| کد مطلب: ۵۴۰۵۰

می‌خواست ما دوباره ببینیم

درگذشت واحد خاکدان، خاموشی چشمی است که «دیدن» را به ما می‌آموخت. او از تبار هنرمندانی بود که میان «چشم» و «دل» پلی می‌زدند.

می‌خواست ما دوباره ببینیم

درگذشت واحد خاکدان، خاموشی چشمی است که «دیدن» را به ما می‌آموخت. او از تبار هنرمندانی بود که میان «چشم» و «دل» پلی می‌زدند. نقاشی‌‌اش تقلید جهان نبود، ترجمان حضور بود. بر بوم او، هر شیء ـ از چمدانی خاموش تا چراغی خاموش‌تر ـ بدل به رازی می‌شد که از پسِ سکوت خود با انسان سخن می‌گفت.

خاکدان، به سبک هایپررئالیسم، واقعیت را چنان می‌نمود که گویی از پشت آیینه‌‌ی وجدان ما دیده شده است. جزئیات در آثارش، نه برای نمایش مهارت، بلکه برای بیدارکردن ادراک بود. او می‌خواست ما دوباره ببینیم؛ همان‌چیزهایی را که هرروز می‌نگریم و نمی‌بینیم. در روزگاری که دیدن به عادت بدل‌شده، خاکدان نگاه را به فضیلت اخلاقی بازگرداند. او به ما آموخت که دیدن صرفاً عملی زیباشناسانه نیست، بلکه سلوکی اخلاقی است؛ چراکه نگاه آگاه از ظاهر به‌ عمق حقیقت فرو می‌رود. در جهان مصرف‌‌زده‌ای که چشم را از درک تهی کرده، او با رنگ و نور، ایمان را به نگاه بازگرداند. نقاشی او نه‌تنها تماشای بیرون، بلکه تمرین درون نیز بود؛ تمرینی برای درک حضور اشیاء در ساحت معنا.

در هر اثرش نوعی سکوت جاری بود؛ سکوتی‌که از وقار هستی می‌جوشید و امتداد آرامش جان او بود. در برابر تابلوهایش، انسان خود را در آیینه‌‌ی اشیاء می‌دید؛ نه مالک آنها، بلکه شریک وجودشان. میز، لیوان، پنجره، چمدان و... هرکدام سندی از زندگی زیسته بودند؛ چیزهایی‌که ما در شتاب روزگار از یاد برده‌‌ایم، اما در نگاه خاکدان دوباره جان گرفتند. او به ما یادآور شد که جهان را، نباید «تصرف» کرد، بلکه باید «تماشا»یش کرد؛ زیرا تماشا، آغاز فهم است و فهم، نخستین گام درک اخلاقی پدیده‌‌ها. در فلسفه‌‌ی هنر او، زیبایی در حضور راستین چیزهاست؛ در لحظه‌ای که نگاه، از تمنای تملک تهی می‌شود.

واحد خاکدان، از نسل هنرمندانی بود که میان مهارت و معنا، میان تکنیک و تأمل، تعادل برقرار کردند. او از رنگ و نور، نه برای فریب چشم، بلکه برای پالایش روح استفاده می‌کرد. تابلوهایش تمرین صداقت بودند، برای زمانه‌ای‌که بسیاری می‌خواهند «دیده شوند» بی‌‌آنکه «ببینند». او در جهانی که نمایش بر معنا غلبه یافته، بر اصالت حضور پای فشرد. هر تابلو از او، دعوتی به مکث بود و فرصتی برای بازگشت به خویشتن. آثارش یادآور سکینه‌‌ی دیرین ایرانی بودند؛ همان سکینه‌ای که در باغ خیال سعدی و در آیینه‌‌ی درون مولانا موج می‌زند.

از نگاه فلسفی، هایپررئالیسم خاکدان، نه تقلید واقعیت، که بازآفرینی «ادراک واقعیت» بود. او نمی‌خواست جهان را آن‌گونه که هست بازگو کند، بلکه می‌کوشید تا چنان‌که باید دیده‌شود، بنمایاند. در نگاه او، هر ذره حامل معنا بود و هر شیء نشانه‌ای از روح جهان. به‌همین‌سبب نقاشی‌‌اش آمیزه‌ای بود از عقل مشاهده و شهود عرفانی. تلاشی برای رفع دوگانگی میان ماده و معنا. در آثارش، جسم به روح بدل می‌شد و رنگ به اندیشه. او از سلاله‌‌ی بینندگان بزرگ بود؛ آنان‌که می‌دانستند هیچ‌چیز در جهان خاموش نیست، اگر گوشِ جان گشوده باشد. در سکوت ِ«چمدان و فراموشی» او، زمزمه‌‌ی سفر انسان نهفته بود و در «یک روز در بهشت»‌اش، حضور هستی موج می‌زد. چنین بود که نقاشی خاکدان از واقع‌‌نمایی فراتر رفت و به شهود وجود بدل شد.

زیستن او همانند نقاشی‌‌اش بود؛ دقیق، آرام، صادق و روشن. در میان غوغای رسانه و بازار، خلوت اختیار کرد و گوشه‌‌ی خویش را به عبادت رنگ بدل ساخت. گویی می‌دانست که هنرمند راستین، نه در صحنه‌‌ی نمایش، که در محراب تأمل به کمال می‌رسد. در هر اثرش، ردی از این زیست مراقبه‌‌گونه به‌چشم می‌خورد، انگار رنگ را با وضو می‌نهاد و هر بوم را به‌مثابه‌‌ی دعای درون خویش می‌نوشت. خاکدان با هیچ جریان تبلیغی یا گرایش مسلط روزگار هم‌‌داستان نشد. در زمانه‌ای‌که بسیاری در پی «سبک»اند، او در پی «صدق» بود. اکنون که او رفته است، بوم‌‌هایش همچون آیینه‌‌هایی بر دیوار وجدان ما باقی‌‌اند؛ آیینه‌‌هایی که از ما می‌پرسند آیا هنوز توان دیدن داریم؟ آیا می‌توانیم زیبایی پنهان در سادگی را دریابیم؟ 

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار