| کد مطلب: ۱۲۹۵۶

نقاشی‏‌هایم از سر بی‏دردی نیست

گفت‌‏وگو با سیدعلی میرفتاح به مناسبت دومین نمایشگاه انفردای نقاشی‏‌هایش

نقاشی‏‌هایم از سر بی‏دردی نیست

بعضی نام‌شان به چیزی گره خورده، به برندی، کاری، موقعیتی و... سیدعلی میرفتاح هم نامش به کرگدن گره خورده است. چه زمانی که ستون کرگدن‌نامه می‌نوشت، چه با هفته‌نامه کرگدن، چه چندسال اخیر، با نقاشی‌های کرگدنش. همه این سال‌ها خواسته که بر شیوه کرگدن کار کند؛ در روزنامه‌نگاری، در داستان‌نویسی و در نقاشی این رسم کرگدنی را حفظ کرده است. رسمی که شاید مهم‌ترین تمایزش پیمودن راه به تنهایی است. تنهایی به این معنا که اسیر روندهای روز نشد. این شاید مهمترین ویژگی کار میرفتاح در همه این سال‌ها باشد. فارغ از ارزش داوری نسبت به کارهایش، او همیشه شیوه خاص خودش را داشته است؛ شیوه‌ای که معمولاً منطبق بر هیجانات و روندهای روز نیست. حالا در دومین نمایشگاه انفرادی‌اش با نام «کرگدن‌ها گاهی تنها سفر نمی‌کنند»، خلاف‌آمد شیوه و منش این سال‌ها، تصویری متفاوت از کرگدن را بازنمایی کرده است؛ اینکه کرگدن اگر نخواهد تنها سفر کند چگونه خواهد بود. به مناسبت نمایشگاهش با او از نقاشی‌هایش و از مسیری که او را از روزنامه‌نگاری به نقاش‌بودن کشانده، صحبت کردیم. میرفتاح می‌گوید: «نقاشی‌هایم در امتداد کار نوشتن است، حرف‌هایی که می‌خواهم بزنم را با این رسانه می‌گویم.»

 

 

‌شما دی‌ماه سال گذشته نمایشگاهی با عنوان «کرگدن» و امسال نمایشگاهی با عنوان «کرگدن‌ها گاهی تنها سفر نمی‌کنند»، برگزار کرده‌اید و مدتی است که از کار روزنامه‌نگاری فاصله گرفته‌اید، آیا این به آن معناست که از این به بعد باید شما را بیشتر به‌عنوان نقاش بشناسیم یا کماکان دغدغه‌های روزنامه‌نگاری‌تان را هم حفظ کرده‌اید؟ ضمن اینکه این تغییر فضا عامدانه بوده است یا در فضای روزنامه‌نگاری با مشکلاتی مواجه شدید که به فضای نقاشی تغییر وضعیت دادید؟

من هیچ‌وقت روزنامه‌نگار ـ حرفه‌ای ـ نبودم؛ حرفه‌ای داخل گیومه. حرفه‌ای کار کرده‌ام و از این شغل درآمد هم داشته‌ام اما به معنی واقعی کلمه روزنامه‌نگار نبوده‌‌ام. علاقه‌ای هم نداشتم که به‌عنوان روزنامه‌نگار شناخته شوم. آن ابتدا هم که وارد حرفه روزنامه‌نگاری شدم اگرچه بی‌ذوق و بی‌اشتیاق نبودم اما انگیزه‌هایی مهم‌تر از ژورنالیسم داشتم. فکر می‌کردم لازم است در این دوره چنان کنم که کردم. بلاتشبیه، مولانا که می‌گوید والله که من از شعر بیزارم، من هم نه اینکه بیزار باشم اما برای خودم ملاحظات دیگری داشتم. بنای کار من از ابتدا بر چیز دیگری بود و این از نوع کاری که بنا بر اقتضائات روزگار انجام دادم، پیداست؛ «سوره»، «مهر» و  حتی همین «کرگدن» را اگر به چشم خریداری ببینید، می‌بینید که رنگ‌وبوی ژورنالیستی قابل اعتنایی ندارند. خاطرم هست یک‌بار سرمقاله‌ای نوشتم با این مضمون؛ «آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم/ دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت». منظورم این بود که اقتضای روزگار مرا به این وادی کشاند. به تعبیر ساده‌تر، بار خورد و ما هم آمدیم. این اقتضائات روزگار بود که مرا به‌سمت روزنامه‌نگاری کشاند والا من کجا و ژورنالیسم حرفه‌ای کجا؟ حتی در بعضی نوشته‌هایم ژورنالیسم حرفه‌ای را تقبیح کرده‌ام زیرا از همان ابتدا در ذهن و ضمیرم ملاحظاتی داشتم که قابل جمع با کار حرفه‌ای نبود. ملاحظاتی که همواره آن‌ها را بر کار روزنامه‌نگاری ترجیح داده و می‌دهم و از این بابت مورد ملامت اطرافیانم قرار گرفته‌ام. درحالی‌که یک روزنامه‌نگار حرفه‌ای، حرفه‌اش را بر هرچیزی مقدم می‌دارد. من حتی گاهی به عمد خبری یا نوشته مهمی را به جهت همان ملاحظات کنار گذاشته‌ام. خبر یا نوشته‌‌ای که روزنامه‌نگاران حرفه‌ای آن را روی هوا می‌قاپند.

