| کد مطلب: ۵۹۶۷۰

و چراغی که او برافروخت

خبر درگذشت بهرام بیضایی را که بشنوی، بعید است بعد از کشیدن آه و افسوسی که عمیق و حزن‌آور می‌نشاند اندوه بر جان و حسرت‌ در دل، حال دیگری به آدم دست دهد.

و چراغی که او برافروخت

خبر درگذشت بهرام بیضایی را که بشنوی، بعید است بعد از کشیدن آه و افسوسی که عمیق و حزن‌آور می‌نشاند اندوه بر جان و حسرت‌ در دل، حال دیگری به آدم دست دهد. نیازی نیست نمایش‌نامه‌ها، فیلم‌ها و آثار مکتوبش را بخوانیم یا مرور کنیم تا دستمان بیاید که‌بود و چه‌کرد. هرکه بود را می‌شناسیم و هرچه کرد را هم می‌دانیم. اینکه می‌گویم می‌دانیم و می‌شناسیم، نه ادعایی گزاف، که عین واقعیت است.

یادم می‌آید سال‌ها پیش، در همان سال‌هایی که تازه رخت از دیار، وطن و خانه‌اش بسته و تن زده بود به مهاجرت ناخواسته، دانشجوی علوم سیاسی بودم. آن زمان در ساختمان دانشکده ما گروه‌ها و رشته‌های دیگری هم بودند. در بالاترین طبقه‌ استودیوها و پلاتوهای دانشجویان موسیقی و تئاتر قرار داشت و رفت‌و‌آمدهای بچه‌های تئاتر هم بیشتر بود.

برای کسی چون من که به یک معنا با فضای نمایش بیگانه بودم، آن فضا به‌خصوص تماشای تمرین‌های دانشجویان تئاتری، جذاب‌ترین بخش روزهای دانشگاه بود. کنجکاو بودم و می‌خواستم سر از کارشان درآورم و به‌نظرم هم رشته خوبی می‌آمد. فکر می‌کنم همان‌جا بود که پی پردم بهرام بیضایی چه ارج و قرب و چه قدر و منزلتی میان دانشجویان تئاتر دارد.

البته که نمایش فقط بخشی از جهان فکری و هنری بیضایی است، اما مواجهه عینی‌ام با این بخش از کارهایش، بیشتر توجهم را جلب می‌کرد. کمی بعد که بهتر شناختم فضای آنجا و دانشجویان نمایش را، می‌شنیدم همه‌جا صحبت از بیضایی و دریغ از رفتن‌اش بود. صحبت از این بود که فرهنگ ایران یکی از ستون‌های خودش را ازدست‌داده و چه و چه. راست‌اش برای کسی که تازه وارد دانشگاه شده بود، این میزان انس و علقه توأم با ستایش و احترام به بیضایی، یادکرد از او و خاصه نکوهش بی‌مهری‌هایی که بر او رفت، جالب بود.

می‌دیدم دانشجویان با چه شور و حرارتی از استادان‌شان شنیده بودند که بیضایی چه هنرمند نادر جفادیده‌ای است. خودشان هم می‌گفتند. می‌رفتند از کتابخانه دانشگاه یا دست‌دوم‌فروشی‌های خیابان زند شیراز دنبال کتاب‌ها و نمایش‌نامه‌های بیضایی می‌گشتند. از آن‌موقع تا همین دیروز که ناگاه خبر آمد که بیضایی سر بر بالین خاک نهاده، به یادکرد او در دانشگاه‌ها یا جاها و مکان‌‌های علمی و فرهنگی دقت کردم. فقط تحسین و البته فغان از جور و بی‌وفایی دیدم. بعید هم می‌دانم کسی پیدا شود جز این، چیز دیگری به چشم‌اش بیاید.

