بلاتکلیفی دوساله، بدون حکم قضایی/روایت حالوروز آسیبدیدگان و خانوادههای کشتهشدگان آتشسوزی در کمپ ترک اعتیاد «گام اول رهایی» در لنگرود که در سال ۱۴۰۲ منجر به مرگ ۳۶ نفر شد
مالک کمپ با ۲۵ درصد قصور در زندان فوت کرد متهمی که الان در زندان است ۷۵ درصد مقصر شناخته شد و به خانوادههای فوتیها دیهای پرداخت نشد
آتش اول در یکی از اتاقها شعله کشید؛ هواکشها روشن بودند و شعلهها را آوردند وسط سالن. «محمدرضا آقاجانزاده» آن روز وسط همان سالن خوابیده بود که آتش درگرفت. 8 ماه از آمدنش به کمپ ترک اعتیاد «گام اول رهایی» در لنگرود با ساختمانی 80 ساله، گذشته و تازه پایش را به 22 سالگی گذاشته بود. مثل «امید سیفی» که 23 ساله و تازه ششروز بود که آمده بود برای ترک و ششماه بعد را با سوختگی شدید در بیمارستان خوابید. محمدرضا و امید، شانس آوردند که قرص خواب نخورده بودند؛ همان قرصهایی که به معتادان میدهند تا کمتر دردِ ترک اعتیاد بکشند.
آنها ساعت 5 صبح 12 آبانماه 1402 توانستند از آتش بیرون بیایند اما نصیبشان از ترک اعتیاد شد: ۷۴ و 78 درصد سوختگی. آتش به جان جمع 50 نفرهای افتاد که آن روز در کمپ بودند و 36 نفری که بیشترشان قرص خواب خورده بودند، نمیدانستند که قرار است در خواب، شعلهها بدنشان را در خود بجود، خاکستر کند و از آنها چیزی باقی نگذارد، جز چند تکه استخوان. مثل «مهراب فلاح خیرخواه»، جوان 22 سالهای که آنشب خاکستر شد و استخوانهایش را به «آسیه وطنی»، مادرش دادند.
مادری که به «هممیهن» میگوید از آنروز، روزگارش سیاه شده: «هیچکس کاری برای ما کاری نکرد، فقط جگرمان را سوزاندند.» به گفته او بهزیستی در این پرونده تبرئه شده. 17 نفری که توانستند از آتشسوزی جان بهدر ببرند، ماندند با درصدهای مختلف سوختگی؛ از 20 درصد تا 78 درصد. محمدرضا و امید حالا بیشترین درصد سوختگی آن جمع را دارند.
همان روز حادثه، رئیس سازمان بهزیستی کشور خواستار رسیدگی فوری به آسیبدیدگان آتشسوزی در مرکز درمان و بازتوانی اعتیاد و دلایل وقوع این اتفاق شد. به دستور رئیس سازمان بهزیستی کشور تیمی متشکل از معاون سلامت اجتماعی سازمان، دفتر بازرسی و مدیریت عملکرد و حراست سازمان بهزیستی کشور جهت بررسی و گزارش ابعاد مختلف این حادثه به استان گیلان اعزام شدند.
پنجروز از این فاجعه گذشته بود که فرمانده انتظامی استان گیلان اعلام کرد، متهم اصلی آتشسوزی عمدی در کمپ ترک اعتیاد شهرستان لنگرود، توسط پلیس دستگیر شده است؛ آتشسوزی عمدی بهدست مردی 28 ساله که ساعت 5 صبح با دلهای پر از بنزین به کمپ آمد، از دیوار پشت کمپ وارد ساختمان شد و کمپ را به آتش کشید.
محمدرضا میگوید متهم 36 روز را در همان کمپ گذرانده و خود محمد شنیده بود که او بارها میگفته، آخر یکروز میروم بیرون و اینجا را به آتش میکشم. پلیس گفته، متهم در اعترافات خود علت آتشزدن کمپ را اختلافات شخصی با مالک مجموعه اعلام کرده؛ او در حرفهایش بعد از دستگیری گفته، یکهفته قبل از آن روز حادثه از کمپ بیرون آمده و آنقدر در مدت اقامتاش در کمپ بدرفتاری و خشونت دیده که میخواسته بچهها را نجات دهد.