‌این مسائلی که می‌گویید به‌سمت روزنامه‌نگاری سوق‌تان داد، مسائل معیشتی بود یا دغدغه‌هایی که تصور می‌کردید باید در نشریه‌ای یا روزنامه‌ای مطرح شوند؟

مهم‌ترین‌اش مسئولیت است. ما باید مسئولیت‌مان را در قبال آن‌چه می‌نویسیم و منتشر می‌کنیم بسیار جدی‌تر از این بپنداریم؛ نه در برابر قاضی، حکومت و نهادهای امنیتی. نه در برابر آنهایی که قرار است نوشته‌های ما را بخوانند. کم‌اهمیت شمردن این مسئولیت، از معایب بزرگ روزنامه‌نگاری روزگار ماست. یک‌بار در خیابان، شخصی مرا شناخت و خواست قهوه‌ای با هم بنوشیم. او به من گفت در دهه ۷۰ دانشجوی دانشگاه شریف بوده و مطلبی از من در مورد معایب نظام آموزشی خوانده. خاطرم هست که من آن‌موقع خیلی متأثر از آلن‌پارکر بودم، روحیه آنارشیستی داشتم و تازه هم با مباحث فوکو درخصوص نسبت قدرت با نظام آموزشی و زندان و بیمارستان آشنا شده بودم. بنابراین هرکجا دستم می‌رسید، پنبه نظام آموزشی را می‌زدم. آن پسری که داشتیم با هم قهوه می‌خوردیم، روکرد به من  و گفت، فلان یادداشتت چنان روی من تاثیر گذاشت که دانشگاه را رها کردم. یعنی مهندسی شریف را به‌خاطر لاطائلی که من بی‌فکر نوشته بودم، رها کرده بود. باورتان نمی‌شود که من در آن لحظه چه حال بدی پیدا کردم. او البته از تصمیم‌اش راضی بود و با افتخار از کارش تعریف می‌کرد اما من نه‌فقط شرمنده او بودم بلکه در برابر پدر و مادرش هم که نمی‌شناختم‌شان احساس سرافکندگی می‌کردم. بچه بزرگ کنی بفرستی دانشگاه درجه یک که بعداً تحت تأثیر یاوه‌های یک آنارشیست وامانده لگد بزند به بخت و آینده و کار و زندگی‌اش. همان موقع یاد طناب هیچکاک افتادم و اینکه مسئولیت خیلی از کارها و حرف‌ها –بدانیم یا ندانیم- روی شانه‌های ماست. طناب هیچکاک را هفته‌ای یک بار باید به روزنامه‌نگاران نشان داد تا به معنی واقعی کلمه بفهمند که مسئولیت‌شان کم از اوپنهایمر نیست. در ایام جوانی مثلاً در «مهر» فکر می‌کردم صداقت مهم‌ترین گوهر یک نویسنده است. بالاخره متأثر از آل‌آحمد هم بودیم و سعی می‌کردیم صادقانه حرف‌مان را بزنیم. الان هم صداقت را گوهری بی‌نظیر برای نویسندگی می‌دانم اما نوشتن هر حرفی و بیان هر احساسی صداقت نیست. بلکه گاهی پهلو به پهلوی بلاهت می‌زند. مثلاً یک بار تیتر زدم «همه سیاهی، ‌همه تباهی، مگر شب ما سحر ندارد؟» خدا را شاهد می‌گیرم که این تیتر مستقیماً از دلم برخاسته بود اما آیا من حق چنین کاری را داشتم؟ الان با قاطعیت می‌گویم نه. صداقت به کنار، چه کسی به من اجازه داده بوده که احساس درونی‌ام را در تیراژ چندهزارتا تکثیر کنم؟ چند نفر از این تیتر احساس یأس و ناامیدی کردند؟ من حال بدم را به چند نفر سرایت دادم؟ خدا مرا ببخشد که از سر جوانی و خامی متوجه مسئولیتم نبودم. الان هم خیلی از روزنامه‌نگاران را می‌بینم که حواس‌شان نیست با روح و روان جامعه چه می‌کنند. حالا که حرفش پیش آمده، بگذارید یک نکته دیگر را هم بگویم. ما زندانی حرف‌هایی هستیم که می‌گوییم یا می‌نویسیم. جمله بهترش این است که ما با ادبیات برای خودمان عالم می‌سازیم. این عالم گاهی جهنم است، مثل عالمی که الان برای خود ساخته‌ایم. ‌گاهی هم بهشت است به جهت ادبیاتی که برای یادآوری گذشته ساخته‌ایم. امیدوارم حرفم ایجاد سوءتفاهم نکند اما ما به‌خصوص روزنامه‌نگاران و از حیث کلی نویسنده‌ها باید هزاربار بیش از این مراقب زبان و قلم‌مان باشیم و به صرف خوش‌ذوقی یا کار حرفه‌ای عالمی نسازیم که خودمان و مخاطبان در آن گیر بیفتند و زندانی شوند. اگر حرف من تلخ است پند خواجه حافظ را بشنوید: «خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد/ بگذر ز عهدِ سست و سخن‌هایِ سختِ خویش».

