غیابش حضور قاطع اعجاز است/شاملو مدام تکثیر میشود و هرروز تثبیت
من در رویای خود روزگاری را میبینم که در آن هیچ انسانی، انسان دیگر را خوار نمیشمارد و سنگ مزار شاعر، ابزار انتقام نیست؛ مراسم یادبود او به گروگان گرفته نمیشود و میشود بیستویکم آذری یا دوم مردادی بر مزارش نشست و در جوارش شعری خواند.
من در رویای خود روزگاری را میبینم که در آن هیچ انسانی، انسان دیگر را خوار نمیشمارد و سنگ مزار شاعر، ابزار انتقام نیست؛ مراسم یادبود او به گروگان گرفته نمیشود و میشود بیستویکم آذری یا دوم مردادی بر مزارش نشست و در جوارش شعری خواند.
من در رویای خود روزگاری را میبینم که در آن دیگریانگاری و انواع و اقسام حذف اهالی اندیشه و فرهنگ، به کابوسی دوردست تبدیل شده و شاعر مغضوب و مطرود نیست و کبوتری بر شانهی تندیساش نشسته؛ تندیس پرصلابتاش در میدانی که بهنام پرآوازهی او مزین است. میروم برای کبوتر دانه میریزم و صدای شاملو را میشنوم که میخواند «و من آنروز را انتظار میکشم؛ حتی روزی که دیگر نباشم.»
15-14 سالم بود که یکروز غروب دست انداختم شمارهی اول «کتاب هفته» را از کتابخانهی مادر و پدرم برداشتم. تعریف سرمقالهاش را، هم از خودشان زیاد شنیده بودم، هم از عموها و خالههای ناتنی؛ رفقای مامان و بابا. کم کتاب نخوانده بودم تا آن سنوسال، اما اولینباری بود که آنطور مسحور واژهها میشدم و درستحسابی درک میکردم که چطور متنی میتواند در عین ساختن و قوامدادنِ معنا، تیرهی پشت خواننده را بلرزاند.
هنوز هم بعدِ چیزی اینطرف و آنطرف 30 سال، آن سرمقاله در نظرم درخشان و تأملبرانگیز است. با مناسبت و بیمناسبت میروم سراغاش. در این متن شاملو فقط پیشگویی آیندهنگر نیست، جادوگری هم هست که واژهها را به امکانی بیشتر از خودشان بدل میکند و بیراه نیست اگر بگویم به تکتکشان کیفیتی اساطیری میدهد؛ آنجا که میگوید «روزهای سیاهی در پیش است؛ دوران پر ادباری که گرچه منطقاً عمری دراز نمیتواند داشت، از هماکنون نهاد تیرهی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطهی خود را بر زمینهای از نفی دموکراسی، نفی ملیت، نفی دستاوردهای مدنیت، فرهنگ و هنر میجوید.
اینچنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند و جبر تاریخ بدون تردید، آن را زیر غلتک سنگین خویش درهم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بیگمان سخت کمرشکن خواهد بود؛ آه از این کشاکش اندوهبار...
شاملو از همان غروب اوایل دههی 70 برای من کسی شد؛ کسی که مدام نگاهاش میکردم، کسی که باید مدام نگاهاش کنم. یک زمانی فهمیدم حتی پیشازاینکه او را بشناسم و بدون اینکه بدانم، با او عجین و همنشین بودهام، در بعضی از قصههایی که مادرم در کودکی برایم میخوانده؛ در «خروسزری پیرهنپری» و «دخترای ننهدریا».
چه درست و بهجا گفته شمس لنگرودی که «شاملو از معدود شاعرانی است که برای همهی نسلها شعر سروده؛ یعنی از وقتی کودکی به دنیا میآید، میتوان «بارون میآد جرجر» شاملو را برایش زمزمه کرد تا دورهی نوجوانی و عاشقانهها، تا جوانی و روحیهی انقلابی و تا دورهی میانسالی و پیری که در آستانه شعری جاودانه است.»
در همهی این 30 سال که از آشنایی آگاهانهی من و شاملو میگذرد، بارها و بارها به دیدارش رفتهام و چه روزها و شبها که با او سپری نکردهام و چه بسیار که از او نیاموختهام. در کنار همهی آموزههایش در ساحت اندیشه و خیال، دو درس هم هست که در زندگی از او گرفتهام؛ در سبک زندگی. یکی آنجا که میان ماندن در این سرزمین فرزندکُش و رفتن به خانهی دیگری، اولی را انتخاب کرد و بهرغم انزوایی که مثل تار عنکبوت دورش تنیده و به او تحمیل کرده بودند، گفت: «چراغم در این خانه میسوزد...» و یکی آنجا که عشقاش به آیدا را به صدای بلند فریاد زد؛ آنهم در سرزمینی که هنوز هم ــ نهفقط همان 60 سال پیش ــ کسانی مجدانه تلاش میکردند و میکنند که عشق را در پستوی خانه نهان کنند و تصویر زنان که هیچ، حتی نامشان را از سپهر عمومی حذف. چه زیبا و عاشقانه برایش سرود: «در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد؛ من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.» و در این عاشقانگی، قدرشناسی عمیقی هم هست؛ قدرشناسی برای آیدایی که شاملو را از فلجقلم آن سالهایش بیرون کشید و بعدتر شاملو دربارهاش گفت: «هرچه مینویسم برای اوست.»
من موضع او را دربارهی فردوسی و سعدی نمیپسندم، اما اتهامی هم به او نمیزنم. باور دارم که در جهان ما نه معصومی وجود دارد، نه قدیسی. باور دارم که قرار نیست همهی ما یکجور فکر کنیم و باور دارم که باید تفاوت را بهرسمیت شناخت. میشود با کسی در زمینههایی موافق بود و در زمینههایی نه. میشود و باید با دیدگاه انتقادی به خوانش محبوبترینها رفت و البته انتقاد با توهین و تکفیر فرق دارد.
شاملو خودش یکی از کسانی است که نسبت و رابطهی عمیق و دقیقی با انتقاد دارد؛ اویی که دربارهی اولین کتابش ــ آهنگهای فراموششده ــ خودانتقادگرانه مینویسد: «این قدمهای اولینِ کودکی است که میخواسته راه بیفتد. ناچار دستاش را به دیوار میگیرد. دستاش میلرزد. سست و مردد است و ناموزون راه میرود...» و این واقعبینی بزرگی است که اگر نه نایاب، بسیار کمیاب است و البته از کسی که انسان را دشواری وظیفه میداند، چندان هم غریب و بعید نیست.
حالا او در حالی 100ساله میشود که 25سال از مرگاش میگذرد. اما مگر میشود او را مُرده انگاشت؟ اویی که در همهی این سالهای پس از مرگاش، مدام و مدام بزرگتر شده. کافی است نگاهی به شعر بسیاری از شاعران امروز بیاندازیم؛ شعرهایی که در میان اینهمه سیاهی، سپیدند مثل برف. شاملو مدام تکثیر میشود و هرروز تثبیت. و این آغاز اتصال به تاریخ و ماندگاری شاعر نیست؟