سیاست خارجی باید فایدهمحور باشد
مواجهه با غرب بخشی جداییناپذیر از تاریخ معاصر ایران است. چون نیک بنگریم ایرانیان از زمان برپایی دولتی ملی، پیوسته چگونگی درک و تعامل با غرب را در تمامی شئون زندگی سیاسی خود پذیرفته و همواره بر آن بودهاند تا بنیانی پایدار برای این روابط استوار سازند. بهرغم تمامی این کوششها، روابط ایران و غرب با نشیبوفرازهایی فراوان همراه بوده است. طرفه آنکه ایرانیان آن زمان غرب را در مقام موجودیتی متمایز و قدرتمند شناسایی کردند که خار انحطاط در تمامی ژرفای ارکان سیاسی خلیده و بنای حکومت حاکم در ایران (قاجار) از بنیاد متزلزل شده بود. این مواجهه، پرسشی ژرف را پیشروی ایرانیان قرار داد؛ اینکه به تواتر کدامین اوضاع و احوال غرب اینچنین در موقعیت قدرت قرار گرفته و در مقابل ایران چنین انحطاطی را تجربه میکند؟ با التفات به موقعیت نگونبخت ایران در آن زمان و درحالیکه شبح بحران بهعنوان شرط امکان اندیشیدن و تغییر در آستانه در ایستاده بود، کوشش برای ایضاح منطق این تحول و درک ژرفبنیاد دلایل انحطاط ایران، به مهمترین مقصود فکری نخبگان ایرانی بدل شد. به بیانی رساتر میتوان به طرح این نظر خطر کرد که تنها در اثر مواجهه با غرب و رخنه بیسابقهای که این رویارویی بر ارکان فکری ایرانیان افکند، رویای نوشین شاهان ایران آشفته و دورانی نوین پیشروی حاکمان گشوده شد. رویارویی با غرب، راه دریافت نویی از سرشت تحولات جهانی را هموار کرد.
عباس میرزا، شاهزاده قاجار که در اثر تجربه شکست نظامی از روسیه نخستینبار انقلاب در مزاج زمانه و فروپاشی برداشت نادقیق از جایگاه ایران در مناسبات قدرت جهانی را درک کرده بود بر آن شد تا آغازگر مسیری برای جبران این ناکامی باشد و از مجرای این درک، نعلین نگونبختیهای مزمن ایران را از پای درآورد. این آگاهی نوآئین، مدارِ دگرگونیهای آتی در ایران و سرسلسلهجنبان مناقشات فکری گستردهای شد که تداول آن را میتوان تا به امروز نیز دنبال کرد. همچنان پرسش از غرب و تبیین نسبت ایران با آن عمدهترین موضوع محل بحث اندیشمندان ایرانی است. آنان که نسبت به ضرورت اجتنابناپذیر و پیامدهای سترگ این مناقشه فکری التفاتی همدلانه دارند، میکوشند تا با تأمل در بنیانهای تحول حادث در جهان غرب و با اعراض از هرگونه منفیبافی و مخالفخوانی، بسطی به این اندیشه داده و طرحی نو دراندازند. بیتردید تا بدانجا که این کوششها نه از سر تفنن و بازیچه و نه پیراسته به غرضورزیهای جناحی و ایدئولوژیک و تا بدانجا که نوشتهها مجرایی برای حقایقنگاری و نه طریقی برای تملقسپاری باشند، میتوانند آغازگر راهی باشند که به درکی عقلانی از علل حقیقی تحول جهان و تعیین جایگاه ایران در مناسب جهانی منتهی شوند. با عطفنظر به سرشت شتابآلود تحولات و رقابت بیپایان تمامی کشورها برای دستیابی به منزلتی درخور در آوردگاه جهانی، کوشش برای برپاداشتن دستگاه نیکسامان فکری و دوری از هرگونه سیاستزدگی