پایان پرده مبارز خستگیناپذیر
بهرام بیضایی در مهمترین نقشاش برای من پژوهشگر فرهنگی، نگهبان زبان و اسطورههای فارسی است. بهقول خودش، مذهباش فرهنگ بود.
نوشتن از بهرام بیضایی دل و جرأت زیادی میخواهد. بههرحال داریم در رثای یکی از اساتید بزرگ هنر این مملکت (در ادامه میگویم که نمیتوان برایش محدوده مشخص کرد که کارگردان سینما یا نمایشنامهنویس یا چه و چه) مینویسیم. آنهایی که عاشق رمانتیککردن همهچیز هستند الان فکر میکنند لابد اینکه بیضایی در سالروزش از دنیا رفت، خودش نشانه است که نیست.
نشانهی بزرگی بیضایی، آثاری است که از او بهجا مانده و آنقدر در حوزههای مختلف فرهنگ، حضور قوی داشت و سایهاش بلند بود که راستاش حتی در طول حیاتاش کمتر پیش آمد که نقد منصفانهای بر کارهایش بخوانم. یا دشمن داشت یا طرفدار. البته که بیضایی آنقدر کار کرده بود و خوانده بود که در جایگاهی قرار داشت که کمتر کسی هم دانش و توان نقدکردن او را در خودش پیدا میکرد.
بهرام بیضایی در مهمترین نقشاش برای من پژوهشگر فرهنگی، نگهبان زبان و اسطورههای فارسی است. بهقول خودش، مذهباش فرهنگ بود. بهرام بیضایی با کتاب «نمایش در ایران» فقط به بازخوانی تاریخ و متون نپرداخت؛ درواقع تاریخ را تدوین کرد بهگونهایکه یک تحقیق پژوهشی فراتر از یک متن آکادمیک، تبدیل به مرجعی برای چگونگی تاثیر فرهنگ بر جامعه شود. با مطالعه و نوشتن دربارهی نمایشهای سنتی ایران از تعزیه گرفته تا سیاهبازی، تلاش کرد ساختار تفکر ایرانی را کشف کند.
در همین سیر و سلوک ولی میبینید که چطور از دل سنتهای نمایشی که بیشتر مردسالارانه هم بودند، هویت زن را تقویت کرد. بعدتر در «چریکه تارا» بهوضوح و خیلی از آثار دیگرش، این پررنگکردن و بیرونکشیدن نقش زن ایرانی را از دل فرهنگ میبینیم. زن در فرهنگ ایرانی حضور پررنگ داشت. ایزدبانوها و زنان کنشگر باستانی در فرهنگ ما حضور داشتند اما سالها زیر گردوغبار داستانهای دیگر مدفون شده بودند. بیضایی دوباره زندهشان کرد و جایگاهی درخور به آنها در پژوهشها، نمایشنامهها، تئاترها و سینمایش بخشید.
همین کار را در مورد نمایشهای بهاصطلاح عامهپسند تخت حوضی هم انجام داد. موضوع فقط فرم این نمایشها یا روایت، قصه و دیالوگشان نبود که بیضایی آن را معرفی کرد. در مقام یک پژوهشگر مؤلف، همهی این آثار را شکافت و از دل لایههایشان به روان، فرهنگ و عرف ایرانی رسید. کتاب «نمایش در ایران» بهخصوص ازاینجهت اثر مهمی است که بهنظرم مانیفست بیضایی در قبال سانسور را هم نشان میدهد. این کتاب فقط گزارشی از نمایشهایی که در ایران اجرا میشدند، نیست. بلکه بررسی میکند که چطور تئاتر در مقاطعی از تاریخ ما حذف شد.
کار بزرگ دیگر بیضایی در مقام اندیشمند و پژوهشگر، نوشتههایی بود که اسطورههای فرهنگ ایرانی را به واقعیت جهان امروز و روایتهای معاصر پیوند میداد. ضحاک دیگر فقط یک قصه در شاهنامه یا یک شخصیت خیالی کهن نبود؛ بلکه طرحی از الگویی بود که هنوز هم در جامعه میشد با آن برخورد کرد.
علاوه بر همهی اینها نثر فارسی کهنی که بیضایی آن را پاس میداشت، در معرض انقراض بود. یا فارسی غیرقابل فهم بود یا زبان امروزی که آن وزن و غنا را نداشت. بیضایی بهجای کلمات، روی ساختار زبان تمرکز کرد. جملههایش کوتاه بودند و ضرباهنگ داشتند. بیضایی متفکر و پژوهشگر، همان بیضایی که گفت دستانم را قطع میکنم اما تن به خودسانسوری نمیدهم، برای من عزیزترین، دوستداشتنیترین و تحسینبرانگیزترین نسخهی بیضایی است.
بعد نوبت میرسد به بیضایی در عالم تئاتر. جایی که حرکت و زبان را پیوند داد. فرم تئاتری سنتی را به شیوهای جدید بازآفرینی کرد. میزانسنهای بیضایی الهامگرفته از معماری ایرانیاند. همهچیز ریاضیوار در میزانسنهایش چیده شده و بازیگران هم حرکاتشان جوری طراحیشده که به شیوهای اغراقشده و نمایشی، تماشای نمایشهای بیضایی را به یک آیین تبدیل میکردند.