‌می‌خواهم به علی میرفتاح نقاش بپردازم. با توجه به صحبت‌هایتان، رجوع علی میرفتاح به نقاشی را می‌توان شورش علیه علی میرفتاح روزنامه‌نگار یا دست کم ملامت او قلمداد کرد؟ و آیا ملاحظاتی که به آن‌ها اشاره کردید و معتقدید در روزنامه‌نگاری نادیده گرفته می‌شد، در نقاشی لحاظ می‌شوند؟ یا نقاشی فضایی زاهدانه پیش روی‌تان گشود تا از اتمسفر روزنامه‌نگاری که مطلوب‌تان نبود به آن پناه ببرید؟

پیش از پاسخ دادن به سوال‌تان باید به دو نکته اشاره کنم. نکته نخست اینکه در روزنامه‌نگاری هر کاری که انجام دهید خوب یا بد، جمعی دیگر نیز در آن با شما شریکند. به این معنا که آن‌چه می‌نویسید فقط حاصل کار شما نیست بلکه مدیرمسئول، سردبیر، دبیر تحریریه، دبیر سرویس، صفحه‌بند،‌ عکاس، ‌طراح و... نیز در آن دخیلند. روزنامه‌نگاری کاری جمعی است که تا جمعی همدل گرد هم نیایند اتفاق نمی‌افتد و این جمع همدل در روزنامه‌نگاری امروز ما متاسفانه دیده نمی‌شود. یا کم دیده می‌شود. درواقع من نه‌تنها همدلی نمی‌بینم، که در دل این جمع کینه‌توزی هم می‌بینم. این فضای همدلانه را در روزنامه‌نگاری ایران، ۱۵ یا ۲۰ سال پیش می‌شد دید اما شرایط سیاسی، اقتصادی و... به مرور به سمتی پیش رفت که احساس کردم مجبورم به جهت کار دیگران تاوان بدهم. شما که نمی‌توانید گناهان روزنامه را مدام گردن همکاران‌تان بیاندازید. بالاخره شما هم در این زنجیره سهیم هستید بخشی از خوبی و بدی کار بخواهید و نخواهید به شما می‌رسد. به‌خصوص سردبیر باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها. تا یک‌جایی اصل کار آنقدر ارزشمند است که می‌ارزد بابتش فحش بخورید. یعنی پروژه کلانی در ذهن دارید که حالا قهر و لطف دیگران شما را از مسیر برنمی‌گرداند. اما من و شما می‌دانیم که امروز در روزنامه‌ها عموماً چنین پروژه یا ایده کلانی وجود ندارد. یعنی من می‌دیدم حاصل کار به این همه مشقت و ملامت نمی‌ارزد. الان وقت‌تان را نمی‌گیرم اما اگر حوصله داشتید بعداً دراین‌باره می‌توانیم حرف بزنیم. اما مخلص کلام اینکه تصمیم گرفتم کاری انجام دهم که صفر تا صد آن به خودم مربوط باشد؛ اگر اشتباه است حاصل عملکرد اشتباه من باشد و اگر درست است حاصل عملکرد درستم باشد و مانند فضای روزنامه‌نگاری، نیازی به توضیح نداشته باشد که عملکرد من درست بوده است اما مدیرمسئول یا دبیر تحریریه و... خبط و خطا کرده‌اند. می‌خواستم صفر تا صد مسئولیت یک کار با خودم باشد، نه با دیگری. مثلاً در قصه‌نویسی تا حدودی این کار اتفاق می‌افتد. قصه‌هایی که نوشته‌ام و کتاب کرده‌ام اگر خوبند کار من هستند اگر هم بد هستند باز کار من هستند. نقاشی بیش از قصه‌نویسی کار یک‌نفره