بررسیهای «هممیهن» نشان میدهد همین مالک بعد از این اتفاق بازداشت شده و در زندان سکته و فوت کرده است. حکم قضایی هنوز برای این پرونده صادر نشده و بعد از دو سال، متهمی که الان در زندان است 75 درصد مقصر و رئیس کمپ 25 درصد مقصر شناخته شدهاند. خانوادههای کشتهشدگان این حادثه میگویند، پرونده هنوز در دادگستری جریان دارد و این بلاتکلیفی داغشان را زنده نگه داشته: «تمام مقصران باید بازخواست شوند.» خانوادههایی که هر دو سال گذشته، تجمع کرده و اعتراضشان را اعلام کردهاند. «هممیهن» برای پیگیری عاقبت پرونده و پیگیریهای اداره بهزیستی لنگرود، با مسئولان این اداره تماس گرفت اما آنها پاسخی در این باره ندادند.
روایتی از یک «رهایی» نافرجام
«محمدرضا آقاجانزاده»، 24 ساله از 8 ماه پیش از 12 آبانماه 1402، به کمپ «گام اول رهایی» آمده بود تا گام اول را بردارد و اعتیادش را کنار بگذارد. تا دوباره بشود همانکه زمان «خدمت» بود. او بیکار بود و امید داشت که پس از پاکی بتواند کاری پیدا کند. همین آرزو بود که او را فروردینماه همانسال به این کمپ کشاند؛ اما پس از ۸ ماه، نصیباش از ترک اعتیاد شد ۷۴ درصد سوختگی.
محمدرضا به «هممیهن» میگوید اگر خانوادهاش توان مالی داشتند، نه او در آن کمپ میبود، نه بدنش در «اوج جوانی» چنین میسوخت. او از فضا و شرایط کمپ میگوید؛ جاییکه در آنزمان ۴۹ نفر را نگهداری میکرد درحالیکه باید در آن فضا ۳۰ نفر نگهداری میشدند: «مجوز خود کمپ برای نگهداری ۳۰ نفر داده شده بود.» آنشب محمدرضا، دومین نفری بود که از خواب بیدار شد: «آتشسوزی اول کم بود و کمکم زیاد شد. آنهایی که در خواب بودند، کشته شدند و آنهایی که بیدار شدند، آمدند دمِ در ایستادند.»
آتش ابتدا در یکی از اتاقها شعله کشید و «چون هواکشها روشن بودند، آتش را میآورد وسط سالن. ما هم در سالن خوابیده بودیم.» او میگوید متهمی که الان در زندان است، بنزین را ریخته بود روی پنجره و آتش زده بود. مسئولان کمپ شبها در آنجا نمیماندند و درِ خروجی هم قفل بود؛ قفلی که اجازه نداد در لحظه مرگ و زندگی، محمدرضا و دیگران راهی برای نجات پیدا کنند.
کمپ، کپسول آتشنشانی داشت اما «بیرون از حفاظ اصلی بود که قفل بود و نمیشد از آن استفاده کرد.» کلیدها دست کسانی بود که به آنها «خدمتگزار» میگفتند؛ همانها که هرشب پیش از خواب، کلید را در انباری آشپزخانه میگذاشتند. یکی از آنها، همانصبح، بیدار شد و برای آوردن کلید دوید، «اما سقف ریخت روی سرش و فوت شد».
آنها در محاصره آتش بودند تا زمانیکه آتشنشانی رسید، در را قیچی کرد و ساکنان از ساختمان بیرون کشیده شدند. محمدرضا با ۷۴ درصد سوختگی، با آمبولانس به بیمارستان منتقل شد و «یکهفته در آیسییو خوابید تا بههوش آمد.» یکماه و چهارروز بستری بود و چندین عمل جراحی انجام داد.
به گفته او، کمپ با حداقلترین امکانات اداره میشده؛ ساختمان کمپ، یک مدرسه ۸۰ ساله بوده که همان سال ۱۴۰۲ برای کمپ اخطاریه آمده بود که ساختمان ناامن است و باید تخلیه شود اما رئیس کمپ اقدامی نکرد: «تمام کارهای کمپ از رنگ کردن، تمیز کردن، کاشی کردن، سیمکشی کردن و همهچیز برعهده خود ما بود.»
تنها کمکی که در این دو سال دریافت کردند، این بوده که بیمهشان کردند و هزینه بیمارستان فقط پرداخت شد: «پول داروهایمان را خودمان دادیم و هنوز هم داریم میدهیم. داروهایمان خارجی بود و بیمه هم شاملاش نمیشد، باید آزاد پرداخت میکردیم. بهزیستی و کمیته امداد هم گفتند کمکی از دستشان برنمیآید.»
