انار آب لمبو/ درباره عکسی از دوره آموزشی تکاوران ارتش از شایان سجادیان
عکس را که دیدم رفتم به ساعت ۹:۴۵ دقیقه دهم تیرماه ۱۴ سال پیش. وضعیتم رقتبارتر از آن است که تصور کنید.
عکس را که دیدم رفتم به ساعت ۹:۴۵ دقیقه دهم تیرماه ۱۴ سال پیش. وضعیتم رقتبارتر از آن است که تصور کنید. بوی غم و عرق فضای آسایشگاه را پر کرده. سالن آسایشگاه دویست متر است. اطرافم بیست و نه تختخواب دوطبقه دیگر هم توی اتاق است.
روی هر کدام دو نفر خوابیدهاند. کنار تختها کمدهای دو طبقه فلزی جا خوش کرده. صدای تکانتکان خوردن بچهها و باز و بسته شدن کمدها سمفونی ناکوکی ساخته. این برای منی که تا شب قبلش ساعت مچیام را توی هفت سوراخ قایم میکردم که از صدای تیکتاکش رها شوم میتوانست بزرگترین عذاب عالم باشد.
موقع تقسیم استحقاقی تشک و روتختی و... با هزار جور لایی کشیدن خودم را صاحب یک تشک ابری نو و ملحفههای سفید کرده بودم. اینها وضعیت صبحم بود. موقع برگشت دوباره به آسایشگاه اما تشک نو جایش را به ابر تکهپارهای داده بود که باید با آن سر میکردم. پایین تختها چهارپایه آهنی است که برای رفتن به طبقه دوم مجبوری پایت را روی آن بگذاری.
پاهایم مثل انار آب لمبو باد کرده. انگشتانم تاول زده. خودم را که به بالای تخت میرسانم تاول میترکد. با دستمال کاغذی و پماد «کالاندولایی» که از قبل شنیده بودم برای اینجور مواقع لازم است به جانش میافتم و پایم را وصله و پینه میکنم. تنم بوی زنگ آهن گرفته. زیرپوشم به بدنم چسبیده و تختم به شکل غریبانهای به ننو میماند.
هُرم داغی از پنجره بالای سرم روی صورتم پاشیده میشود. آب بدنم کشیده شده، زبانم از خشکی به حلقم چسبیده. میخواهم به آبخوری بروم که یکنفر جلویم را میگیرد و میگوید: «موتور جان قُرُق است، یعنی از این به بعد ساعت ۹:۳۰ تا ۱۰:۳۰ قُرُق است». بعداً فهمیدم «موتور» اصطلاحی است که به تازهواردها میگویند.
مثل تور مو ریخته به تختم بر میگردم. همسایه طبقه پایینم زیر لب غُر و لُندی میکند. خودم را به نشنیدن میزنم. خُرد و خراب و خستهتر از آنم که جوابش دهم. پسری که بعداً فهمیدم اهل اهواز است با دهانش طوری صدای آژیر آتشنشانی را تقلید میکند که هر لحظه گمان میکنم جایی آتش گرفته.
با این حال با صدای آژیر و خنده و تکانتکانهای همسایهام که گویی تلافی چند دقیقه پیش را میکند به خواب میروم. هنوز خوابم عمیق نشده که دستی شانهام را تکان میدهد.
با دلهره از خواب میپرم. به روی خودم نمیآورم که ترسیدم. همان نگهبانی است که نگذاشته بود بروم آبخوری. یک لیوان آب به دستم میدهد و میپرسد: اسمت چیه سرباز؟ جواب میدهم من لیسانس وظیفه، امیر جدیدی، جمعی گروهان یکم هنگ دانشآموزی.
عکس: شایان سجادیان