است. قبلاً به من می‌گفتند آنقدری که مجله کرگدن شبیه توست، اعتماد شباهتی به تو ندارد. درست هم می‌گفتند. الان خودم می‌گویم من واقعی عین نقاشی‌هایم هستم. از مجله کرگدن به من شبیه‌تر همین نقاشی‌هایی است که از زیر دستم بیرون آمده‌اند. اما نکته دوم. درست است که من اهل زهد و ایجاد فضایی زاهدانه برای خود نیستم اما اهل انزوا، به معنی تأمل و درنگ چرا، هستم. همگی نیازمند درنگ و تأمل هستیم.  اکنون جامعه ما به سمتی می‌رود که بزرگ و کوچک تعجیل را فضیلت می‌شمارند و همه‌چیز را در پای سرعت قربانی می‌کنند. ما عیب و ایراد زیاد داریم اما این سرعت و عجله از آن عیب‌هایی است که کار دست‌مان می‌دهد. شواهد بسیاری از دیپلماسی، سیاست داخلی و مسائل اعتقادی می‌توانم ذکر کنم که همه‌شان قربانی سرعت شدند. منظورم از سرعت بی‌تأملی است. به تعبیر سعدی «به اول همه کاری تأمل اولی‌تر/ بکن وگرنه پشیمان شوی به آخر کار». متاسفانه کار رسانه به‌خصوص روزنامه با تأمل سر ستیز دارد. اقتضای کار حرفه‌ای ایجاب می‌کند که همه کار را بدو بدو و دقیقه نودی به سرانجام برسانی. نقطه مقابلش نقاشی است که همه‌اش درنگ است. سر طرح و زنگ و بافت و همه اینها ساعت‌ها درنگ می‌کنی... به این اعتبار من از هیاهوی روزنامه گریخته‌ام و به انزوای تأمل پناه آورده‌ام. اما برسم به اصل سوال شما. بله اینجا هم من آن ملاحظات را دارم بلکه بالاتر می‌نشانم‌شان و محترم‌ترشان می‌دارم. نه مصنوعی و متکلفانه، بلکه اینها ملکه ذهنی‌ام شده‌اند و در ساختار ذهن و ضمیرم نشسته‌اند. ممکن است سوژه‌های بسیاری برای نقاشی به ذهنم برسد اما نمی‌کشم‌شان چون نمی‌خواهم کسی از دیدن تابلوهای نقاشی‌ام دچار احوالات ناخوشایند شود. درواقع نمی‌خواهم کاری کنم که بیننده از تماشای اثرم احساس سرخوردگی و ناامیدی کند.

‌به داستان‌نویسی اشاره کردید اما باتوجه به فاصله‌ای که میان انتشار آخرین رمان‌تان «نوبت ناتانائیل» تاکنون افتاده است ظاهراً نقاشی را بر رمان‌نویسی ترجیح داده‌اید.

هیچ‌گاه قصه‌گویی را تعطیل نکرده‌ام و همین حالا نیز تا آن‌جایی که بتوانم هم قصه می‌خوانم و هم قصه می‌نویسم و اگر خدا بخواهد در سال ۱۴۰۳ رمانی دیگر را به ناشر خواهم سپرد. شاید ادامه نوبت ناتانائیل.

‌می‌خواهم به آن‌چه در این دو سال در نمایشگاه‌های «کرگدن» و «کرگدن‌ها گاهی تنها سفر نمی‌کنند» دیدیم، برگردم. با توجه به مجله هفتگی دیرپای «کرگدن» و ثبت این برند به‌نام شما در حوزه روزنامه‌نگاری و ادبیات، می‌خواهم از نسبت مفهوم بازنمایی‌شده کرگدن و طبیعت اطرافش؛ فیل‌ها، درخت‌ها، گنجشک‌ها و فیل‌های دیده‌شده در نقاشی‌های‌تان با ملاحظات، دغدغه‌ و ایده‌های اجتماعی‌تان بدانم. 