خانواده محمدرضا، پدرو مادری که با هزار امید پسرشان را به کمپ سپرده بودند تا «سرِ جوانی نجاتش دهند»، ناچار شدند ماشین خود را بفروشند تا هزینه درمان بدن سوخته فرزندشان کنند. دو سال از آنروز گذشته و هنوز خبری از حکم قضایی نیست. رئیس کمپ که بازداشت شده بود، در زندان سکته کرد و جان باخت؛ فردی هم که کمپ را به آتش کشید، همچنان در زندان است: «تا جاییکه خبر دارم ۷۵ درصد او را مقصر دانستهاند و ۲۵ درصد رئیس کمپ را.»
محمدرضا از متهم چنین یاد میکند: «او ۳۶ روز با ما در کمپ بود، خیلی لاغراندام بود، دست چپش تیک عصبی داشت و من خودم چندینبار شنیدم که با خودش تکرار میکرد آخر اینجا را به آتش میکشم. ما فکر میکردیم الکی میگوید و باورم نمیشود که این کار را کرده است.» او میگوید متهم چندروز پیش از حادثه آمده بوده روی دیوار کمپ، اما کاری نکرده بود تا اینکه ۱۲ آبانماه کارش را تمام کرد.
محمدرضا امروز در وضعیتی ایستاده که میگوید «دیگر هیچ کاری ازم برنمیآید.» از پیوند پوست کمر، سوختگی دستوپا و گردن میگوید و از داروهایی که آنقدر گران است که دیگر توان خریدنش را ندارد. آخرین نسخهاش برای پمادهای بعد از سوختگی «۲۲ میلیون تومان» هزینه داشته و او هنوز نتوانسته آن را تهیه کند. دو سال گذشته و «صدای خانوادهها هنوز به هیچجا نرسیده است.» خانوادهها در جلسات رسیدگی به پرونده حاضر میشوند و محمدرضا حالا میگوید بهشخصه از همان اول دنبال قصاص نبوده است.
آخر روایت محمدرضا، تلختر از آغاز آن است؛ همانجایی که روزهای بستری در بیمارستان را بهیاد میآورد: «آن زمانکه در بیمارستان بستری بودم بارها از پرستارها شنیدم که میگفتند، آدمهایی مثل شما باید بمیرند. چرا؟ چون زمانی اعتیاد داشتیم و به آن کمپ رفته بودیم ترک کنیم که به زندگی برگردیم؟ چرا نباید ما حق زندگیکردن داشته باشیم؟»
۷۸ درصد سوختگی؛ سهم امید از کمپ ترک اعتیاد
«امید سیفی»، ۲۵ ساله، پیش از آن ششروزی که پایش را به کمپ ترک اعتیاد لنگرود بگذارد، میوهفروش بود؛ جوانی که پیش از ورود به کمپ «گام اول رهایی»، اعتیادش را ترک کرده بود و تنها برای آن رفته بود که «دیگر مصرف نکند.» اما پایان این تصمیم، ششماه بستری در بیمارستان بود؛ پس از آتشسوزیای که او را با ۷۸ درصد سوختگی از سالن کمپ بیرون کشید.
امید به «هممیهن» از ساعت ۵ صبح آنروز میگوید که «آنجا را آتش زدند»: «من در اتاق بودم و نتوانستم به بیرون فرار کنم. گیر کرده بودیم و همین شد که بیشترین سوختگی در بین کسانی که زنده ماندند، نصیب من شد؛ ۷۸ درصد سوختگی.»
او از وضعیت شب حادثه میگوید؛ شبی که بسیاری از ساکنان کمپ، با قرص خوابیده بودند: «در کمپ به افراد قرص خواب میدهند که درد کمتری بکشند و بیشتر افرادی که آنروز در کمپ بودند آنشب قرص خواب خورده بودند. نتوانستند بیدار شوند و در آتش سوختند. خواب من سبک است و توانستم بیدار شوم.»
هزینه اقامت در کمپ برای هر دوره ۲۱ روزه، چهار میلیون تومان بود؛ مبلغی که «بهغیر از خرجهای وسیلههایی بود که خودمان باید میخریدیم؛ وسایلی مثل خوراکی، مسواک، ملحفه و...» امید میگوید ظرفیت کمپ ۳۰ نفر بود اما خیلی بیشتر از این تعداد افراد نگهداری میشدند: «حتی تخت هم بهاندازه کافی نبود و کفخواب بودیم. همان صبح حادثه من روی زمین خوابیده بودم. اصلاً اینکه افراد در کمپها روی زمین بخوابند قانونی نیست، باید حتماً در اتاقها بخوابند.
