دیدهبان بیدار هویت/درباره بهرام بیضایی و نسبت او با اندیشه ایرانشهری
تقارن غریبِ زادروز و سوگنامه یک هنرمند، گویی آخرین پرده از درامی است که او خود در طول هشتدهه بر صحنه زندگی و فرهنگ ایران نگاشته است.
تقارن غریبِ زادروز و سوگنامه یک هنرمند، گویی آخرین پرده از درامی است که او خود در طول هشتدهه بر صحنه زندگی و فرهنگ ایران نگاشته است. بهرام بیضایی، متفکر، درامنویس، فیلمساز و پژوهشگر بیبدیل، در روز پنجم دیماه ۱۴۰۴، درست در هشتادوهفتمین سالروز تولدش، در کالیفرنیای ایالاتمتحده چشم از جهان فروبست.
او که زاده ۱۳۱۷ در تهران بود، نهتنها یک چهره شاخص در سینما و تئاتر، بلکه معمار واژگانی بود که هویتایرانی را از دل آوارهای تاریخ بازسازی کرد. مرگ او، پایان فیزیکی یک حضور پرصلابت اما آغاز تداوم پررنگتر اندیشهای است که زبان فارسی را نهصرفاً یک ابزار ارتباطی، بلکه بهمثابه یک «فرهنگ تام» و تنها وطن حقیقی برای ایرانی معاصر تعریف میکرد. محوریترین درونمایه در آثار بیضایی، انگاره «زبان بهمثابه فرهنگ» است.
او در سخنرانی مشهور خود در جشنواره تیرگان (۱۳۹۶) تاکید کرد که ایرانیبودن، نه یک امر موروثی و ایستا، بلکه یک فرآیند «ساختن» است: «ما با آنچه میسازیم، ایرانی هستیم؛ با زبان، خاطره، فرهنگ و هویت.» این گزاره، دگرگونی بنیادینی در مفهوم ملیت ایجاد میکند؛ ملیت نه براساس مرزهای جغرافیایی که ممکن است از دست بروند، بلکه براساس میراث نمادینی که در زبان فارسی جاری است، تعریف میشود. بیضایی زبان فارسی را تنها پناهگاه خود میدانست. در تبعید خودخواسته نیز زندگی او همچنان در قلمرو واژگان فارسی جریان داشت. او با تواضع فیلسوفانهای میگفت که حتی در این زبان نیز احساس غریبگی میکند؛ چراکه عظمت و لایههای تاریخی این «زبان پیر» آنقدر عمیق است که خانهکردن در آن دشوار مینماید.
این نگاه، نشاندهنده احترام قدسی او به زبانی است که آن را مخزن تداوم تمدن ایرانی میدانست. از منظر بیضایی، زبان فارسی یک نظام نشانهشناختی صرف نیست، بلکه ابزاری برای «رهایی» است. در نمایشنامه «مرگ یزدگرد»، شخصیتها با استفاده از «نقابهایزبانی» و تکثر روایتها، از چنگال قدرتسرکوبگر میگریزند. زبان در اینجا بهمثابه یک کنش مقاومتی عمل میکند که در آن، حقیقت نه یک امر صلب و ثابت، بلکه برساختهای سیال است که در اختیار کسی قرار میگیرد که قدرت روایتگری دارد.
اندیشه ایرانشهری: تداوم در برابر گسست
بیضایی را میتوان یکی از جدیترین مدافعان «تداوم فرهنگی ایران» دانست. اندیشه ایرانشهری بیضایی، برخلاف برخی قرائتهای قرنبیستمی، یک امر نژادی یا صرفاً سیاسی نیست؛ بلکه یک «زیستجهان فرهنگی» است که در آن، مفاهیمی چون «داد»، «خرد» و «فرّ ایزدی» در طول قرنها بازتولید شدهاند.
پژوهش دورانساز او، «نمایش در ایران» (۱۳۴۴)، نخستین تلاشی بود که ثابت کرد نمایشهای ایرانی نه پدیدههایی پراکنده، بلکه سلسلهای بههمپیوسته از آیینهای باستانی تا تعزیه و نمایشهای عامیانه هستند. او با پیونددادن «خرد باستانی» به «نیاز معاصر»، نشان داد که چگونه اندیشه ایرانشهری در قالب نمادهای نمایشی تداوم یافته است. از منظر بیضایی، قدرتهای سیاسی (از ساسانیان تا دوران معاصر) همواره سعی در سرکوب این تداوم داشتهاند، اما فرهنگ از طریق هنر و زبان، خود را بازآفرینی کرده است.
تحلیلهای مدرن نشان میدهند که بیضایی چگونه از مفاهیمی چون «توزیع محسوسات» رانسیر استفاده میکند تا نشان دهد هویت ایرانی، نه یک حقیقت ثابت، بلکه عرصه نبرد روایتهاست. او با بازخوانی اسطوره آرش یا ضحاک، درواقع در حال «ایرانشهریگری مدرن» است؛ یعنی بازیابی اصولاخلاقی و هستیشناختی کهن در دل درام معاصر. بیضایی اسطوره را نه بهعنوان قصهای برای گذشتگان، بلکه بهمثابه «حافظۀ زنده» میبیند.
او در بازخوانی اسطورۀ آرش، او را از یک پهلوان آسمانی به یک «مرد عادی» (ستوربان) تبدیل میکند که مسئولیت سنگین نجات میهن را بر دوش میکشد. این «آرشِ بیضایی»، تیر را نه با بازو، بلکه با «دل و جان» پرتاب میکند؛ کنشی که نشاندهنده فداکاری آگاهانه برای بقای فرهنگ است. او با این کار، قهرمانی را از انحصار نخبگان خارج کرده و به توده مردم بازمیگرداند.