من پیش از ترک فضای روزنامه‌نگاری هم نقاشی می‌کشیدم، اما برای دل خودم. درواقع از زمانی که تصمیم به ترک آن فضا گرفتم شوق نقاشی مجدداً در من برانگیخته شد. موضوعات زیادی در ذهن داشتم اما برای شروع، با مشورت‌هایی که با دوستانم انجام دادم، تصمیم گرفتم از سرمایه اجتماعی که پیش‌ازاین اندوخته بودم، بهره ببرم. کرگدن در حوزه ادبیات همواره برای همه ما متضمن معنای تنهایی، تاب‌آوری، پوست‌کلفتی و... بوده و هست. نکاتی که من پیش‌ازاین نیز به آن‌ها اندیشیده بودم و در نقاشی‌های نمایش‌داده‌شده در نمایشگاه‌هایم نیز به‌عنوان مفاهیمی فرهنگی و سمبلیک مدنظرم بوده و هستند‌. اما این مفاهیم و سوژه‌ها منحصر به حیوانات عظیم‌الجثه نیستند. خدا بخواهد در ادوار بعدی کار سراغ موضوعات دیگر البته با همین رویکردی که الان دارم، خواهم رفت.

‌تصور نمی‌کنید که همین می‌تواند مانند شمشیری دولبه عمل کند و همه کسانی که علی میرفتاح را با نام مجله هفتگی «کرگدن» می‌شناختند، در جهان نقاشان هم فقط با همین عنوان بشناسندش و این اثبات علی میرفتاح را در این فضا برایش دشوارتر کند؟

شاید این اتفاق رخ دهد اما خوشبختانه اکنون در فضای مجازی می‌توان آزمون و خطاهایی هم انجام داد. مثالی می‌زنم. با پیش‌آمدن جنگ غزه، کاملاً خودجوش و از سربرانگیختگی عواطف و احساسات تصمیم گرفتم کاری انجام دهم و با نقاشی حرفی بزنم. اتفاقاً سعی کردم تلخ نباشم و امیدوارانه به ماجرا نگاه کنم. برای همین سراغ کودکان مظلوم غزه رفتم. آنهایی که سرخوشی و شور زندگی را می‌توان در چشمان‌شان دید. روی تلی از ویرانه همچنان می‌خندند و به آینده امیدوارند. بعضی از مخاطبانم بین این نقاشی‌ها و تابلوهای کرگدن شباهت‌هایی پیدا کردند که برایم جالب بود. مثلاً همین تاب‌آوری، تنهایی، پوست‌کلفتی و...

‌من خود روزنامه‌نگارم و این مفهوم را از جنبه کنایی به کار نمی‌برم اما تصور نمی‌کنید که همان نقاشی‌های مورد اشاره‌تان واکنشی ژورنالیستی بود؟ اشاره‌ام به این نکته کلی است که عموماً گفته می‌شود هنرمند باید اجازه دهد موضوع و مسئله در درون او ته‌نشین و انباشت شود، نه در لحظه وقوع حادثه که پس از ته‌نشین شدن آن در درونش، با نگاهی رو به پس و با تأمل بیشتر نسبت به آن واکنش نشان دهد.

حتماً همین‌طور است. نکته‌ای که باید به آن اشاره کنم این است که من نقاشی را با وجود همه جنبه‌های هنرمندانه‌اش همچنان به چشم رسانه می‌بینم و اتفاقاً نقاشی‌هایی که می‌پسندم و دنبال می‌کنم، حاصل کار نقاشانی است که این هنر را به چشم رسانه می‌بینند و علاقه‌مندند از طریق آن سخن بگویند. با پیش‌آمدن حمله اسرائیل به غزه، کاری که من در ذهن داشتم نقاشی خیابانی به‌عنوان یک رسانه بود که متاسفانه نتوانستم آن را عملی کنم. من از گرافیتی‌های بنکسی خیلی خوشم می‌آید. با روحیه کاری من هم سازگار است. اما در تهران این کار شدنی نیست. لااقل من در شرایطی نیستم که بتوانم بدون همکاری نهادهای مربوطه نقاشی دیواری بکشم. شاید اگر جوان‌تر بودم بی‌اعتنا به مسئولان، یواشکی هم شده این کار را می‌کردم و درباره مسائل مهم دنیا از موضع عدالت‌خواهانه حرفم را به زبان نقاشی، حتی اگر شده گرافیتی به همشهریانم می‌زدم. اما الان برای این کار قدری سنم بالا رفته حوصله ماجراجویی هم ندارم. مسئولان مربوطه هم متاسفانه بی‌خیال‌تر از این حرف‌ها هستند که به فکر نقاشی‌های دیواری باشند. با چندنفر صحبت کردم اما دیدم اصلاً در یک عالم دیگر سیر می‌کنند. بگذارید جواب سوال‌تان را روشن‌تر بدهم. بخش زیادی از آن‌چه هنر و به‌شکل مشخص نقاشی را شکل می‌دهد حاصل جوشش احساسات است و از تبدیل شدن آن به رسانه نیز نباید واهمه داشت. چراکه منِ نوعی حرفی دارم و از سر بی‌دردی نیست که به نقاشی روی آورده‌ام. من سالیان طولانی، به‌شکلی جدی روزنامه‌نگاری کرده‌ام چون آنجا هم حرفی داشته‌ام بلکه دردی داشته‌ام. الان هم خدا بخواهد می‌خواهم همان حرف را در قالب نقاشی بزنم. نقاشی من به‌هیچ‌عنوان از سر بی‌دردی نیست. بدون آنکه بخواهم قضاوت کنم حتماً بسیار دیده‌اید نقاشانی را که رنگ‌ها، نقش‌ها و فرم‌هایی را به‌شکلی تصادفی کنار هم می‌چینند و دست بر قضا برخی آثارشان هم زیباست و محترمند اما من آن‌گونه نیستم. من حرفی دارم که پیش‌ازاین، آن را به‌گونه‌ای دیگر و در قالب روزنامه‌نگاری بیان می‌کرده‌ام و اکنون به بیان آن در قالب نقاشی می‌پردازم.

نکته دیگری که می‌خواهم به آن اشاره کنم وظیفه‌ای است که برای هنرمند متصورم. هنرمند چه به این وظیفه آگاه باشد و چه نه، مسئولیت ثبت اتفاقات مهم تاریخی را برعهده دارد. به این معنا که اگر واقعه‌ای مهم در جامعه رخ می‌دهد از جنگ گرفته تا اعتراضات خیابانی و انقلاب، وظیفه جاودانه ساختن آن لحظات و تبدیل‌شان به اثر هنری برای ماندگاری در دل تاریخ برعهده هنرمندان است. حتی در زندگی روزمره، در گوشه و کنار خیابان صحنه‌هایی می‌بینیم که لایق ثبت هنری‌اند. مثالی می‌زنم. شخصی که جامعه ما را از طریق اخبار و فضای مجازی رصد می‌کند فراسوی نیک و بد آن، احتمالاً تصویری ناقص و کج و معوج در ذهنش شکل می‌گیرد. به‌خصوص اینها که از بیرون جامعه ما را می‌بینند عمدتاً تصویرشان دور از واقعیت است. اما منی که به‌عنوان هنرمند در دل این جامعه زندگی می‌کنم و با دغدغه‌های جامعه آشنا هستم، خوب است که تصویر روشن‌تری از جامعه را در صورت هنر ثبت کنم. مثلاً بحث زنان و غائله‌هایی که کم‌وبیش در اطرافش درست می‌شود. در این غائله‌ها من در خیابان زنان جوانی را می‌بینم که کنار خیابان ساز می‌زنند و جامعه هم آنها را محترم می‌دارد. گاهی زن و مرد می‌ایستند روبه‌روی دختری که کنار پیاده‌رو روی جدول نشسته و دارد سنتور می‌زند. این در چشم من یک لحظه ناب است که باید موردتوجه هنرمندان قرار بگیرد و تبدیل به اثر هنری شود.

‌اگر بخواهم همین‌جا ایرادی به صحبت‌تان وارد کنم آیا تصور نمی‌کنید که با انتخاب آن لحظه ـ لحظه ساززدن زنی جوان در گوشه‌ای از پیاده‌روی یک خیابان ـ تمام لحظات پیش و پسِ آن را، تمام دشواری‌هایی که آن زن به‌عنوان یک نوازنده خیابانی پشت سر گذاشته و پس از این نیز با آن‌ها روبه‌رو خواهد بود را نادیده گرفته‌اید؟