صحنهی نمایشهای بیضایی، باشکوه بود. تماشاگر از بازیگر فاصله داشت تا به زبان او و موقعیت دراماتیک فکر کند. ما هرگز غرق نمایش بیضایی نمیشدیم. مسحور آن شکوه میشدیم. با آن دیالوگهای آهنگین که به شعر میمانست و درعینحال نرم یا سانتیمانتال نبود.
فرم و محتوای کلمات، از هم جدا نبود. مثلاً این قسمت «طومار شیخ شرزین» را بخوانیم: «منم شیخ شرزین که برای هرچه رایگان بود، بهایی گزاف از وجود خود پرداختم. بانگ خرد زدم، دندانم شکستند. فریاد عشق برآوردم، چشمم کندند! گوشهی امنی جستم، به غربتم راندند.» که البته شبیه خود بیضایی در غربت است. اما این خشم و اعتراض باشکوه که در معنای این جملات نهفته، چقدر با کلمات همخوانی دارد. بیضایی آنچه را در پژوهشهایش کشف کرده بود، روی صحنهی تئاتر زنده میکرد.
اینیکی نسخهی بیضایی، احتمالاً از همه به من مرتبطتر است. نکتهاش اینجاست که من هیچوقت طرفدار پروپاقرص سینمای بیضایی نبودم؛ مگر در کودکی. نمیدانم چرا ولی وقتی فیلم «شاید وقتی دیگر» اکران شد، اصرار شدیدی کردم که خانوادهام مرا ببرند فیلم را ببینم. آن فضای وهم فیلم، مناسب سنوسال کودکیام نبود اما شیفتهام کرد.
دو زن شکل هم. آنزمان به معانیاش فکر نمیکردم. فقط شگفتانگیز بود. در طول این سالها نمیدانم به احترام آن عشق کودکی یا هر چیز دیگری این فیلم کمتر قدردیدهی بیضایی را هروقت دیدهام بهنظرم اثری آمده در کارگردانی منحصربهفرد و شبیهاش را ندیدهام. هر آنچه در تئاتر بیضایی برایم جالب است راستاش در سینما با سلیقهام جور نیست. برای همین از میان فیلمهایش، عاشق «باشو غریبهی کوچک» هستم. بدون آن میزانسنهای پیچیده ولی کارگردانی که به کاراکترهایش نزدیک میشود. بازیگرانی که رگ مخاطب را در دست میگیرند.
به همین سیاق در «مسافران» سکانسهای جمیله شیخی را دوست دارم. برعکس بقیهی بازیگران حرکت چندانی در صحنه ندارد اما ایمانش به رسیدن آیینه، مخاطب را به احترام وامیدارد. «سگکشی» هم فیلم عجیبی است. خوشریتم و پر از سکانسهای جالب اما خب همان مدل بیضایی است که ریشهی مشترک در نگاهاش به درام و فاصله از تماشاگر دارد. راستاش بیضایی سینماگر قبل از انقلاب را بیشتر دوست دارم. با فیلم «رگبار» و آن مردم بیرحم و معلمی شبیه خود بیضایی که میخواهد در برابر جهل و ابتذال جامعهی اطراف بایستد.
چیزی که در بیضایی تحسین میکنم، آن کوشش خستگیناپذیرش تا لحظهی آخر برای تحقیق، خواندن و نوشتن بود. نمیدانم اگر بعد از ۸۸ مجبور نمیشد از ایران مهاجرت کند و به استنفورد برود، اگر اینجا بود آیا میتوانست باز هم فیلم بسازد و نمایش روی صحنه ببرد و پژوهش کند یا شبیه ناصر تقوایی گوشهی عزلت میگزید و شاید فقط بهجای استنفورد، اینجا در دانشگاهی که اوایل انقلاب از آن اخراج شده بود که نه، در مؤسسههای خصوصی به مشتاقان درس میداد.
راستاش بعید میدانم اگر میماند، سرنوشتی بهتر از تقوایی پیدا میکرد، یا مهرجویی با آن عاقبت تراژیک. اما ازطرفدیگر چراغ هنرمند در این خانه میسوزد. ما بیضایی را سالها بود که از دست داده بودیم و این نه تقصیر ما بود، نه تقصیر هنرمند. این فاصلهی غمانگیز ایجادشده که حالا باید حسرت کلی کتاب ننوشته، فیلم نساخته و تئاتر روی صحنه نبرده را بخوریم، تقصیر ما و او نبود.
راستاش من هنوز هم باور نمیکنم. هرچه باشد، من از طرفداران خانم بزرگم. اگر کنار بیضایی آیینهای نبوده پس اشتباه گرفتهاند. بیضایی زنده است؛ در کتابهایش، در سخنرانیهایش، در میراث سترگی که از خودش برجای گذاشته و مهمتر از همه در منشی که بهخصوص در مواجهه با سانسور داشت و باز هم خانم بزرگ حق داشت که میگفت: لعنت به جادهها اگه معناشون جداییه!
لعنت به این روزگار.