اما جا کم بود و مجبور بودیم در سالن بخوابیم.» امید در روایت خود از فقدان ابزارهای ایمنی میگوید: «هیچ کپسولی در دسترسمان نبود که بتوانیم استفاده کنیم. گذاشته بودند بیرون و به دردمان نخورد. تاریخ مصرفشان هم گذشته بود.» پس از حادثه، هزینههای سنگینی بر دوش او و خانوادهاش افتاد: «هزینه بیمارستان را پرداخت کردند اما تمام پانسمانها، داروها و جفتجنینهایی را که برای سوختهشدگان استفاده میشود، خودمان خریدیم. حدود یکمیلیارد تومان تا الان خرج کردهام. ما خانواده خیلی پولداری نیستیم، زمین فروختم تا پول درمانم را تامین کردم.»
آسیبهای جسمی، زندگی امید را از چند جهت محدود کرده است: «الان کار زیادی از من برنمیآید. کل بدنم سوخته، دستهایم، پاهایم؛ فقط صورتم سالم مانده. دکتر گفته به هیچ وجه نباید آفتاب به بدنم بخورد و سرمای شدید. حداقل میتوانستند به کسانی که زنده ماندند کمکهزینه بدهند که در خرج روزانهشان نمانند.
حتی به هیچکدام از ما دیهای پرداخت نشد. وضعیت اقتصادی خانواده تمام کسانی که در کمپ بودند، متوسط رو به پایین است.» به گفته امید سیفی، پرونده این حادثه هم همچنان معلق مانده است: «الان میگویند پرونده به تهران ارسال شده؛ ما خودمان در چندین جلسه دادگاه در لنگرود و رشت شرکت کردهایم و هنوز نتیجهای حاصل نشده.»
۴۴ روز امید، یک لحظه آتش
«بچه من قدبلند و کشیده بود، دست بچه من کجاست؟ پای بچه من کجاست؟» این جملهای است که «آسیه وطنی»، مادر «مهراب فلاح خیرخواه»، بارها و بارها در دوسال گذشته از خودش پرسیده؛ دو سالی که آن را «زندگی در جهنم» توصیف میکند. آسیه وطنی به «هممیهن» میگوید، مسئولان کاری برایشان نکردهاند و «جگرشان را سوزاندهاند.»
صبح حادثه، جمعه بود؛ آسیه وطنی هرروز ساعت پنج صبح بیدار میشد و بعد از نماز، گوشیاش را چک میکرد. «دو روز قبل رفته بودم پیش بچهام، دوباره شهریه را پرداخت کردم و گفتم ۱۵ روز دیگر میآیم دنبالت.» اما آنروز گوشی را باز نکرد. «ساعت ۸ بیدار شدم، برادرم زنگ زد و گفت: آبجی، کمپ کجاست؟ آدرس دادم. یکربع بعد استاد کاشیکارش زنگ زد. بهمحض دیدن اسماش روی گوشی، فهمیدم خبری شده؛ یا بچهام را کشتهاند یا فرار کرده.»
وقتی پرسید چه شده، به او گفتند «یک کمپ آتش گرفته» و حدس زد که همان کمپ است. میگوید: «دیگر چیزی نفهمیدم.» همراه همسرش به محل رفتند و به گفته او «دیدیم واویلای وایلاست؛ بچهها هیچکدام نبودند.» وقتی آنان رسیدند، آتش خاموش شده بود و آمبولانسها و آتشنشانی حضور داشتند.
همسر آسیه، که کارمند بیمارستان بود، به محل منتقلشدگان رفته بود اما «دیده بود هیچکدام از بچهها آنجا نیستند؛ آنها را برده بودند رشت.» خانواده هم فوراً راهی رشت شدند. آنجا به آنان گفته شد، کشتهها را به «باغ رضوان» فرستادهاند. پس از آن در باغ رضوان شنیدند که اجساد به پزشکی قانونی منتقل شدهاند.
اما شناسایی ممکن نبود: «میگفتند چندتا فراری داریم، میگفتم بچه من یکی از آنهاست.» پزشکی قانونی به آنان گفت چون جمعه است، لیست نداریم، باید فردا بیایید برای آزمایش دیانای: «تلفن من که زنگ میزد، میگفتم این بچه من است، به هوش آمده و دارد زنگ میزند. جواب دیانای که آمد، دیدم بچه من هم جزو سوختههاست.»
پسر او ۲۲ سال داشت و یکسالونیم از خدمت سربازیاش گذشته بود و مدتی بوده او متوجه تغییراتی در رفتار مهراب شده بود: «چشمانش قرمز بود، به او شک کرده بودم.» او به پسرش گفته بود: «من زحمت کشیدم، نمیگذارم کار به جاهای باریک بکشد، تو را میفرستم کمپ.» آسیه وطنی که مادری شاغل است، بچههایش را از روستا با هزار زحمت به شهر برده تا آینده خوبی داشته باشند و همین هم شد که ۲۹ شهریورماه ۱۴۰۲ مهراب را به کمپ برد. مهراب تا روز فاجعه، ۴۴ روز در آنجا مانده بود.