در پروژه عظیم پژوهشی «هزارافسان کجاست؟»، بیضایی به یکی از جسورانهترین ادعاهای فرهنگی خود دست میزند. او با ریشهیابی دقیق داستانهای «هزار و یک شب»، ثابت میکند که بنمایه و ساختار اصلی این اثر، ریشه در کتاب گمشده «هزار افسان» پارسی دارد. او شهرزاد و دنیازاد را بهعنوان نمادهای ایزدبانوهای آب و زمین در فرهنگ هند و ایرانی، بازشناسی میکند که با جادوی روایتگری، در برابر بیداد و خونریزی مقاومت میکنند. این پژوهش، فراتر از یک کار آکادمیک، تلاشی برای «استعمارزدایی» از حافظهی فرهنگی ایران و بازپسگیری هویت غارتشده است.
مرگ یزدگرد: محاکمه تاریخ در آسیاب
شاهکار دراماتیک بیضایی، «مرگ یزدگرد» (۱۳۵۸)، نقطه تلاقی تمام دغدغههای اوست؛ زبان، تاریخ، قدرت و هویت. این نمایشنامه که در فضای ملتهب پس از انقلاب نوشته شد، بهظاهر روایتگر فرار آخرین پادشاه ساسانی از دست اعراب و پناهبردن به یک آسیاب در مرو است. اما در لایههای عمیقتر، بیضایی در حال محاکمه خود «تاریخنگاری» است.
در این اثر مفهوم «آپوریا» (Aporia) یا انسداد معنایی بهوضوح دیده میشود. خانواده آسیابان، چهار روایت متناقض از مرگ پادشاه ارائه میدهند و تماشاگر در پایان نمیداند کدامیک حقیقت است. این تکثر، نشانگر آن است که حقیقت تاریخی، امری سیال و موضوعی برای تفسیر مداوم است.
بیضایی با استفاده از «دیالکتیک ارباب-بنده»، هویت یزدگرد را از طریق بازیگری دهقانان (آسیابان و همسرش) بازتعریف میکند؛ تا جایی که در پایان، تشخیص هویت واقعی پادشاه از بندهاش غیرممکن میشود. زبان «مرگ یزدگرد»، نثری فاخر و پیراسته است که گویی از دل قرنها بیرون کشیده شده است. این انتخاب زبانی، خود یک کنش ایرانشهری است؛ تلاشی برای نشاندادن شکوه زبانی که حتی در لحظه سقوط امپراتوری نیز حامل تمدن است.
بیضایی با این اثر به ما یادآوری میکند که اگرچه جغرافیا ممکن است سقوط کند، اما فرهنگ در سنگر واژگان به حیات خود ادامه میدهد. سینمای بیضایی، سینمای «استعارهها» و «نشانهها»ست. او معتقد بود که فرهنگ ایرانی ذاتاً استعاری است، بنابراین سینما نیز باید به این زبان سخن بگوید. او برخلاف رئالیسم غالب در سینمای ایران، بهدنبال خلق یک «واقعیت برتر» بود که در آن، اسطوره و زندگی معاصر بههممیپیوندند.
یکی از درخشانترین ابعاد این سینما، نگاه نوین به زن است. زنان در آثار بیضایی، برخلاف سنت سینمای تجاری «فیلمفارسی» یا حتی برخی آثار روشنفکری، نه موجوداتی ضعیف و حاشیهای، بلکه «خردمند، کنشگر و نگهبانان حافظه جمعی» هستند. از تارا در «چریکه تارا» که با مردی از دنیای مردگان میستیزد، تا ناییجان در «باشو غریبه کوچک» که فراتر از تفاوتهای زبانی و نژادی، مادری و صلح را معنا میکند، زن بیضایی مظهر «تداوم زیست ایرانی» است.
فرجام: بیضایی بهمثابه معیار
بهرام بیضایی درحالی از میان ما رفت که میراثی عظیم از واژگان، تصاویر و اندیشهها را بر جای گذاشت. او به ما آموخت که ایرانیبودن، نه یک اتفاق بیولوژیک، بلکه یک «وظیفه فرهنگی» است. او زبان فارسی را از یک ابزار روزمره به یک «سنگر تمدنی» تبدیل کرد و نشان داد که چگونه میتوان در برابر جهل و فراموشی، با سلاح واژه و اسطوره ایستاد.
اندیشه ایرانشهری او، برخلاف الگوهای منجمد باستانگرا، پویا و رهاییبخش بود. او در جستوجوی ایرانی بود که در آن «داد» بر «بیداد» پیروز شود و «خرد» جایگزین «جهل» گردد. بیضایی با مرگ خود، به جریانی پیوست که خود دههها پیش دربارهاش در «مرگ یزدگرد» نوشته بود: «اندوه را پایانی است، مردمان بازمیگردند، ویرانهها ساخته میشود و ساختهها از مردمان پُر؛ بمان و نیکبخت شو.» اگرچه جسم او در خاک کالیفرنیا به امانت سپرده شد، اما وطن حقیقی او، یعنی «زبان فارسی» و «فرهنگ ایرانی»، تا زمانی که واژهای به این زبان جاری است، خانه او خواهد بود.
بیضایی فراتر از یک کارگردان یا نویسنده، یک «معیار» بود؛ معیاری برای شرافت هنری، استقلال فکری و عشق بیقیدوشرط به سرزمینی که آن را نه در جغرافیا، بلکه در اعماق تاریخ و زبانش میجست. او «نجاتدهنده حافظه فرهنگی ایران» بود و ناماش در کنار بزرگانی چون رودکی، فردوسی و بیهقی بهعنوان پاسدار هویت ملی، جاودانه خواهد ماند.