مسئله، مسئله انتخاب است. هرکسی هر کادری را که انتخاب می‌کند، ناچار مقدار زیادی را، پیش و پسِ آن کادر را نادیده می‌گیرد. یک‌بار در مورد صادق هدایت نوشته بودم که با دیدن عکس‌های او با آن کراوات، بارانی انگلیسی و کلاه فرانسوی تصور نکنید که ایران دهه‌های ۲۰ و ۳۰ و رفت‌وآمد در کافه‌های تهران و قدم‌زدن در لاله‌زارِ آن زمان به این حد زیبا و دل‌فریب بوده است. نه. این کادری است که به شما نشان داده می‌شود و بیرون آن کادر هزار درد و مرض گریبان این شهر را گرفته. دیکتاتوری، قحطی، سیاه‌زخم و...  اما به‌هرحال انسان‌ها متناسب با باورها و عقایدشان، متناسب با وضعیت روحی‌شان کادری را انتخاب می‌کنند و بخش زیادی را نادیده می‌گیرند. اشاره من به ثبت لحظه‌ای که زنی نوازنده در گوشه‌ای از خیابان می‌نوازد به‌معنای محدود دانستن او به همان لحظه نیست و از پیش و پس آن لحظه ناب نیز آگاهم. عکاس یا نقاشی دیگر ممکن است لحظه‌ای دیگر از زندگی او را جاودانه کند و انتخاب من به‌معنای نفی انتخاب او نیست.

‌سوالی دارم که می‌خواهم برای مطرح کردنش به نقاشی‌های‌تان پس از درگیری حماس و اسرائیل در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ برگردم. خاطرم هست یکی از نقاشی‌هایی که در صفحه شخصی‌تان در اینستاگرام هم منتشرش کردید، کودکی سنگ در دست در مقابل تانکی عظیم‌الجثه بود. مخاطبی که فارغ از سوگیری‌های هواداران اسرائیل در بسیاری از رسانه‌های جهانی، به نقاشی شما نگاه کند نخستین احساسی که پیدا خواهد کرد، مظلومیت و استیصال این کودک در مقابل هیبت تانکی متجاوز است. شما، هم تجربه روزنامه‌نگاری و نوشتن دارید و هم تجربه نقاشی. من به‌عنوان یک روزنامه‌نگار تصور می‌کنم ترسیم این لحظه با مجموع احساساتی که توسط تابلوی نقاشی شما برانگیخته می‌شود، در یک متن بسیار دشوار است. پیش از طرح سوالم به نقل‌قولی از عباس معروفی ارجاع می‌دهم که گفت: «روزنامه را باد می‌برد و ما باید ادبیات بسازیم» می‌خواهم بدانم به نظرتان ترسیم این لحظه در مطلبی در روزنامه کاری دشوارتر است یا در یک تابلوی نقاشی؟

من هم یکبار از تعبیری مشابه همین استفاده کردم و نوشتم گویی ما در روزنامه‌هایمان روی یخ می‌نویسیم. نخستین نقاشی‌ من با موضوع کودکان غزه همین نقاشی بود. هرچند بعدتر به این نتیجه رسیدم که در این دست از آثارم نباید از المان‌هایی چنین رک‌‌وراست استفاده کنم و در دیگر نقاشی‌هایم با همین موضوع این رک‌گویی را نمی‌بینید و تنها کودکان و نگاه‌شان هستند که مشاهده می‌شوند. درواقع کوشیدم همه المان‌ها را در حضور کودکان و چشم‌هایشان بیان کنم. نمی‌دانم چه میزان موفق بوده‌ام. من در چند سال اخیر، چه در نوشتن و چه در نقاشی بیشتر به دنبال ثبت زیبایی بوده‌ام. منظورم از زیبایی، زیبایی موضوع نیست بلکه در مورد تلخ‌ترین وقایع و فجایع هم می‌کوشم زیبا عمل کنم. احتمالاً نقاشی ونسان ون‌گوگ، یکی از شاهکارهای جهان، «کفش پاره» را دیده‌اید، تابلویی که هایدگر هم در مورد آن مطلبی نوشته است. «کفش پاره»ی ون‌گوگ یا «سیب‌زمینی‌خورها»ی او که از اندوهی بزرگ، از موضوعی چرک و اندوهبار سخن می‌گویند خودشان چرک نیستند، زیبا هستند بلکه در اوج زیبایی هستند. من در جست‌وجو بلکه در تمنای این زیبایی هستم. سوءتفاهم نشود. من خودم را با ون‌گوگ مقایسه نکردم.بلکه عرضم این است که من هم تمنای خلق چنین آثاری را دارم و دوست دارم چه در نوشتن و چه در نقاشی به زیبایی برسم. آثاری که آنقدر زیبا باشند که به‌‌رغم به تصویر کشیدن تلخ‌کامی‌ها، مخاطب نتواند از خواندن یا دیدن آن‌ها دست بردارد.