اما مادر از وضعیت داخلی کمپ بیخبر بود: «یک مدرسه کهنه و فرسوده بود. بیرونش هم یک اتاقک بود که آنجا میماندیم و هرکسی فرزندش را میدید و با هم صحبت میکردیم.» بعدها مشخص شد که کمپ گنجایش ۳۰ نفر را داشته اما حدود 50 نفر در آن نگهداری میشدهاند: «خبر نداشتیم، بعدها همکاران مرکز بهداشت گفتند که وقتی برای بازدید میرفتیم اول اینکه اجازه نمیدادند، بعد هم اینکه از نظر بهداشتی تعریف چندانی نداشت. کمپ است دیگر، خانه پدر و مادر نمیشود که.»
آنها بعدها از دیگران شنیدند که در کمپ «۵۶ یا ۶۰ نفر» حضور داشتند. آسیه وطنی میگوید: «حرف و حدیث زیاد داریم؛ ۳۶ تا از بچههای ما سوختند و ۱۶ نفر هم مجروح داشتیم.» خانوادهها شکایت کردند: «بار اول رفتیم دادگاه، بار دوم هم رفتیم، دیدیم آنهایی که مقصر بودند، تبرئه شدند. بهزیستی تبرئه شد.» مسئول کمپ ۲۵ روز بعد از فاجعه، در زندان فوت کرد.
مادر مهراب میگوید: «فکر میکنیم اگر پایش به دادگاه میرسید همهچیز را میگفت. مقصر اصلی هم که آتشافروز بود فعلاً در زندان است.» بهگفته او، متهم اصلی گفته بود «آتشافروزی کرده تا بچهها را نجات دهد»؛ گفته به نگهبان گفته بوده: «کاری میکنم بچهها از اینجا فرار کنند». به گفته آسیه وطنی، متهم مدعیشده بود یکهفته قبل از حادثه از کمپ خارجشده و یکجورهایی میخواسته بچهها را نجات دهد، و اینکه «آنقدر با من در کمپ بدرفتاری شد که بنا را گذاشتم آنجا را آتش بزنم و بچهها را نجات دهم که ضربهای به مسئولان بزنم: «نگهبان روز حادثه خواب بوده.»
آسیه وطنی میگوید پرسش اصلیشان این است که «چرا بهزیستی باید تبرئه شود؟ بچه من که در خیابان تصادف نکرده. او را به مجموعهای بهنام بهزیستی، تحت پوشش دولت، تحویل دادم.» آنها دی و بهمنماه سال قبل دوباره به دیوان عالی شکایت کردهاند و چندروز پیش به آنان گفته شده که قرار است بررسی شود و ممکن است یک تا دو سال طول بکشد: «چندروز پیش هم شنیدیم که یکی، دو هفته دیگر جواب را میدهند. ما فرجامخواهی کردیم، از بهزیستی و نگهبان شکایت کردیم.» او همچنین شنیده است که «در کمپ، کپسول آتشنشانی بوده ولی خراب بوده.» طبق برگهای که خانوادهها دارند، علت فوت، خفگی با گاز مونوکسید بوده و بعد از خفگی کاری نمیتوانستند بکنند و همانجا سوختند.
وطنی میگوید خانوادهها درخواست قصاص داشتند و عدهای، ازجمله پدر و مادرهای سالمند که رفتوآمد تا رشت برایشان دشوار بود، فقط نوشته بودند دیه میخواهند اما حتی همان هم اجرا نشد: «حدود16-15خانوار درخواست فقط دیه داده بودند، اما حکمی که پارسال زدند برای هفتخانوار بود و هنوز هیچ اقدامی نکردهاند.
خانوادههایی که توانستند تا تهران پیگیری کنند، حکم دیه گرفتند، اما «برای ۲۹ خانوار فعلاً بلاتکلیفیم و دوباره فرجامخواهی کردیم که حداقل بهزیستی را محکوم کنند. همه مثل هم هستیم، یکروز نشده که فراموش کنیم. میگوییم این چه دردی بود، چه بلایی بود بر سر ما آمد؛ یکجوری سوخت بچه من... خیلی خانوادهها هستند که اصلاً چیزی برای خرجکردن ندارند. خیلی از خانوادهها امسال پولی برای برگزاری مراسم هم نداشتند.»