اندیشه در ایران امری گزیرناپذیر است. صورتمسئله چندان دشوار فهم نیست، جهان تحولاتی بازگشتناپذیر را در تمامی شئون تجربه میکند، در چنین شرایطی وهمآکندگی و اسارت در جهان فروبسته و اندیشههای بیبنیانی که همچون مردهریگی از گذشته به ارث رسیدهاند، گرهی از کارفروبسته نمیگشایند. تأمل در برخی به اصطلاح اندیشهها و سیری در برخی نوشتهها درباره غرب و چگونگی تعامل ایران با آن، گاه انسان را بدین نتیجهگیری رهنمون میسازد که گویی بیشتر برای سکندریخوردن تدوین شدهاند تا به مقصد رسیدن. بر بنیان چنین ادراکات لرزانی نمیتوان بنای استراتژیهای کلان کشور را بر سازهای استوار تأسیس کرد. هرگونه کوششی برای شناخت حقیقی از جایگاه ایران در مناسبات جهانی و درانداختن طرحهایی برای برکشیدن این جایگاه، نیازمند درکی عقلانی از منطق تحولات نظام بینالملل است و از آنجاییکه بسیاری از عناصر قوامبخش نظم موجود، محصول تاریخ غرب و نهادهای استقراریافته از سوی کشورهای غربی است، به نظر میرسد پرداختی نوآئین به نظم جهانی، ضرورتی اجتنابناپذیر است. شاید نیازمند آنیم که اینبار غرب را از دریچهای دیگر محل بحث و مطالعه قرار دهیم. استدلال نویسنده این است که در ایران معاصر نگاه به غرب و مطالعه آن، همواره از دریچه نقد فلسفی انجام شده است و نخبگان ایران چه در شناسایی علل انحطاط و چه در تدوین دستگاههای نظری برای برونرفت از بحران بر نقش اندیشه و مبانی فلسفی متمرکز شدهاند. گرچه نمیتوان سودمندی چنین کوششهای فکری و نتایج عمیق چنین اندیشهای را یکسره نادیده گرفت اما نویسنده بر آن است که نظام جهانی کنونی بیش از آنکه محصول اندیشههای فلسفی و فکری غرب باشد، حاصل نهادها و سازمانهایی است که با هدف تنظیم روابط و استقرار گونهای از نظم بنا شدهاند. ایضاح منطق حاکم بر نظام بینالملل و پیامدهای آن بر منافع و رفتار کشورها نیازمند شناخت منطق حاکم بر نهادهای بینالمللی است. در ادامه این استدلال را با تمهید و تفصیل بیشتری بررسی خواهیم کرد.
تسلط رویکرد فلسفی در شناخت نظم سیاسی مدرن
نخبگان ایرانی همواره غرب را از نظرگاه فلسفی محل بحث، مطالعه و نقد قرار دادهاند. کوشش برای شناسایی بنیانهای فکری و فلسفی غرب در قالب آنچه مطالعه مدرنیته یا روشنگری خوانده میشود، بیشترین سهم را در آثار اندیشمندان ایرانی داشته است. این اندیشمندان چه در مقام کوشش برای ایضاح منطق تحولات حادث در غرب و تبیین دلایل پیشرفت و چه در مقام منتقد، غرب را بر بنیان عناصر قوامبخش روشنگری و تجدد مطالعه کردهاند. گویی تمامی تحولات از اندیشههای فلسفی غرب سرچشمه گرفتهاند. بیتردید چنین برداشتی سهمی از حقیقت را دارد و نمیتوان عناصر فکری را در تحولات غرب و نظام بینالملل نادیده گرفت؛ اما نگاهی به سیر تحول روشنگری و جنبشهای مخالف آن آموختههایی در خور توجه را عرضه خواهد کرد؛ آموختههایی که میتوانند سهمی سودمند در پیراستن اندیشه ایرانیان از غرب داشته باشند.
