۱۰۰سال و بیشتر با او
شاملو یکی از آنانی بود که برای ذهنهای خستهی مغشوش نسل سرگردان دههی ۶۰ تأثیر فراوان داشت.
من از گوگوش شنیدم که شاملو مُرد. روزنامهها در آن سالهای اصلاحطلبی تقولق به شهر ما میرسید و گاه اصلاً نمیرسید. اگر هم میرسید یکروز دیرتر میرسید. یعنی روزنامهی شنبه را ما یکشنبه میخواندیم. تازه اگر اقبال دست میداد و زمانی به کیوسک میرسیدیم که اولهای صف بیفتیم و روزنامه به ما برسد.
17ساله بودم آن روزها. میگفتند خاتمی (اگر کسی این یادداشت را میخواند و نسل زدی بهشمار میآید و احیاناً نمیداند خاتمی کیست، باید بگویم که نام کامل او سیدمحمد خاتمی است و از 1376 تا 1384 دو دوره رئیسجمهور ایران بود. بار اول 20 میلیون رأی آورد و بار دوم 22 میلیون) شخصاً دستور داده تا گوگوش بعد از 21 سال بتواند از ایران برود و رفت. همهی ایران فهمید. خبر مهمی بود.
در سال 2000 رفت و از همان روزهای اول، کنسرتهایش را شروع کرد. نوار ویاچاس اولین کنسرتاش در تورنتو، فقط یکی، دو روز بعد از اجرایش به ایران رسید. کِی؟ دوهفته بعد از مرگ شاملو. خانوادگی به تماشا نشسته بودیم. پیشازآنکه آواز از او برآید، یکدقیقه سکوت اعلام کرد برای درگذشت احمد شاملوی شاعر، نویسنده و روشنفکر. من آنجا فهمیدم شاملویی که دوستاش داشتم، مُرده است.
شاملو یکی از آنانی بود که برای ذهنهای خستهی مغشوش نسل سرگردان دههی 60 تأثیر فراوان داشت. برای من یکی از سهنفر: شجریان، کیارستمی و شاملو. غیر از شجریان که آثارش دردسترستر بود و کیارستمی که بالاخره میشد فیلمهایش را جُست و دید، شاملو را در شهرستانها سخت میشد پیدا کرد. سمج اگر میبودی، میشد از شعرهاش چشید.
همچون نخستین جرعهها از نخستین قدح. پا به تهران که گذاشتم در همان اولین فصول مهاجرت، پوسترهای هر سه را خریدم و به دیوار اتاق زدم. نامهایشان را بلند صدا میزدم و شجریانشجریان میکردم. کیارستمیکیارستمی میکردم. شاملوشاملو میکردم. شعرهای این شاعر را که در نوجوانی به من گفته بودند سیاسی هم هست، حفظ میکردم. میگفتم کاش همه آدمهای جهان به زبان شاملو حرف میزدند.
آنقدر شیفتهاش بودم که هرجا نامی و هر زمان نشانی از شاملو میشد، میرفتم سراغاش. به نمایشنامهخوانیهای پسرش سیروس میرفتم تا در صورت او، شمایلی از پدرش بیابم. کاشفان فروتن شوکران یک و دو را حفظ بودم. شعرهای مارگوت بیکل را با ترجمه و صدای شاملو هرشب گوش میدادم.
تا جایی در عاشقی پیش رفتم که میدانستم فلان کلمه از «در آستانه» را شاملو در آلبوم کیاوش صاحبنسق با تکیه بیشتری خوانده یا در آنیکی آلبوم. تکههایی از شعرهایش را از مجلهها میبریدم و به دیوار میزدم. آنیکی را که برای علیرضا اسپهبد سروده بود، بیشتر دوست داشتم: در غیابِ انسان/ جهان را هویتی نیست، / در غیابِ تاریخ / هنر عشوهی بیعار و دردی است... سال 85-84 بود که رستگاری را در روزنامهنگاری یافتم و هنوز نمیدانم شد آنچه باید میشد یا شد آنچه نباید میشد.
در اولین سوژهها رفتم سراغ شاملو. هنوز دیوانهاش بودم و خودم را نزدیک و نزدیکتر کردم تا راهی بجویم برای دیدار با آیدا، همسرش که در مهربانی چیزی از آفتاب کم نداشت. همانروزها سیاوش، دیگر پسر شاملو حکم مزایده اموال پدر را گرفته بود و دادگاه پشت دادگاه. شرحاش مفصل است و در اینترنت موجود. ع. پاشایی، که سلامت از وجودش کم نشود، از دوستان شاملو بود و من را به یکی از دادگاهها برد و بعد به خانهی شاملو. آیدا را دیدم. در خانهای که سالیانی در آن عشق بر او باریده بود.
آخرین سیگاری که شاملو کشیده بود، دستهای از موهای سفیدش و چند چیز دیگر را دیدم. در آسمان هفتم بودم که دستخط بامداد را از نزدیک میدیدم و میگفتم در هوایی نفس میکشم که شاعر شاعرها در آن نفس میکشیده. وقتی اصل پرتره شاملو از بهزاد شیشهگران را ـ که فقط روی جلد کتابها دیده بودم ـ روی دیوار خانه بامداد دیدم، چنان هیجانزده بودم که انگار به اسرار ازل رسیده باشم.
زمان که بگذرد، خردهخرده همهچیز ازهممیپاشد. حالا 20 سالی از آن روزها گذشته و از آن شیفتگی، خردکیادی دلپذیر مانده که هنوز بهوقت باده، باران و کوهستان همچون نسیمی در من میگذرد اما توفان نمیشود و گردبادی برنمیخیزد. و چه چیزی از یاد و نسیم خوشتر؟ حالا کمتر کتاب «مجموعهاشعار» شاملو را باز میکنم و میخوانم. هرچند گاهی از آن کلام بر گندمزار ذهن باد میوزد. کفایت است و کمال. و اکنون در 100سالگی بامداد میتوان به چیزی جز شعر او پیوست.
به هفتهنامه «کتاب جمعه» که زورش به 36 شماره رسید. هر شماره 160 تا 170 صفحه با قلم ریز و کمغلط در حد وسع. اولین شماره بهسردبیری احمد شاملو، چهارم مردادماه 1358 منتشر شد. با جلدی قرمز که سلطانی تاجبرسر لمیده بر گاری چهارچرخی را نشان میدهد که آدمهایی آن را به پیش میکشند. قلابی ساخته و پرداخته از استخوان آدمیزاد در دست سلطان است و شیء کوچکی از آن آویزان که پیشرانه جمعیت است. شاملو در سرمقاله اولین شماره «کتاب جمعه» وقوع توفان را پیشبینی میکند.
بامداد، 21 سال بعد از این یادداشت زندگی کرد. قتل پوینده، مختاری، دوانی، میرعلایی و چندین نویسنده، شاعر و روشنفکر را دید. اما نماند و ندید که توفان تا کجا درمینوردد. اما او و ما همچنان امیدواریم به فکر و شعر روشن. به اندیشهی سپید. این آخرین سطرهای اولین سرمقاله شاملو در «کتاب جمعه» است: «اکنون ما در آستانه توفانی روبنده ایستادهایم... میتوان به دخمههای سکوت پناه برد، زبان در کام و سر درگریبان کشید تا توفان بیامان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناهِ امن جستن را تجویز نمیکند. هر فریادی آگاهکننده است، پس از حنجرههای خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.» همین و بس.