درباره خبرنگارانی که دیگر نمیتوانند بنویسند
چه کسی آدمها را از مرگ منصرف کند؟
سوزنبانان شغل عجیبی دارند. در زمانه هوش مصنوعی و تکنولوژی و چه و چه، آنها زیر تیغ آفتاب تابستان و نور ماه شبهای سرد زمستان، کنار ریلها میایستند و خطهای قطار را عوض میکنند. مسافران قطار، معمولاً آنها را نمیبینند. وقتی که خوابند یا مشغول کتاب خواندن و غذا خوردن، از کنار سوزنبانان میگذرند.
یکروز که برای نوشتن گزارشی از حال و روز و شرایط کاری آنها به یکی از ایستگاههای سوزنبانی رفته بودم، از یکیشان پرسیدم اگر همین چند خط باقیمانده را که هنوز تمامالکترونیکی نشده و شما از آنها محافظت میکنید، از شما بگیرند، چه میشود؟ آقا ابراهیم جواب داد: «آن وقت چه کسی آنها را که قصد خودکشی روی ریل دارند از مردن منصرف کند؟»
آقا ابراهیم آنروز گفت که بارها مردان و زنان جوانی را با دستهای خودش، با تن گرمازدهاش و با دل پرهراسش از روی ریل نجات داده، آنها را به اتاقکش برده، لیوانی آب دستشان داده و از معجزه زندگی گفته است؛ از اینکه دنیا امروز به یک شکل است و فردا به حالی دیگر. از اینکه بهقول آن پیرمرد «طعم گیلاس» کیارستمی، دنیا میتواند طوری باشد که خوردن یک توت یا مزهکردن یک گیلاس یا دیدن غروب آفتاب میتواند آدم را از پرتگاه مرگ برگرداند. آقا ابراهیم وقتی اینها را تعریف میکرد، مجبور بود از همان لیوان آب، جرعهای توی گلوی پربغضش بریزد تا جلوی اشکهایش را بگیرد.
آن روز من به آقا ابراهیم از قصههای خودم نگفتم؛ از قصه خبرنگارانی نگفتم که سالها با پشت هم کردن کلمات، دستهای آدمها را گرفتهاند و زندگیشان را نجات دادهاند. آقا ابراهیم هیچوقت نشنید خبرنگاران اجتماعی، کسانی مثل زن خبرنگاری که آن روز جلویش نشسته و رکوردرش را در دستهای یخکردهاش گرفته بود، چطور سال در پی سال به خانهها، کومهها، کپرها و چادرهای آدمها رفتهاند و با نوشتن قصهشان، دوباره نوری بر زندگی آنها تاباندهاند. چطور آنها بودهاند که لبخند را به لبهای آدمهای محروم از همهچیز برگرداندهاند. چطور با نوشتن یک گزارش درباره آنها، چنان تن مردم و بعضی مسئولان را لرزاندهاند که سیل کمکها از همه جا سرازیر شده.
قصه نجات انسانها را آقا ابراهیم آن روز تعریف کرد، اما قصهای دراینباره نشنید. او نشنید روزی که از نقطهای در این سرزمین، خبری به یک خبرنگار میرسد و او دیگر نمیتواند دربارهاش بنویسد، روز مرگ اوست. روز رنج بیحساب است. روزی است که قصه را میشنود، اما نمینویسد. دیگر نمینویسد. میرود درِ اتاق را روی خودش میبندد، مینشنید در تاریکی و در خیالش کلمهها را پشت هم ردیف میکند. در خیالش میگوید: «حالا ورودی گزارش را چطور بنویسم؟» در خیالش برای گزارش پایانبندی درخشانی مینویسد و در خیالش برای آن تیتر میزند.
حال خبرنگارانی که دیگر نمیتوانند بنویسند، که از نوشتن منع شدهاند، حکایت پر آب چشمی است که اگر آنروز آن را برای آقا ابراهیم تعریف کرده بودم، احتمالاً لیوانی آب دستم میداد و میگفت: «خدا بزرگ است.» و بعد احتمالاً میشنید: «ما فقط میخواهیم برای نجات انسانها گزارش بنویسیم. اگر ما نباشیم، چه کسی آنها را از مرگ منصرف کند؟»