کانت در مقاله مشهور روشنگری چیست (Was ist Aufkl rung?) روشنگری را اینگونه تعریف میکند؛ «رهایی انسان از صغارت بر خویش تحمیل کردهاش. صغارت، ناتوانی در بهکاربردن فهمِ خود بدون راهنمایی دیگری است. این صغارت، خودْ تحمیلی است اگر علت آن نه در سفیه بودن بلکه در فقدانِ عزم و شهامت در بهکارگیری فهم خود بدون راهنمایی دیگری باشد. شعار روشنگری این است: Sapere aude «جرأت اندیشیدن داشته باش». چنین برداشتی آغازگر مسیری فکری در تاریخ بشر شد که پیامدهای درازدامنی داشته است. با وجود این، آنچه بیش از همه مهم مینماید درک این واقعیت است که جنبش ضدروشنگری نیز تاریخی درازای خود جنبش روشنگری دارد. به بیانی دیگر با طرح ایدههای روشنگری و تبیین آن با عواملی همچون عقلگرایی و تجربهباوری در شناخت، اعتقاد به خودآئینی انسان در اخلاق و حقوقبشر، اصالت فرد و لیبرالدموکراسی در اندیشه سیاسی و مهمتر از همه، باور به مسیر برگشتناپذیر پیشرفت و ترقی در تاریخ، جریان ضدروشنگری تمامی این عناصر را در بوته نقد و حتی رد قرار داده است. جریان ضدروشنگری تا بدانجا با ایدههای مدرنیته درافتاده است که برخی همچون نیکلای بردیایُف از «ضرورت احیای قرون وسطای جدید در عصر شیطانی مدرن» سخن به میان آوردهاند. اسوالد اشپینگر از «چیرگی انسان فاوستی و زوال غرب» میگوید و والتر بنیامین بر آن است که «هیچ سندی از تمدن نیست که همزمان سندی از بربریت نباشد». لوئی دُبونالد در نقد انقلاب فرانسه در مقام تجلی ایدههای روشنگری داد سخن میراند که «انقلاب با اعلامیه حقوقبشر آغاز شد و به دریایی از خون منتهی گردید». شاید بتوان رساترین زبان در نقد بنیانهای فکری مدرنیته و روشنگری را در پیشروان تفکر اگزیستانسیالیسم و ادموند هوسرل یافت. هوسرل با طرح ایده بحران علوم اروپایی بر این باور است که غرب با «بحرانی فرهنگی» به بنبست رسیده است، اینکه گسست علم از فلسفه که نتیجه آن معنازدایی از زندگی است در شکلگیری و تشدید این بحران نقش داشته است. دیگرانی را نیز میتوان یافت که روشنگری را با شدت بیشتری رد کردهاند. آدورنو و هورکهایمر به طرح این پرسش که چرا نوع بشر به جای پا نهادن به وضعیتی حقیقتاً انسانی، بیش از پیش در گونه جدیدی از توحش غرق میشود؟ در پاسخ، این دو بر این باورند که «خودتخریبگری خستگیناپذیر روشنگری» که سرمنشأ آن را باید در «لغزش روشنگری به پوزیتیویسم و اسطوره امر واقع» جستوجو کرد، مهمترین دلیل چنین زوالی است. در طلیعه کتاب دیالکتیک روشنگری میخوانیم که: «روشنگری در مقام پیشروی تفکر، در عامترین مفهوم آن، همواره کوشیده است تا آدمیان را از قید و بند ترس رها و سروری و حاکمیت آنها را برقرار سازد. با این حال کره خاکی که اکنون به تمامی روشن گشته است، از درخشش ظفرمند فاجعه تابناک است». پیش از این روسو در نقدی بر اندیشههای روشنگری بر این باور بود که «علوم، ادبیات، هنر و... همگی حلقههای گل بر زنجیرهای آهنینی میاندازند که مردم با آنها به بند کشیده شدهاند».
