| کد مطلب: ۵۹۶۷۲

کاش جهان با تو همان می‏‌کرد که تو با وی کردی

خبر رفتن بیضایی به فاصله‌ کمی بعد از تقوایی، اشارتی بود گویی به پایان یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخ هنر ایران. بعد از خاموشی کیارستمی و مهرجویی می‌شد حدس زد که اندک‌اندک فصل طلایی سینمای ایران به پایان رسیده؛ فصلی که از بسیاری جهات تکرارناپذیر خواهد بود.

کاش جهان با تو همان می‏‌کرد که تو با وی کردی

خبر رفتن بیضایی به فاصله‌ کمی بعد از تقوایی، اشارتی بود گویی به پایان یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخ هنر ایران. بعد از خاموشی کیارستمی و مهرجویی می‌شد حدس زد که اندک‌اندک فصل طلایی سینمای ایران به پایان رسیده؛ فصلی که از بسیاری جهات تکرارناپذیر خواهد بود. آنها اساساً به برهه‌ای از تاریخ مدرنیته ایرانی تعلق داشتند که مختصات سینما و هنر هر یک از آن‌ها را رنگی خاص زده بود.

«تجدد آمرانه» پهلوی اول، پایه‌های نظم نوینی را بنیان نهاده بود که در تندبادش باید نسبت بسیای امور با جامعه ایرانی تعّین می‌یافت؛ از جایگاه سنت و نسبت‌اش با مدرنیزاسیون افسارگسیخته‌ پهلوی‌ها تا نسبت روشنفکری و ارتجاع که چه پیش و چه پس از انقلاب خواه‌ناخواه خصلتی به‌غایت سیاسی به آثار تمام این فیلمسازان داده بود.

آنها فرزند زمانه خود بودند و لاجرم (ولو ناخواسته) نمی‌توانستند از تکانه‌های سیاست و اجتماعِ آشوب‌زده زمانه‌شان در امان باشند. بااین‌همه به سهم خود در نقد و واکاوی این اجتماع و سیاست کوشیدند. آنچه اما حیات و کارنامه بیضایی را از دیگر نمایندگان موج نوی سینمای ایران (شاید تنها به‌استثنای سهراب شهید‌ثالث) متمایز می‌کند، نقدی فراگیرتر و موسع‌تر نسبت به زمانه‌ای بود که در آن قرار داشت. نقد او به‌یقین مرزهای سیاست جاری و انضمامی را درمی‌نوردید و بیش و پیش از هرچیز متوجه خود جامعه‌ و فرهنگی بود که از آن برمی‌خاست.

او طالب جهانی بهتر بود؛ جهانی صلح‌جو‌تر، انسانی‌تر و پاک‌تر. جهانی که دنائت سیاست، تنها جزئی کوچک از تلخی و تاریکی آن بود. انبوهی ارجاع و اشارت در کار او می‌توان پیدا کرد که در آن‌ها پیدا و نهان به ما یاد‌آوری می‌کند که خصم یگانه و تکین او، نه ارتجاع سیاسی که چیزی فراگیر‌تر و هولناک‌تر است؛ چیزی که پستی زمانه و اجتماع از آن می‌آید و درمانی اگر باشد در علاج و امحای آن خواهد بود، و آن چیزی نبود جز «جهالت». جهالتی که ناتوانی و سترونی ما برای «تغییر» جهان‌مان در آن نهفته است.

او خود به‌صراحت در جایی گفته بود: «من و کسی مثل حکمتی [شخصیت معلم فیلم «رگبار» با بازی پرویز فنی‌زاده] در برابر سیستم نایستاده است؛ بلکه در برابر جهالتی ایستاده که سیستم جزئی از آن است. سیستم کوچک‌تر از آن است که اندیشه را سرکوب کند و سرکوب نمی‌کند مگر به‌نام و در پناه پذیرفته‌های سنتی جامعه که به احتمال، خودش زاییده آن است […] مشکل ما حکومت نیست، مشکل ما، خود ما هستیم که راست نمی‌گوییم و تا وقتی ما عوض نشویم چیز دیگری هم عوض نخواهد شد. ضمن اینکه ما اصلاً فردگرا هستیم. حتی روشنفکران ما هم در مبارزاتشان به این دلیل شکست می‌خورند که در آخر خط، فرد‌ فردشان تجزیه می‌شوند و این علت‌های زیادی دارد که یکی از آن این است که بین ما دیالوگ، رایج نیست.

حکمتی از این موضوع رنج می‌برد، ولی مشکلی که قیصر دارد این است که [انگار] یک جامعه خیلی خوب وجود دارد و تصادفاً دو، سه ‌تا آدم بدجنس هم در آن هستند و بقیه چیزها مسئله‌ای ندارد. من اصلاً در مفهوم «مردم» با قیصر اختلاف دارم، با احزاب هم اختلاف دارم. مردم حق ندارند در زندگی خصوصی من دخالت کنند.[…] فکر می‌کنم ما مردم را نمی‌شناسیم. این مردم شایستگی احراز چیزهای بهتری را دارند. منتها در سنت بسته شده‌اند. قیصر این‌چیزها را تأیید می‌کند، من تأیید نمی‌کنم.» («جدال با جهل»، گفت‌وگو با نوشابه امیری، ص ۶3-۶2). 

روشن بود که چنین جهان‌بینی و رویکردی، هم رذالت سیاست را دشمن خود می‌دانست و هم با تاریک‌اندیشی و جهل جامعه‌اش سر ستیز داشت. دلیل شکست تجاری فیلم‌های بیضایی از «رگبار» و «غریبه‌ و مه» گرفته تا «مسافران» و «وقتی همه خوابیم»، تنها سازوکار عقیم و تحقیرکننده سانسور و نمایش و فشار حکومتی نبود؛ چیزی در این فیلم‌ها بود که حاکمان و محکومان را به‌یکسان از دم تیغ می‌گذراند.

اساساً بیضایی از آن دسته هنرمندانی بود که در «هر» جامعه‌ای و در «هر» ساختار سیاسی‌ای، نمی‌توانست منتقد نباشد و این خصلت درخشان هنر او (چه در عرصه‌ نمایش، چه در عرصه سینما) بود. فاشیسمی که او با آن به نبرد برخاسته بود، ریشه در اعماق ناخودآگاه و روان انسان داشت و بالطبع چون او در هوای ایران بالیده بود، هنرش بیش از چیز واکاوی ذهن و جان استبدادزده، تنگ و بسته انسان ایرانی بود. 

هر گونه تفسیری که سینمای بیضایی را به نقد ساده و سطحی سیاست جاری ایران فروبکاهد، در اساس هنر او را درنیافته یا اگر دریافته از بیان ماهیت آن هراس دارد. بیضایی خود در جایی از مصاحبه‌ معروف‌اش با زاون قوکاسیان می‌گوید: «در جلسه‌ پس از اولین نمایش فیلم «غریبه و مه»، یک مأمور رسمی امنیتی برخاست و گفت این فیلم ما را به ملل خارجه، عقب‌مانده نشان می‌دهد؛ و من فقط توانستم بگویم خوب است که در جبران‌اش سالی 40 فیلم پیشرفته دارید.»[…] اگر فهم تماشاگر از حدی بالاتر نیست، برای این است که آموزش برتری ندیده و با فیلم‌های سطح بالاتری روبه‌رو نشده؛ این نه تقصیر اوست، نه مقدر او و نه تقصیر من. نه چارچوب تعیین‌کننده شیوه من. همه باید بکوشیم این سطح را ارتقا بدهیم. نمی‌دانم چرا همه به‌جای کوشش در این راه، با من مبارزه می‌کردند که در این راه می‌کوشیدم». 

هنرمندی چون بیضایی باید همه‌جا در صدر می‌نشست و قدر می‌دید. باید کسانی چون او را که با هیچ‌کس و هیچ‌چیز سر سازگاری و مماشات نداشتند، مغتنم می‌دانستند؛ چون او قرار بود چشمان جامعه‌اش را روی پلیدی‌هایی که آن را در برگرفته بود باز کند، نه آنکه مهر تأییدی با «ژستی انتقاد‌گونه» بر آن زند. چنین کاری آزادگی می‌طلبد و فداکاری؛ تحمل رنج طردشدگی و تنهایی می‌طلبد، و بیضایی همه را به جان خریده بود.

در جایی از فیلمنامه درخشان «سیاوش ‌خوانی»، رستم که قدری با سیاوش تندی کرده و از صلح‌دوستی او گله کرده، به او می‌گوید: «تندی کردم و ببخش - تو به من دیدگان بهتری دادی! اگر درست تویی، این جهان چه می‌گوید؟ و گر این جهان بر خرد می‌چرخد، بی‌خردتر از تو کیست؟ کاش جهان با تو همان کند که تو با وی کنی!»(ص ۹۶) جهان اما، نه با سیاوش، نه با بیضایی آن نکرد که باید. این ازآن‌روست که آنان مقابل دنائت، ستم‌پیشگی، جهل و جمود جهان ایستاده‌اند؛ آزادگانی چون اینان را تقدیری جز تنهایی و غربتی ابدی نیست.     

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

مطالب ویژه
دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین