داوری پایان نیافته است
بهرام بیضایی، راویِ زخمهای کهن و احیاگرِ اساطیرِ خاموش، چشم از جهان فرو بست.
بهرام بیضایی، راویِ زخمهای کهن و احیاگرِ اساطیرِ خاموش، چشم از جهان فرو بست. اما مرگ برای کسی که تمامِ عمر با زمان و زبان دستوپنجه نرم کرد و کوشید تا از دلِ ویرانههای تاریخ، عمارتی از واژگان بسازد، معنایی متفاوت دارد. او حافظهی مجروحِ سرزمینی بود که مدام دچارِ فراموشی میشود. امروز که او رفته، ما ماندهایم و جهانی از واژگان و تصاویر که همچون آیینهای برابرِ تاریخِ ما قرار گرفته است.
او معتقد بود که «ما با آنچه میسازیم ایرانی هستیم، با زبان، خاطره و فرهنگ» و خود، بزرگترین سازندهی این بنای فرهنگی در عصرِ ما بود. او رفت، اما ما را در میانهی آسیابی که خود بنا کرده بود، تنها گذاشت؛ آسیابی که سنگاش بر استخوانهای تاریخ میچرخد. در میان تمامِ میراثِ او، «مرگ یزدگرد» راه ورود به جهانِ فکریِ اوست؛ اثری که در آن، مرگِ پادشاه بهانهای میشود برای کالبدشکافیِ حیاتِ یک ملت. در انتهای تاریخ، جایی که مرزهای افسانه و واقعیت درهممیآمیزند، آسیابی پیر و فرتوت در دل بیابانهای مرو ایستاده است؛ آسیابی که سنگاش دیگر نه برای آرد کردن گندم، که گویی برای سابیدن استخوانهای تاریخ میچرخد.
اینجا، در این نقطهی دورافتاده از جلال و جبروتِ تیسفون، آخرین پرده از نمایشِ 400 سالهی ساسانیان فرومیافتد. اما این سقوط، نه در میدانِ جنگ و با چکاچاک شمشیرهای آخته در برابر سپاهیانِ بیگانه، بلکه در خلوتِ هولناکِ یک آسیابِ ویرانه و بهدستِ کسانی رقم میخورد که قرنها تنها سهمشان بینوایی و سکوت بوده است. بهرام بیضایی در «مرگ یزدگرد»، ما را به نظارهی مرگِ یک مفهوم و تولدِ دردناکِ یک آگاهیِ تلخ دعوت میکند.
تاریخ در نگاهِ او، نه شرحِ فتوحات، که «رنجنامهی مغلوبان» است. او دست بر نقاطی از تاریخ میگذارد که میتوان آنها را «زمانِ صفر» یا دورانِ گذار نامید؛ لحظاتی که نظمِ کهن فروریخته و نظمِ نوین هنوز مستقر نشده است. در این خلأ قدرت است که حقیقتِ عریانِ تاریخ رخ مینماید. بیضایی با احضارِ اسطورهها و تاریخ، نه بهدنبالِ نبشِ قبرِ گذشته، بلکه در پیِ نقدِ امروز بود.
او نشان داد که چگونه چرخهی خشونت و استبداد در تاریخِ ما تکرار میشود و چگونه مردمِ عادی («آسیابانان» مرگ یزدگرد) همواره قربانیانِ اصلیِ نزاعِ قدرتها هستند. «مرگ یزدگرد» عصارهی همین نگاه است. داستان در آسیابی ویران در مرو میگذرد، اما بیضایی بهجای نمایشِ صحنهی قتل، ما را به هزارتویی از روایتهای متناقض میبرد. خانوادهی آسیابان برای نجاتِ جانِ خود از دستِ سردارانِ شاه، مجبور میشوند ماجرا را «بازی» کنند.
بیضایی با این چندصدایی، تکصداییِ تاریخنگاریِ رسمی را درهممیشکند. او تریبون را از صاحبان قدرت میگیرد و به آسیابانان میدهد؛ کسانی که در طولِ تاریخ تنها «عدد» بودهاند، اکنون راویِ اصلیِ ماجرا میشوند. فضای آسیاب تبیینگرِ وضعیتِ ماست. جایی که در آن، نان با خون عجین است. آسیابان در توصیفِ این میراثِ شوم، جملهای میگوید که شاید دقیقترین تصویر از نگاهِ بیضایی به سرنوشتِ تاریخیِ ما باشد: «در چنین آسیابِ ویرانهای که از پدرانِ پدرم به من رسیده است، جز خوابِ آشفته چه میتوان در آن دید...» در دلِ این معرکه، «زنِ آسیابان» قامت راست میکند.
او که در ابتدا زنی وحشتزده بهنظر میرسد، آرامآرام به صدایِ رسایِ تاریخ بدل میشود. او آن آگاهیِ سرکوبشدهای است که تنها در لحظاتِ بحران فرصتِ بروز مییابد. زنِ آسیابان در پایان، وقتی سربازان خبر از آمدنِ اعراب میدهند، بدون هیچ ترسی میگوید: «شما را که درفش سپید بود این بود داوری! تا رأی درفشِ سیاه آنان چه باشد.» این دیالوگ، نهفقط پیشگوییِ یک تغییرِ سیاسی، بلکه هشداری ابدی دربارهی تکرارِ تاریخ است. تاریخ، چرخهای تکرارشونده از خشونت است که در آن، فقط رنگِ پرچمها تغییر میکند، اما آسیابِ ظلم همچنان با خونِ بیگناهان میچرخد.
بهرام بیضایی درگذشت، اما پروژهی فکریِ او ناتمام نماند بلکه به ما منتقل شد. بیضایی به ما آموخت که هویتِ ایرانی، در نژاد و خون و ستایشهای کورکورانه از گذشته نیست؛ بلکه در «پرسشگری» است. او به ما یاد داد که تاریخ را نباید فقط از زبانِ فاتحان شنید؛ بلکه حقیقت، لابهلایِ لکنتِ زبانِ آن آسیابان و فریادِ آن زنِ فرزندمُرده پنهان شده. میراثِ بیضایی دعوت به «داوریِ مداوم» است؛ همانگونه که زنِ آسیابان در پایانِ «مرگ یزدگرد» به سرداران گفت: «داوری پایان نیافته است! بنگرید که داورانِ اصلی از راه میرسند...» داورانِ اصلی، نسلهای آیندهاند که امروز به گذشته مینگرند، اما اینبار «کوششان بهپاسخ است، نه شمشیر».