فقرات فوق به خوبی گویای آن است که بنیانهای فکری روشنگری به کدامین حد و از چه دیرزمانی محل نقد اندیشمندان غربی بوده است. روشنگری با بسط اندیشه خودانتقادی، زمینههای نقد از خود را نیز فراهم کرد. این جنبش ضدروشنگری اکنون نیز در گونههایی متنوع به حیات خود ادامه میدهد. روشنفکران ایرانی نیز بر بنیان همین مناقشات فکری، از روشنگری و پیامدهای آن دفاع یا بدان تاختهاند. با وجود این، پرسش مهم این است که چرا و به سبب کدامین عوامل، بهرغم قدرتمندبودن انتقادات از روشنگری، ساختار نظم سیاسی، اقتصادی، نظامی و حتی فرهنگی حاصل از آن دورهای طولانی بر نظام بینالملل حاکم بوده و با وجود سربرآوردن چالشهایی فراوان همچنان به حیات خود ادامه میدهد؟ ناگفته پیداست که مقصود، مناقشه بر حقیقی یا کذب بودن، اخلاقی یا غیراخلاقی بودن بنیانهای فکری روشنگری نیست؛ بلکه آنچه محل بحث است چرایی تداول و عملکرد ساختار قوامیافته حاصل از این تحولات فکری در نظم جهانی است؟ چرا نظم بینالمللی غربی حاصل از سربرآوردن دولتهای مدرن حاکمه با وجود چنین انتقادات شدیدی به حیات خود ادامه داده است؟ پاسخ بدین پرسش، میتواند بر منطق حقیقی حاکم بر نظم بینالملل پرتویی افکند و تبیینی دقیقتر از عملکرد نظم جهانی عرضه کند. اگر بنیانهای فکری مدرنیته و روشنگری تا بدین حد لرزان و نااستوار است و چنین پای در گل مانده و بشر امروزی را در مغاک نابودی فرهنگی در بند کرده است، چگونه میتوان تداول رژیمهای حاصل از آن را تبیین کرد؟ آیا منتقدین روشنگری به بیراهه رفتهاند و آیا تمامی این شرارتهای فکری مدرنیته به کلام هگل، «میانپردههایی بیش در تاریخ بشر» نیستند؟
تأملی در مبانی فکری حامیان جنبش ضدروشنگری نشان از آن دارد که بسیاری از آنها با نبوغی رشکبرانگیز وجوهی پنهان از مدرنیته را آشکار و حجاب از معانی ناگفته برداشتهاند. در جای خود میتوان صحت این انتقادات را تأیید و درباره پیامدهای آن بحث کرد. اما پرسش این است که با وجود چنین انتقاداتی چگونه میتوان تداول ساختارها و نهادهای حاصل از روشنگری بهویژه در سطح بینالمللی را تبیین کرد؟ پاسخ را میتوان در مبانی فکری اندیشمندان مختلف غربی جستوجو کرد. طرفه آنکه این اندیشمندان نیز با تمرکز بر ابعاد فلسفی مدرنیته و روشنگری سعی در تبیین پیامدهای چنین رویکردی بر ساختارهای سیاسی داشتهاند. به نمونههایی از این استدلالها میپردازیم.
ادموند برک، محافظهکار، در مقام یکی از منتقدین اصلی انقلاب فرانسه بر این باور است که انقلاب فرانسه در مقام تجلی اندیشههای روشنگری نهتنها در ذات خود اساساً فلسفی، بلکه پیامدی بسط مبانی و تأملاتی نظری انتزاعی در نیمه دوم قرن هجدهم بود. از نظرگاه برک، فلسفهای ناصواب از دانشگاهیان به درباریان سرایت کرد و این عالیجنابان را به عفونتی مبتلا ساخت که نابودیشان را رقم زد. انتقاد اصلی برک به این شکل فلسفی انقلاب این است که بر یک اندیشه ناصواب بنیادین از سرشت حقیقی حیات سیاسی و اجتماعی استوار شده است که در عمل به فاجعه منتهی میشود. از نظرگاه برک، پایدارترین و انسانیترین نظامهای سیاسی، در اساس نظامهایی عملگرا هستند. نظامهایی که بهگونهای طبیعی در یک دوره زمانی طولانی با پشت سرنهادن آزمون و خطا تأسیس میشوند و به وقت نیاز با دست تدبیر در آستین عقل بردن و در نظرداشت شرایط، تغییر میکنند. در این فرآیند تکامل تدریجی، رویهها و سلسلهمراتبی خلق میشوند که سازوکار نظام را تنظیم و توازن آن را حفظ میکنند. برک با رد هرگونه «انتزاعیات متافیزیکی محض» در تأسیس ساختار سیاسی، استوارترین نهادها را محصول زمان، عقل سلیم و توسعه صبورانه و تدریجی میداند. به گفته برک، آزمون یک نظام سیاسی، در اساس باید فایدهباورانه (Utilitarian) باشد نه نظری و فلسفی. پرسش بنیادینی که باید بدان پرداخت این نیست که آیا یک نظام سیاسی بر برخی مبانی انتزاعی سازگار است یا خیر بلکه آنچه باید فهم شود این است که آیا یک نظام سیاسی در عمل کارایی دارد یا خیر؟ «سیاست نه بر روی حقیقت که بر کارآمدی» بنا میشود. بر این اساس سامان امور نه بر پایه مبانی انتزاعی و فلسفی بلکه بر بنیان اندیشهای عقلانی و سودمند استوار میشود.
ریچارد رورتی، اندیشمند آمریکایی، پروژه روشنگری را به دو بخش فلسفی و سیاسی تقسیم میکند. از نظرگاه وی بخش فلسفی روشنگری کاملاً شکست خورده است و البته این رخدادی خوشایند است. با وجود این، بخش سیاسی همچنان زنده و زاینده است و این واقعیتی مطلوب است. وی استدلال کسانی را که معتقدند در فقدان مبانی فلسفی جهانشمول، روشنگری سیاسی متزلزل میشود، کاملاً نابجا میداند. به باور رورتی، درک احتمال بیمبنا بودن ارزشها، هیچ اثری بر تعهد ما بدان ارزشها ندارد. تضعیف ایدهها و مبانی فراتاریخی لیبرالیسم، نهادهای لیبرال را تقویت خواهد کرد و نه تضعیف. این باور که ارزشهای روشنگری باید توجیه خود را از مبانی فلسفی جهانشمول کسب کنند، تنها عادتی فرهنگی است که میتوانیم و باید آن را زیر پا بگذاریم. رورتی از ما میخواهد سیاست روشنگری را از فلسفه روشنگری جدا کنیم؛ اولی را حفظ و دومی را کنار بگذاریم. ارزش روشنگری تنها به واسطه برخی نهادها و رویههایی است که تأسیس میکند. آنچه باید مورد تبیین قرار گیرد، مبانی فلسفی نیست بلکه پیوند بین ساختار و کارآمدی است. آنچه در واپسین مرحله تحلیل دارای اصالت است همین سودمندی و کارآمدی است.
تأمل در فقراتی از اظهارات این دو اندیشمند انگلیسی و آمریکایی گویای حقیقتی نهادینه در برداشت از سرشت نظام و نظم در ساختارهای سیاسی است، اینکه تعهد به یک ساختار نیازمند وجود بنیانی فلسفی برای توجیه آن نیست بلکه سودمندی و درک کارایی یک ساختار سیاسی سبب تداول آن خواهد شد. چنان که با نظر در این اظهارات میتوان دریافت، یک ساختار تا زمانیکه میتواند پاسخگوی نیازها باشد به حیات خود ادامه خواهد داد، حتی اگر مبانی فلسفی آن متزلزل شود.
