اسلام قلب و اسلام غلبه
سالهاست در تحلیل روندی که به انقلاب اسلامی در سال1357 انجامید، سخن از اسلامهای چندگانهای میرود که در دورههای تاریخی مختلف پیش و پس از انقلاب، میداندار صحنه و شکلدهنده اندیشه سیاسی غالب بودهاند و بر بدنه اجتماعی نوجوی مذهبی تاثیرگذار شدند. این جریانها البته همگی دارای تبار تاریخی بودند و دستکم میتوان پشتوانههای آنان را از انقلاب مشروطه تا امروز یافت و شناخت. اما آنچه کمتر به آن پرداخته شده، روند هژمونیک شدن این اسلامهای چندگانه در بستر اسلام سیاسی است؛ روندی که میتوان در قالب گذار از «اسلام قلب» به «اسلام غلبه» صورتبندی کرد. در این چارچوب، «اسلام قلب» را میتوان گفتمان آن دسته از نیروهای مذهبی تعریف کرد که از پس دوران نهضت ملی شدن نفت و شکاف و شکست سیاسی که متوجه ائتلاف ملیگرایان (به رهبری محمد مصدق) و مذهبیها (به رهبری ابوالقاسم کاشانی) شد، سر برآوردند و ذیل جبهه ملی و روحانیون نزدیک به آن، بهتدریج در مقام نقد رویههای حاکم در دو ساحت سیاسی و فکری به تولید اندیشه و نیز نهادسازی پرداختند. سران نهضت آزادی ایران (مهدی بازرگان، یدالله سحابی و محمود طالقانی) و پس از آن، روحانیون نواندیش و سازمانبخشی چون مرتضی مطهری و سیدمحمد بهشتی از مهمترین چهرههایی هستند که آنها را میتوان بهعنوان سخنگویان و ایدهپردازان گفتمان «اسلام قلب» معرفی کرد. مبنا و محور فعالیت این نیروها بیشتر وجهی فرهنگی-اجتماعی داشت. گرچه بازرگان و دیگر سران نهضت آزادی از همان اواخر دهه 1330 در موضع مخالف رژیم سیاسی شناخته میشدند و در دهه 1340 با محکومیت و زندان مواجه شدند و حتی در دادگاه از پایان دوران مبارزات قانونی سخن گفتند؛ اما بااینحال، محتوا و مبنای اصلی مبارزات آنان بیشتر در جهت نوعی حرکت فکری-فرهنگی بود که خود، آن را «آگاهیبخش» میخواندند و اعتقاد داشتند بیش از هرچیز، باید در جهت نقد و نفی رویههایی برآمد که بهزعم آنان، هم کشور و هم دین را به بیراهه میبرد. به عبارت دقیقتر، گرچه بازرگان و دیگر سران نهضت آزادی از پس سقوط دولت مصدق، در جایگاه مخالف سیاسی قرار گرفتند و هدف «مقابله با استبداد» را دستور کار اصلی خود قرار دادند، اما این هدف سیاسی را با رویکردی فرهنگی-اجتماعی تعقیب میکردند.
به تعبیر محمد توسلی، دبیرکل کنونی نهضت آزادی ایران: «بعد از «نهضت مقاومت ملی» و تجربه سختی که مهندس بازرگان در آن دوران در همکاریهای اجتماعی داشتند، به دنبال راهکارهایی بودند که: چه کنیم که زمینههای فرهنگ استبدادی یعنی تکرویها، خودخواهیها و نداشتن روحیه کار جمعی اصلاح شوند». در کنار این حزب سیاسی-مذهبی اما برخی از روحانیون نیز در جهت پیشبرد گفتمان «اسلام قلب» گام برداشتند که بهشتی و مطهری شاخصترین آنان بودند. آنان حتی بهنوعی بیش از بازرگان و یاران او، رویکردی فکری-فرهنگی داشتند. اگر سران و مؤسسان نهضت آزادی، از گفتمانسازی فرهنگی و نهادسازی اجتماعی در جهت پیشبرد هدفی سیاسی (علیه رژیم وقت) سود میجستند؛ برای روحانیون نواندیشی چون مطهری و بهشتی، گفتمانسازی فرهنگی و نهادسازی اجتماعی خود هدف بود و در این جهت بود که اقداماتی چون شکل دادن مدارس جدید دینی در قم و تغییر ترکیب دروس سنتی حوزوی و افزودن دروس مدرن را پیش میبردند و یا در جهت بازسازی ساختار روحانیت و مرجعیت از معبر نقد عوامگرایی آن برمیآمدند. چنین بود که گفتمان «اسلام قلب» صورتی انتقادی پیدا میکرد که همه حوزههای مقابل اسلام نواندیش را دربرمیگرفت. ازیکسو، در نقد استبداد برمیآمد و از تفرعن و خودمحوری مردم و حاکمان خرده میگرفت. ازسوی دیگر، در برابر تحجر دینی و حتی ساختار و محتوای کهنه و سنتی حوزههای علمیه قرار داشت و درعینحال، به نقد و رد مادیگری و مارکسیسم که گفتمان پررنگ و مسلط آن روز جهان بود، میپرداخت.
بااینحال، روند تحولات سیاسی از ابتدای دهه1350 بهتدریج گفتمان «اسلام قلب» را وارد سطحی فراتر کرد. اگر تا پیش از آن، واژه «قلب» در این گفتمان بهمعنای درونی کردن دین و تقویت وجه انتقادی و نواندیشی آن برای پاسخگویی به نسل جوان و شرایط جهان جدید داشت و میخواست از این رهگذر به قلب آنان راه یابد و راه را بر مدرنیسم آمرانه پهلوی و مارکسیسم وارداتی و تودهای ببندد؛ در دوره جدید، واژه «قلب» بیشتر با انقلاب و دگرگونیخواهی نسبت داشت. علی شریعتی مهمترین چهرهای بود که اسلام قلب متقدم را متحول میکرد و اسلام قلب متأخری را شکل میداد که هم توان گوینده و هم محتوای رادیکال آن، برای نسل جوان مذهبی ابتدای دهه 1350 جذابیتی بسیار بیشتر داشت. اسلام شریعتی در واقع، میان دو قطب مخالف رژیم سیاسی قرار داشت و از هر دو قطب هم نیرو میگرفت و جامعه را به پیش میراند. ازیکسو، به قطب نواندیشی و روشنفکری دینی بازرگان و مطهری پیوند داشت؛ اما بسیار صریحتر و قاطعتر از آنان به روحانیت و اسلام سنتی میتاخت و ازسویدیگر، به قطب چپ و مارکسیسم پیوند داشت و علم انقلابیگری میافراشت. از این منظر، مواجهه درونی بازرگان و مطهری در حلقه حسینیه ارشاد با شریعتی، مواجههای میان اسلام قلب متقدم و اسلام قلب متأخر بود که در آن، سخنران پرمخاطب و جوانپسند حسینیه ارشاد گوی سبقت را از دیگران میربود و در این مسیر، مرزبندی با روحانیت را پررنگ مینمود و شکاف با مارکسیسم را میزدود. رویکردی که مطابق رویه بازرگان و بهویژه مطهری نبود. شکاف میان دو سطح از گفتمان «اسلام قلب» همانقدر که در سطح فکری میان سخنرانان حسینیه ارشاد و نخبگان روحانی و روشنفکران دینی جدی بود؛ در سطح اجتماعی هم واقعیت و عینیت داشت. همانطور که حسینیه ارشاد از رویکرد فکری-فرهنگی بازرگان و مطهری به سمت گفتمان چپگرایانه و انقلابی شریعتی میرفت؛ در بدنه اجتماعی هم، مبارزه سیاسی با مشی فرهنگی و نهادسازی به سود رویکردهای چریکی و مسلحانه عقبنشینی میکرد. در واقع، آنچه در حسینیه ارشاد رقم میخورد، بازتابی از خواست و رویهای بود که در بدنه جامعه درحال وقوع بود؛ جامعهای که گرچه اکثریتی مذهبی داشت و در مقابله با مدرنیسم پهلوی با روحانیت و نواندیشان دینی همراه بود؛ اما در مبارزه، الگوهای جهانی چپ انقلابی را تعقیب میکرد. برای چنین جامعهای، گفتمان علی شریعتی بیش از دیگران جذاب مینمود و کارکرد داشت.
شریعتی اما نبود تا پیروزی گفتمان اسلام سیاسی را که او در آن از مؤثرترینها بود، ببیند و گذار از نهضت به نظام را شاهد باشد. یکسالونیم پس از درگذشت سخنران کلیدی اسلام انقلابی بود که انقلاب اسلامی ثمر داد. اما با پیروزی انقلاب، تعارضهای درونی گفتمان «اسلام قلب» خودنمایی کرد. گویی، دو گرایش درونی حسینیه ارشاد اینک خود را در همه سطوح از دانشگاه تا حوزه، از دولت موقت تا شورای انقلاب، از درون نهضت آزادی تا بعدها درون حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین انقلاب و جامعه روحانیت بازتولید میکرد. گرچه شریعتی نبود و نیروهای چپ مذهبی و غیرمذهبی خارج از بلوک حاکم خیلی زود به حاشیه رفتند؛ اما فضای انقلابی همچنان به سود چپگرایی و رادیکالیسم بود. چنین بود که دولت بازرگان، دولت مستعجل شد. ترور مطهری و بهشتی نیز (که حتی پس از انقلاب همچنان اهل مناظره و تساهل و مواجهه فرهنگی بودند) کاتالیزور این روند شد و موانع قدرتمند رادیکالیسم را برداشت. این تغییر روند، فقط در حوزه کنش و عمل سیاسی نبود. در حوزه نظر نیز، اتفاقی درحال وقوع بود. «اسلام قلب» نهفقط از وجهه فرهنگیاش میکاست و محتوایی هرچه بیشتر سیاسی و انقلابی مییافت؛ بلکه بهتدریج میدان را به اسلامی نو میباخت. اسلامی که آن را با عنوان «اسلام غلبه» باید شناخت. اسلامی که در آن، حق برای آن است که غلبه دارد. اما این گذار نه در دوران بنیانگذار، که یکدهه پس از او بود که نماینده و نظریهپرداز خود را یافت. پس از دومخرداد که با برآمدن سیدمحمد خاتمی که متکی به پشتوانه روشنفکری دینی بود و دیگربار گفتمان بازرگان و بهشتی و مطهری را میداندار میکرد؛ این محمدتقی مصباحیزدی بود که سخنران خبرساز و نظریهپرداز اردوگاه مقابل میشد. اگر شریعتی در حسینیه ارشاد اسلام سیاسی را برای انقلاب و دگرگونی نظام مستقر به کار میگرفت، مصباح در تریبون نمازجمعه تهران اسلام و انقلابی را برمیکشید که توجیهگر تثبیت و تداوم نظم موجود و حتی نفی اصلاحات رفتاری و ساختاری آن در جهت همگرایی با خواست اکثریت بود. گفتمان «اسلام غلبه» نهفقط اصلاحی را در جهت خواست اکثریت برنمیتافت که حتی با تئوریهای «نصرت بالرعب» و «جمهور ناب»، حاکمیت اقلیت و تحمیل خواست اقلیت را به هر ابزار توجیه میکرد. مصباح نیز همچون شریعتی نبود و نماند تا تحقق غایی گفتمان «اسلام غلبه» خود را ببیند و حاکم شدن جمهور ناب را تحتعنوان خالصسازی، به تماشا نشیند؛ اتفاقی که حتی در دوران دولت احمدینژاد که زمانی آن را برکشیده خدا و معجزه هزاره میپنداشتند، دراین حد و ابعاد نظیر نداشت..