سواری گرفتن از خاطرات/نقدی بر گرایش افراطی به نوستالوژی در سینمای بدنه
در سالهای اخیر، سینمای بدنه ایران، یا دقیقتر همان «سینمای دونپایه کمدی» در یک چرخه تکراری و خستهکننده گرفتار شده است؛ چرخهایکه ناماش را میتوان بیهیچ اغراقی نوستالوژیبازی پرسود و بیخلاقیت گذاشت.
در سالهای اخیر، سینمای بدنه ایران، یا دقیقتر همان «سینمای دونپایه کمدی» در یک چرخه تکراری و خستهکننده گرفتار شده است؛ چرخهایکه ناماش را میتوان بیهیچ اغراقی نوستالوژیبازی پرسود و بیخلاقیت گذاشت.
کافی است یک فیلم در گیشه بهواسطه چند فلاشبک به قبل از انقلاب، دهه ۵۰ یا دهه ۶۰ بفروشد، تا موجی از تهیهکنندگان با چهرهای پیروزمندانه و بیهیچ ایدهای بگویند؛ نوستالوژی! گویی تنها رمز موفقیت امروز سینمای بدنه در همین کلمه خلاصه شده و دیگر نه قصه مهم است، نه شخصیت، نه طنز و نه نگاه. آغاز این مسیر در فیلمهایی مثل «اخراجیها» و «نهنگ عنبر» ـ چون هنوز به جریان سریسازی آلوده نبودند ـ قابل قبول بود.
«اخراجیها» با بازسازی کاریکاتوری سالهایجنگ و بازی با حافظهجمعی بخشی از جامعه، آغازگر این فرمول بود و «نهنگ عنبر» با پرتاب مخاطب به نوستالوژیهای دهههای ۶۰ و ۷۰، نشان داد که کافی است چند آهنگ قدیمی، یک پیکان صندوقدار و یک تیپ دههشصتی را کنار هم بگذارید تا تماشاگر بخندد.
همین کافی بود تا سینمای بدنه، تصور کند کلید طلایی گیشه را یافته است. اما نقطهعطف این جریان مضحک و طوطیوار، فیلم «فسیل» بود. فیلمیکه بدون داشتن کمترین جسارت در روایت معاصر، تنها با بازیکردن با خاطرات پیش از انقلاب و تیپسازی سطحی، آنقدر فروخت که از فردای موفقیتاش، همان تهیهکنندگان صبح تا شب در جلسات میگفتند: «نوستالوژی! مردم با گذشته حال میکنن» و این جمله تبدیل شد به ورد زبان سینمای بدنه. پس از «فسیل» سیلی از فیلمها این مسیر را ادامه دادند؛ سیلیکه کیفیتشان، نه رو به جلو، بلکه رو به پایین بود.
فیلمهایی مثل «مطرب» که با بازنمایی لالهزاری کاغذی و تاریختقلبی از موسیقی پیش از انقلاب، تنها با لهجه و شوخیهای بازاری پیش رفت و «مصادره» که هرچند تلاش کرد شوخی سیاسی بسازد، اما بازهم بخشی از جذابیتاش را مدیون همان نوستالوژی سطحی و تیپسازی از شخصیتهای انقلابی و ساواکی بود. بعدتر فیلمهایی مانند «زودپز»، «صدام»، «آقای زالو» و «طهران ۵۷» هم وارد صف شدند، هرکدام با یک تم مشترک؛ چند لباس و دیالوگ دهه پنجاهی، یک کاباره، چند شوخی با اختلاف نسلها و مهمتر از همه، نبودنِ قصه ناب و دستنخورده.
این روند البته فقط به همین اسامی محدود نشد. نمونههایی دیگر نیز عملاً با چنگزدن به گذشته یا وامگیری از فضاهای حسرتبار، آن مسیر را ادامه دادند. فیلمهایی که حتی اگر نوستالوژی مستقیم نداشتند، بهشکلی ضمنی از همان فرمول سوءاستفاده میکردند؛ بازسازی گذشته بهعنوان راه فرار از بیخلاقیتی امروز.
در تحلیل جامعهشناختی این موج، میتوان گفت سینمای بدنه از بحران حالزیستی جامعه تغذیه میکند. وقتی اکنون آشفته است، گذشته به کالایی قابلمصرف تبدیل میشود. اما نکته تلخ آنجاست که این مصرف گذشته، نه در راستای بازتاب رنج امروز است، نه در جهت طرحمسئله؛ کاملاً در خدمت تسکین موقتی است.
درست مانند صنعت فرهنگ آدرنو، نوستالوژی در این فیلمها تبدیل به کالایی شده که بدون کوچکترین خلاقیت، تولید انبوه میشود. این سینما، نه به گذشته احترام میگذارد، نه حال را میفهمد. امروزه نوستالوژی در این فیلمها، نه ابزار تحلیل است، نه دریچه فکر؛ ترفند گیشه است. ترفندیکه اجازه میدهد سازندگان شانه از زیر بار ساختن طنز موقعیت، کمدی اجتماعی یا روایت انتقادی خالی کنند.
این فرار از مسئولیتهنری باعثشده فیلمها به ویدئوکلیپهایی از دهههای ۵۰ و ۶۰ تبدیل شوند؛ تصاویری از رقص، با یکذره رنگ و یکعالمه جعل. طنز ماجرا اینجاست که اگر همین فیلمسازان بدنه، ذرهای جسارت داشته باشند و هماننوع ریسکی که بلاگرهای کمدی در فضایمجازی نشان میدهند و با یک ویدئوی 10ثانیهای جامعه را خلاصه میکنند را نمایش دهند، شاید نتیجه کارشان جذابتر شود. اما مسئله اساسی، فقر نگاه است.
این فیلمها، هم از روی گذشته رد میشوند و آن را نمیفهمند، هم با حال قطعرابطه کردهاند، چون از مواجهه با آن فقط پول میخواهند. اینگونه است که نوستالوژی ـ که میتوانست ابزار شناخت باشد ـ به پناهگاه تنبلی تبدیل شده. سینمای بدنه از مردم سواری میگیرد، از گذشته سواری میگیرد و از حافظه جمعی هم سواری میگیرد؛ اما هیچگاه نمیپرسد چرا هنوز در گذشته ماندهایم و امروزمان چهشده است. تا وقتی تهیهکنندهها با لبخند میگویند: «نوستالوژی، همین خوبه»، این چرخه ادامه خواهد داشت.