در سنت فکری ایران مدرن، عادت بر این جاری شده است که روشنگری و مدرنیته را از نظرگاه فلسفی و فکری تبیین و نقد کنند. روشنفکران ایرانی چه در کوشش برای تبیین علل تحول نظم جهانی مدرن و در پی آن فراهم کردن دستگاهی فکری برای هدایت ایران در مسیر توسعه و چه در تلاش برای نقد مدرنیته و یافتن مسیری جایگزین برای پیشرفت، تنها بر مبانی فلسفی متمرکز شدهاند، گویی تنها راه برونرفت از بنبست در نظرداشت مبانی فلسفی است. سیدجواد طباطبایی پیشرو چنین تفکری است. گرچه وسعت اندیشه طباطبایی را نمیتوان در یک یا چند گزاره محدود کرد اما تا آنجا که وافی به مقصود پرسش نوشته حاضر است، همینقدر میتوان گفت که این روشنفکر شهیر ایرانی، تنها مسیر ممکن برای تحول را درک مبانی فلسفی غرب و نحوه تعامل با آن میداند. وی براین باور است که غرب از طریق مناقشه بر نظام سنت قدمایی، زمینه تدوین دستگاه مفاهیم تجددخواهی را فراهم کرد و این همان رسالتی است که حامیان سنت در ایران در انجام آن ناکام بودند. وی در جایی به صراحت بر این باور است که «توضیح منطق تهیشدن مفاهیم جدید در نظام اندیشیدن ایرانی یکی از مهمترین مشکلات اساسی تاریخ اندیشه در ایران است». میتوان نمونههای فراوان دیگری از دیگر روشنفکران ایرانی با استدلالی مشابه عرضه کرد. تمامی این روشنفکران در تبیین منطق تکوین و تحول ساختارهای سیاسی مدرن، مبانی فلسفی را مهمترین عامل میدانند. در اینجا برای پرداختن به مبانی این رویکرد فلسفی در ایران مجالی نیست. آنچه مهم مینماید این است که گرچه رویکرد فلسفی در تبیین مبانی فکری تأسیس ساختارهای سیاسی مدرن، بینشهایی غنی را عرضه میکند اما چنین مینماید که این رویکرد از یک سو در تبیین چرایی تداول این ساختار و از سوی دیگر چرایی عدم سازگاری ایران مدرن با نظم موجود ناتوان است. استدلال نویسنده این است که مبانی فلسفی در غرب، بنیادیترین عامل تکوین و تداول ساختارهای سیاسی جدید بهویژه در عرصه بینالمللی نیست. ایضاح منطق حاکم بر نظم جهانی نیازمند رویکردی نهادی و تبیین ساخت و پایداری این نظم براساس منطق کارکردی و سودمندی است. این استدلال را با جزئیات بیشتر بررسی خواهیم کرد.
نظم جهانی و تداول از مجرای منطقی کارکردی
بیتردید بنیان اصیل نظم جهانی را باید در دریافتی نو از مفهوم قدرت جستوجو کرد. بحث در مبانی و پدیدار شدن مفهوم نوآئین قدرت را شاید بتوان مهمترین رسالت فکری برای درک نظم موجود جهانی دانست. جای شگفتی نیست که لئو اشتراوس، ماکیاوللی را نخستین فیلسوف سیاسی مدرن میداند؛ چراکه این ماکیاوللی بود که با عرضه خوانش جدیدی از قدرت و اخلاق، قاره جدیدی را کشف کرد که در ادامه هابز نظریه خود را بر روی آن پیافکند. درک نظم جهانی مدرن نیازمند برداشتی واقعبینانه از سرشت حقیقی معنای قدرت است.