‌به نمایشگاه‌های «کرگدن» و «کرگدن‌ها گاهی تنها سفر نمی‌کنند» برگردیم. آیا حدی برای کرگدن کشیدن در وضعیت‌های گوناگون و در گوشه‌های متفاوت دایره معنایی آن قائل هستید. درواقع می‌خواهم بدانم نظام معنایی شکل‌گرفته پیرامون کرگدن است که باعث می‌شود هیچ‌کدام از تابلوهای شما از کرگدن، مشابه دیگری نباشد یا اگر به کشیدن حیوانی دیگر هم می‌پرداختید به‌همین‌صورت بود.

قطعاً تا پایان عمرم به کرگدن کشیدن نخواهم پرداخت و این‌گونه نخواهد بود که به‌عنوان مثال نمایشگاه دهم نیز با همین موضوع باشد. ممکن است باز هم بکشم اما موضوعات مختلفی در ذهن دارم که به آن‌ها نیز خواهم پرداخت. اشاره‌تان به نظام معنایی شکل گرفته پیرامون کرگدن هم اشاره‌ای صحیح است و قطعاً در مورد همه حیوانات این‌گونه نیست. شاید آن‌چه می‌گویم با واقعیات حیات‌وحش انطباق نداشته باشد اما در فهم انسانی ما کرگدن تنها حیوانی است که نه دشمن حیوانی است، نه حیوانی به دشمنی با آن می‌پردازد. گویی راهش را در باریکه‌ای پیش گرفته و می‌رود، نه او سهم حیوانی دیگر را می‌خورد و نه حیوانی دیگر سهم او را، کاری هم با کسی ندارد. شاید برای‌تان جالب باشد که یکی از دوستان پیگیر کارهای من در حوزه نقاشی ورود مرا به این حوزه با همین تعبیر تفسیر کرد و گفت تو راهی را انتخاب کرده‌ای که هیچ نقاش دیگری احساس نمی‌کند جای او را تنگ کرده‌ای؛ برای همین نه کسی با تو دشمنی می‌کند، نه تو با کسی. امیدوارم حرفش راست دربیاید.

‌روز افتتاحیه که افراد مختلفی از صنف و سن‌های متفاوتی به نمایشگاه آمده بودند، تفسیر خاص خود از نمایشگاه امسال را داشتند. از همراهی فیل‌ها با کرگدن‌ها و مراوده‌ آن‌ها در نقاشی‌ها، داستان‌هایی می‌گفتند. شما خودتان تفسیرتان چیست؟ کرگدن چه وقت‌هایی تنها سفر نمی‌کند؟

طبیعتاً من نباید تفسیری ارائه دهم، اما حرف چندنفر از بازدیدکننده‌ها خیلی به دلم نشست. حتی یکی که مرا نمی‌شناخت و غریبه بود، چنان تفسیری از یکی از تابلوها ارائه داد که به وجد آمدم. یکی هم حرف مصطفی رزاق‌کریمی خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرد باهوش و دنیادیده‌ای است. فهم هنری‌اش نیز بسیار بالاست. اصلاً تربیت‌اش، تربیت هنری و فرهنگی است. کارگردان بزرگی است و من سال‌هاست که با او دوستی دارم و کارهایش را با ذوق می‌بینم. این را نمی‌گویم که چون از من تعریف کرده حالا من هم بالا بالایش ببرم، نه. حرفی که زد برایم خیلی جالب بود. گفت، تو حیواناتی را کشیده‌ای که کم از هیولا ندارند. زشت، پوست‌کلفت و خشن‌اند. شاخ و عاج دارند. غول‌آسا هستند. اما بااین‌حال وقتی مخاطب به تابلوها نگاه می‌کند، نه‌تنها عصبانی نمی‌شود بلکه احساس آرامش می‌کند. احساس صلح می‌کند. خیلی خوشحال شدم که این کامنت را از آقامصطفی دیدم. دیگران هم کم‌وبیش از سر لطف و محبت جملات تشویق‌آمیزی گفتند که همگی قابل تأمل‌اند. همین‌ها برایم ارزشمند است و اگر جمله‌ام شعاری نباشد، باید بگویم که اینها چراغ راه آینده من هستند.

 

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی