خود ایران بود
بیضایی رفت و روسیاهیاش ماند برای هرکسی که میتوانست کاری برای غریبنشدن تن بیضایی در غربت کند و نکرد. بیضایی ایران بود؛ خود ایران. بیآنکه قیل و داد ایران کند، عصاره تاریخ فرهنگی ایران بود.
بیضایی مُرد و به تهران نرسید. به تهرانی که میخواست «در آن امنیت داشته باشد، بتواند کار کند و خانوادهاش را اداره». پیرانه سر، بار دیگر ناچار به هجرت شده بود. ایران را به دوشش انداخته بود تا استنفورد. اتاقش را ایران کرده بود و همه جهانش آن اتاق. میگفت حتی مقرری دانشگاه که سالها برای آن ذرهذره پول داده بود را هم به او ندادند. آدم شرم میکرد اینها را از زبان آن مرد میشنید. آخر مگر غولی چون بیضایی باید به پول، به دانشگاه رفتن/نرفتن یا کار کردن/ نکردن بیاندیشد؟
مگر میازاکی در ژاپن به اینچیزها فکر میکند؟ میازاکی را از این بابت قیاس میکنم که شبیهترین هنرمند زنده به بیضایی است. هردو تقریباً هم سناند. بیضایی سه سال از او زودتر به دنیا آمده بود؛ هر دو اوج جنگ دوم جهانی. هر دو با جهانی مواجه شدند که با اسم رمز جهانیشدن تا چشم باز کردند و خواستند بیاندیشند هر ارزشی جز ارزشهای مدرنیته غربی تخفیف داده میشد.
هر دو اما مقاومت کردند. تاریخ، اسطوره، فرهنگ و زبان خود را کنار نگذاشتند. داشتههای خود را چون گنجی دیدند که اگر استفاده نکنند خود را بیبهره از آن کردهاند. هر دو ریشههای فرهنگی خود را جستند، به آن ارجاع دادند اما در چاه نوستالژی نیفتادند. از مدیومها و فناوریهای روز استفاده کردند تا بازآفرینی هنرمندانه داشته باشند. ولی آن کجا و این کجا؟ میازاکی بر صدر نشست، احترامش داشتند و دارند، امکانات بیحساب به او دادند. برای همین پیرمرد اعجوبه ژاپنی تا هنوز که 84 سال دارد فقط چند ساعت محدود از استودیش برای استراحتی کوتاه خارج میشود. اینها را میازاکی در یکی از آخرین گفتوگوهایش گفته بود.
مقایسه کنید با روزگار غول همتراز او در ایران. سخنهای دردناکش را در غربت همه شنیدهایم، یکی از چهرههای مهم تاریخ هنر ایران بهقد یک شهروند هم امکانات و آزادیعمل در خاکش نداشت تا بتواند کار کند. اما پریرو تاب مستوری ندارد. تا دم آخر هرطور شده بود کار میکرد؛ درباره شاهنامه، اسطوره و ایران. تئاتر میساخت و تدریس میکرد. ایکاش مجسمهای از او سر در هر دانشگاهی نصب شود تا هرکس به شمایل او نگاه میکند متوجه شود، وقتی از عمری کار بیوقفه صحبت میکنیم، مقیاس چیست. تا همه بفهمند، میتوان چنان شعور و بینشی داشت که در اوج شلتاق فیلمفارسی و بازنمایی ابژهگونهاش از زن، کسی که بینش داشته باشد و اسیر ابتذال جو نشود، میتواند غریبه و مه بسازد. میتواند زودتر از همه، زن کنشگر را در جامعه سنتی بازنمایی کند.
نگاه به مجسمه او کنند تا یاد بگیرند دنبال جایزه رفتن و گرفتن همه جوایز دنیا اگرچه آدم را در لحظه معروف کند اما هنرمندی چون بیضایی که از اینها رهیده، میتواند ریشه در ایران کند و بخشی از تاریخ و فرهنگ این خاک شود. شمایل بیضایی میتواند برای همیشه به ما یادآوری کند که هم میتوان به محذوفان فکر و تاریخ از زبان مغلوبان روایت کرد، هم هنرمند بود و از زیباشناسی دور نشد. یعنی هم میتوان حرمت سینما و تئاتر را نگاه داشت، هم به آدم فکر کرد.
نام بیضایی میتواند به ما یادآور باشد که هنرمند ایرانی هم میتواند تعزیه، سیاهبازی و حتی تئاتر روحوضی را قدر بداند و بشناسد، هم آثار سینماییاش تنهبهتنه آثار بزرگان سینمای غربی بزند. البته زنده نگاه داشتن یاد و شأن بیضایی و ساختن تندیس او در دانشگاه و اذهان مردم به دست مجرای رسمی خیالی خام است. نگاه به سیل تسلیت مقامات فعلی و سابق نکنید. کدامیک در زمان حیاتش قدرش را دانست و ارجش نهاد؟ کدام تلاش کرد بهجای اتاق استنفورد، اتاقی در دانشگاه تهران به او بدهد تا نفساش به نفس نسلی بخورد که دیگر حتی به روز واقعه هم کینتوزانه نگاه میکند.
بیضایی رفت و روسیاهیاش ماند برای هرکسی که میتوانست کاری برای غریبنشدن تن بیضایی در غربت کند و نکرد. بیضایی ایران بود؛ خود ایران. بیآنکه قیل و داد ایران کند، عصاره تاریخ فرهنگی ایران بود؛ چه وقتی در فیلمنامه «روز واقعه» تجلی میکرد، چه وقتی در «سگکشی». ما چقدر خوششانس بودیم که او در این خاک به دنیا آمد و نمیدانم او هم مثل مسکوب به این فکر میکرد که همه مصیبتها و سختیهایی که کشید، به زبان فارسی میارزید یا نه؟