این معنای نوآئین از قدرت با تحولات حادث در منابع قدرت، تغییر کرده است اما منطق کارکردی آن همچنان پایدار است. اینکه قدرت در تمامی ابعاد باید نیرویی برای تأمین منافع و کسب رضایت دیگران برای همراهی باشد. بهرغم تداوم منطق قدرت، با تأملی در نظم جدید جهانی میتوان تفاوتی بنیادین را شناسایی کرد؛ نظم جهانی بعد از جنگ جهانی دوم نظمی عمیقتر و نهادینهشدهتر است. این نظم بیش از همه بر قدرت نهادی استوار است تا قدرت دستوری. بنای نظم جدید بیش از همه بر سه عامل استوار شده است: نخست، شاکلهای از قدرت1. یک دولت یا گروهی از دولتهای پیشرو تنها زمانی میتوانند نظمی بینالمللی را خلق و رهبری کنند که تواناییهای مادی برای وادار کردن و ترغیب سایر کشورها به نظم را داشته باشند. دوم، قواعد و نهادهای قوامبخش یک نظم جهانی باید میزانی از مشروعیت را کسب کنند. دولت یا دولتهای پیشرو نیازمند تأیید هنجاری سایر مشارکتکنندگان نظم جهانی هستند. در نهایت آنچه بیش از همه مهم مینماید این است که نظم موجود باید از ماهیتی کارکردی برخوردار و نیازهای شرکتکنندگان را تأمین کند. نظم باید مشکلات و چالشهای جمعی را حل و خدمات و منافعی را برای سایرین فراهم کند. آنچه مهم مینماید این است که برای تداول یک نظم، نیازی به مطلق بودن مشخصههای بنیادین نیست؛ تنها لازم است در مقابل ایدههایی برای نظم جایگزین سودمند باشند. تشکیل و تداول نظمها حول نسبتی از قدرت، نسبتی از اجماع هنجاری و نسبتی از سودمندی برای تأمین خدمات و امتیازها انجام میشود. هیچیک از این عناصر سهگانه هیچگاه بهگونهای مطلق وجود نخواهند داشت. یک نظم تا زمان سودمندی برای مشارکتکنندگان و تا زمانیکه نظمهای جایگزین سودمندتر، کمهزینهتر و کارآمدتر نباشند به حیات خود ادامه خواهند داد. در هیچ دورهای نمیتوان سربرآوردن نظمی آرمانی و مطلق را در انتظار نشست.
در ادبیات روابط سیاسی و بینالملل، مقصود از نظم وجود ترتیباتی نهادی برای انتظام و استحکام روابط بین کنشگران است. بهرغم وجود تلاطماتی پیوسته در عرصه سیاست داخلی و خارجی، هر زمان که قواعد و ترتیباتی نهادی پایدار از مجرای توافق، تحمیل یا ابزاری دیگر نهادینه شوند، نظم پدیدار خواهد شد. نظم در چارچوب الگویی از روابط بن کنشگران تجلی مییابد. در عرصه بینالمللی، دولتها بر اساس دستهای از اصول سازماندهنده2 که نقش هر دولت و نحوه تعامل را تعریف میکنند، رفتار میکنند. بدینسان هرگاه قواعد و ترتیبات نهادینهشده محل مناقشه قرار گیرند یا نیروهای حامی نظم توان کافی برای پشتیبانی را از دست دهند، نظمها متزلزل شده یا وارد بحران میشوند.
آنچه در نظرداشت آن ضروری است التفات بدین واقعیت است که بنیان سیاست جهانی تنها بر مبانی فکری و فلسفی حاصل از یک تفکر خاص استوار نیست؛ بلکه یک نظم سیاسی مستقر و فعال با قواعد، نهادها، روابطی اقتدارآمیز و شناختی از انتظارات به حیات خود ادامه میدهد. این نظم ماهیتی تکاملی و پیشرونده دارد، نهتنها خود حاصل تحول در نظمهای پیشین است بلکه بسترهای زیرین نظم آینده را نیز دربردارد. هیچ نظمی گسستی آشکار از نظم پیشین نیست، چراکه در طول زمان با استقرار قواعد، هنجارها و مهمتر از همه نهادها، رفتارها و انتظارات دولتها حول چنین ترتیباتی شکل میگیرد. الگوی حاصل از رفتارها و انتظارات دولتها که در قالب نهادها ظهور میکنند، ماهیت کارکردی به نظم میدهند، نظم با معیار سودمندی برای اعضا ارزیابی میشود. نظمهای موجود جهانی حاصل تحول نظام بینالملل پس از جنگ جهانی دوم است که با نشیب و فرازهایی فراوان و اصلاحاتی پیوسته تا به امروز تداول داشتهاند. کنشگران اصلی نظام بینالملل با رویکردی کارکردی در کارکرد نهادهای بینالمللی مشارکت داشتهاند. نقد مبانی فکری و فلسفی چنین ترتیباتی محل بحث نیست.
