شادی بستنی و دلنگرانیهای بعدش
هفته پیش یادداشتی درباره خاطرات مدرسه در محله نازیآباد نوشته بودم که بازتاب خوبی گرفت. حالا تصور دوستان روشنفکر ما این است که همه معلمهای این مدرسهها، سعید حجاریان و عباس عبدی بودند. اما ما ناظمی در دوره راهنمایی داشتیم که در تصور کودکیمان، چیزی شبیه حرمله بود. بهقول امروزیها، کودککش. اصلاً زاده شده بود که کودکی ما را ویران کند. همینطور با یک تکه شلنگ در حیاط مدرسه راه میرفت و با آن، به سر بچهها میکوبید. بچه 13-12ساله همیشه یکمتهم است و جرمی انجام داده که آن تنبیه را حق خودش میداند و به آن اعتراضی نمیکند؛ یا توی جیباش ترقه داشت یا موهایش را ماشین نکرده بود یا درسش خوب نبود یا پشتِسر معلم، شکلک درآورده بود.
ما بهمرور با کتکزدن او کنار آمده بودیم. با اینکه بسیار ناظم بداخلاقی بود، اما انصافاً مدرسه نظم درست و حسابی هم نداشت؛ اما این را هم پذیرفته بودیم. تنها نقطهضعفی که به ذهن فقیر ما میرسید، همین بود که بوفه مدرسه، بستنی نداشت. در آندوران تحتتاثیر جو سیاسی، انتخابات شورای دانشآموزی برگزار شد و مهمترین برنامه ما هم در شورا، آزادشدن بستنی بود. البته تمام نامزدهای انتخابات، این برنامه را داشتند. یعنی جناح پوزیسیون و اپوزیسیونی نبود. ناظم مدرسه، اصرار داشت که بستنی موجب سرماخوردگی میشود. درنهایت اما بستنی آزاد شد. روزی که برای اولینبار بستنی فروخته شد را هرگز فراموش نمیکنم. شادی بچهها زائدالوصف بود. گویا چشیدن مزه بستنی اینطرف دیوارهای بلند مدرسه، مزه خاویار و میگو داشت. مزههایی که هنوز هم درک درستی از آنها ندارم. صدای شوق بچهها به آسمان رسیده بود. کلبه احزان، گلستان شده بود. روز بعد، بیشتر بچههای مدرسه از اولیای خود 10تومان بیشتر پول توجیبی گرفته بودند. اما رسیدن به مدرسه، فروریختن کوه امیدها و آرزوها بود؛ بستنی دوباره ممنوع شده بود.
یکی از معلمها که انصافاً معلم میانهرویی بود، به ما توضیح داد که شما جنبه آزادی نداشتید و نباید بعد از خوردن بستنی، شادی میکردید. درواقع این شادی بعد از آزادی بود که باعث میشد، محدودیتهای جدیدی در استفاده از بوفه مدرسه برای دانشآموزان اعمال شود. او توضیح داد، اگر تغییری در قوانین مرتبط با مصرف بستنی ایجاد شده است، صدقهسری هوشمندی و درایت تیم مدیریت مدرسه راهنمایی بوده و اعضای انتخابی شورای مدرسه، طفلان نادان نوپایی هستند که نهایتاً میتوانند درباره رنگ کادوی روز معلم، نظر مشورتی بدهند.
نکته دیگری که آن معلم آگاه، آزاده و میانهرو، ما را از آن مطلع کرد این بود که قیمت بستنیهای مدرسه بهجای 10 تومان، 15 تومان شده است و این مبلغ مابهالتفاوت، صرف امور فرهنگی و تبلیغاتی خواهد شد که مضرات مصرف بستنی را برای شما تبیین کند یا مسائل دیگری که آقای ناظم تشخیص بدهد. اما مهمترین مسئله این بود که ما نباید هنگام خوردن بستنی، شادی میکردیم. این شادی بهمعنای ممنوعشدن بستنی برای همه مدرسه بود. اجرای این قانون از همه سختتر بود. ما بستنی را میگرفتیم و مثل تجدیدیها، (کسانی که در امتحانات تجدید شده بودند)، سرافکنده و مغبون، مشغول لیسیدن بستنی میشدیم. گاهی در سرویس بهداشتی مدرسه صدای بلند شادی را از یکی از کابینها میشنیدیم و متوجه میشدیم که یکی از بچهها نتوانسته شادی خود را پنهان کند. آنجا تنها جایی بود که از دیدرس ناظم، پنهان بود. شبها فکر میکردیم که ناظم احتمالاً از مخفیگاه فریادهای ما با خبر بوده، اما بهروی خودش نمیآورده و شاید بوی بد سرویسهای بهداشتی، اذیتاش میکرده.
امروز ربعقرن از آن روزگار میگذرد. آن ناظم عزیز، بازنشسته شده و آن دانشآموز دیروز، روزنامهنگار شده و آن معلم میانهرو هم واقعاً نمیدانم کجاست. آنچه باقی مانده، ترس از شادی بعد از آزادی است. هربار که خبر خوبی میشنوم، پشتبندش یکترسی بهجانم میافتد. یکنگرانی که حتماً در کنار این خبر خوب، یک خبر بد هم همراه است. این تاثیر قدیمی رفتار یک ناظم، ربعقرن است که در گوشه ذهن من، به روح و روانم آسیب زده است. اگر گاهی هم زیاد شاد شوم، سعی میکنم به جایی دور از دسترس بروم و شادیام را در خودم بریزم.