در تمام این سال‌هایی که از خانه‌اش دور بود، بیشتر عزیز شد و عزت و اعتبارش نزد همان‌هایی که باید، بالاتر رفت. همان‌‌‌ها که او را عیار هنر می‌دانند. هنوز و بعد از قریب به ۱۵ سال، از بیضایی و آثار ماندگارش در کلاس‌های دانشگاه و جمع‌های خودمانی دانشجویان حرف به میان می‌آید. گمان می‌کنم بزرگترین معجزه‌‌ این سال‌های دوری، پیوندی است که میان او و نسلی است که او را از نزدیک ندیده‌اند.

امروز هم اگر به دانشکده‌های هنرهای زیبا، سینما-تئاتر یا ادبیات سر بزنیم، دانشجویانی را می‌بینیم که «نمایش در ایران» کتاب بالینی‌شان است. هنوز استادان همین دانشجویان وقتی می‌خواهند از کسانی نام بیاورند که فرهنگ ایران به گردنشان دین دارد، از بیضایی می‌گویند. هنوز هم پژوهشگران و محققان تاریخ و ادبیات بیضایی را به اوصافی متصف می‌کنند که یک جزء آن نام ایران است.

پژوهشگری که تکیه‌گاهش زبان فارسی برای ایران و ارجمندی آن بود، یا کارگردان و نمایشنامه‌نویسی که نگهبان اسطوره‌های ایرانی و مرزبان بیدار هویت ملی ایرانیان بود. همین که او هفت‌دهه برای ایران نوشت، ساخت و اندوخت، نام‌اش را در ذهن هر ایران‌دوستی ثبت و زنده نگه می‌دارد. خواه پدر یا مادران ما باشند که فیلم‌های دهه‌های ۴۰ و ۵۰ او را در سینما دیده باشند، چه آنها که هنوز دیالوگ‌های «مرگ یزدگرد» او را دست‌به‌دست می‌کنند.

اینها به‌گمانم فراتر از یک تتبع تاریخی ساده است. بیضایی برای بسیاری بیش و پیش از هرچیزی، مرجعی فکری است. پژوهشگری که تاریخ را نه در معنای وقایع‌نگاری، که برای نوشتن سیر تفکر بنویسد، معلوم است که عیار دیگری دارد. آنکه از قلب نمایش‌های آیینی، از تعزیه، از سیاه‌بازی و نمایش‌های تخت‌حوضی، نقب بزند به پنهان‌ترین لایه‌های جامعه ایرانی، ارجمندترین هر ملتی خوانده می‌شود. کسی که با سینمایش به تعالی فرهنگی بیاندیشد و مرهم زخم‌های تاریخی‌اش بداند، بر قله بزرگی می‌ایستد.

هرکه واژه‌های محتضر را به کالبد حیات هنری ببرد، زبان را پیشکار انسجام و فهم مشترک بخواند، قلب‌اش برای این سرزمین بتپد و در راه استواری و آبادانی‌اش عمرش را بگذارد، معلوم است داخل جرگه بلندمرتبگان جای دارد و تا ابد هم می‌ماند همان‌جا. عزیز و در یاد. آنکه درد مشترک را در غربت، بلندتر از درد هم‌وطنان فریاد می‌زند، در یاد می‌ماند. زنده هم می‌ماند. که زنده است. هنوز هم.  جز این هر حرفی، اضافه است.

آنکه کمال را در فرهنگ می‌دید و تاریخ، نگذاشت واژه‌های فارسی یتیم شود، اجازه نداد زنان در غبار قصه‌های مردسالارانه گم شوند؛ در هر پایان‌نامه‌ دانشجویی، در هر تمرین تئاتر و در هر فریم از سینمایی که مشق تصویری اندیشدن باشد، نفس می‌کشد. گمان می‌کنم همان‌ها که هرگز کلاس بیضایی را ندیده‌اند یا فقط نام‌اش را شنیده‌اند و آثارش را دیده و خوانده‌اند، نگهبان چراغی‌اند که او روشن کرده است.

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

مطالب ویژه
دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
پربازدیدترین