با وجود این، در ایران نگاه به نظم جهانی بیشتر از رویکردی معرفتشناسانه پیروی میکند. تأکید بر بنیانهای فلسفی نظم جهانی، نخبگان ایرانی را از التفات به نظم بهعنوان امر مستقل و جدا از تحول معرفتشناسانه باز داشته است. بیشک تأسیس، تداول و کارکرد نظم جهانی فرآیندی پیچیده و طولانی است. هرچند تأمل در مبانی و بنیانهای شناختشناسانه نظم جهانی، نقشی مهم در شناخت آن دارد اما تکوین و تحول این نظم ریشه در موضوعاتی دیگر دارد. تکوین یک نظم بر وجود نهادهایی استوار است که تأمینکننده منافع مشارکتکنندگان در آن است. ترتیبات نهادی، بنیان نظم جهانی و مهمترین نیروی تضمینکننده تداول آن هستند. نخبگان و سیاستمداران ایرانی چگونگی تأسیس و تحول ترتیبات نهادی نظم جهانی را کمتر محل التفات قرار دادهاند. تاریخ معاصر ایران مشحون از مباحث و نوشتههایی فراوان درباره مبانی فکری و فلسفی نظم جهانی و غرب است اما با وجود این به باور نویسنده به سبب عدم التفات کافی به ساختار نظم جهانی در مقام موجودیتی مستقل از درک و تنظیم روابط با آن ناکام مانده است. تمرکز بر ایدههای نظم جهانی و غفلت از کارکرد نهادهای آن تعامل با نظم جهانی را در تنگنا قرار داده است. تأکید بر نقش ایدههای غربی در تأسیس نظم جهانی و گاه شکلگیری نهضتهایی برای خلق ایدههایی بدیل، نخبگان ایرانی را از توجه به ماهیت کارکردی نهادها و فرآیندهای نظم جهانی باز داشته است. به نظر میرسد در مواجهه با نظمی اینچنین نهادینه و کارکردی، میبایست مناقشات فلسفی و معرفتشناسانه با تمام اهمیتی که دارند به تجربه زندگی خصوصی محدود شوند این در حالی است که نظم جهانی در حوزه عمومی و با منطقی کارکردی بنا و تداول مییابد.
به نظر میرسد در عرصه سیاست جهانی، کوشش برای همسانپنداری «حقیقت» و «واقعیت» رفتاری مخاطرهآمیز برای منافع ملی است که نه ممکن و نه مطلوب است. تسلط چنین اندیشهای در بین نخبگان ایرانی در مواجهه با نظم جهانی نتایجی زیانبار در پی داشته است. اکنون زمان آن است که به جای نگریستن از دریچه مبانی فلسفی، یک بار برای همیشه نظم جهانی را از نظرگاهی کارکردی و نهادی درک و نقش خود را در چنین ساختاری تعیین کنیم. امید به گسستی بنیادین در نظم جهانی و درافتادن طرحی نو بر مبانی نوپدید چندان سهمی از واقعیت ندارد. هر نظم جدیدی در نظام بینالملل بر مبنایی کارکردی برای مشارکتکنندگان در آن خلق میشود که در آن نه مبانی فکری بلکه منطقی فایدهباورانه حاکم خواهد بود. بهرهبرداری از چنین نظمی بیش از همه نیازمند درک منطق کارکردی آن است.
پینوشت:
1. configuration of power
2. organizational principles