دود شد و رفت/غمنامهای برای یک چپ ملی؛ فواد شمس
روزهای جنگ نوشت که در تهران میمانم. استوار و امیدوار. سخت و محکم. اما در آخر به حرف مارکس رسید. هرآنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود. وای بر آنها که آتشاش زدند.
همیشه صدایش از ته چاه میآمد. انگار باید دیوار برلین را فرومیریخت تا از حلقاش به درآید و به گوشات برسد. من که معمولاً وقتی کسی حرف میزند نگاهاش نمیکنم و مشغول کار خودم هستم، مجبور بودم نگاهاش کنم، ببینماش، تا شاید بشود بشنوماش. آخر، صدایش از ته چاه میآمد.
انگار از قرن نوزدهم؛ وقتی زانوبهزانوی مارکس مینشست و کاپیتال میخواند. انگار از دوران جنگ سرد؛ وقتی هیمنه استالین، پاکسازی خورشچف، فرسایش برژنف و اصلاحات نافرجام گورباچف را از پیش چشم میگذراند. انگار از ابتدای دهه 60؛ وقتی همه کاخ رویاهای چپ ایرانی با حزب توده فرو پاشید. گویی، جلوتر نمیآمد.
هنوز درگیر آن آرمانهای خلق بود اما نوعی واقعگرایی هم در حرفهایش بود که گاهی بهعنوان یک لیبرال، سیخونکم میزد که شاید راست میگوید. منتقدان روسیه، چین، حتی کوبا و کرهشمالی را مینواخت که همچنان در جنگ سرد ماندهاند. جهان جدید را نمیشناسند. نمیدانند که بلوکبندی شرق و غرب رنگ باخته است. حرفاش این بود که باید با همه جهان رابطه داشت و واقعیت درونی آنها را شناخت. شاید بههمینخاطر هم بود که پارسال تمامقد در حمایت از مسعود پزشکیان ایستاد و ستادهایش در کرج را (که از قطبهای اعتراضات ۴۰۱ بود) فعال کرد.
پزشکیانیکه اصلیترین نماد کمپین انتخاباتیاش محمدجواد ظریف بود؛ متهم به غربگرایی و حتی آمریکاگرایی، اما او پای پزشکیان ایستاد. سعید لیلاز را که از سخنگویان توسعه سبک هاشمی محسوب میشد، میبرد کرج تا از پزشکیان حمایت کند. چندبار پیام داد که مناظرهای بگذار بین احمد زیدآبادی با هاشم آقاجری تا معلوم شود نگاه زید به روابط بینالملل و تاریخ نادرست است.
در گروه گفتوشنود مدام کلکل داشتیم. میگفتم اگر کرهشمالی آن است که تو میگویی، برو آنجا. چرا کسی به پیونگیانگ مهاجرت نمیکند؛ ولی همه در صف لاتاری آمریکا هستند. جوابی نمیداد. اما لابد در دلاش میگفت همه فریب تبلیغات امپریالیسم را خوردهاند. اینها را نوشتم که بگویم هیچوقت حرفهایش را قبول نداشتم. اما شک نداشتم که بامرام است؛ حتی اگر مراماش غلط باشد. چپ است؛ اما ملی، وطندوست و حتی وطنپرست. حتماً از من یکی وطندوستتر بود. روزهای جنگ نوشت که در تهران میمانم. استوار و امیدوار. سخت و محکم. اما در آخر به حرف مارکس رسید. هرآنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود. وای بر آنها که آتشاش زدند.