پارادوکس بهاری ملال
ملال، سکوتی است درون جان، آهی است بیصدا، نگاه خیرهای است به دوردستِ نامعلوم. روانشناسان، فلاسفه و شاعران هریک سعی کردهاند آن را توضیح دهند، اما ملال توضیحدادنی نیست؛ باید آن را زندگی کرد.

بهار از راه رسیده، فصلی که قرار است زندگی را از نو آغاز کند. زمین نفس تازه میکشد، درختان از خواب زمستانی بیدار میشوند و پرندگان سرود رهایی میخوانند. اما در پسِ اینهمه شور و شکوفه، حسی خاموش در دل بسیاری از ما رخنه میکند، درست در همین زمان، خیلیها دچار بیحوصلگی، خستگی و نوعی کسالت میشوند؛ حسی مبهم، گنگ و گاه آزاردهنده که نه میتوان آن را بهروشنی «غم» نامید و نه بهدرستی «افسردگی». حسی که تنها میتوان آن را در یک واژه خلاصه کرد؛ «ملال».
ملال، سکوتی است درون جان، آهی است بیصدا، نگاه خیرهای است به دوردستِ نامعلوم. روانشناسان، فلاسفه و شاعران هریک سعی کردهاند آن را توضیح دهند، اما ملال توضیحدادنی نیست؛ باید آن را زندگی کرد. شاید شبیه آن لحظهای باشد که سالها منتظر یک سفر رویایی بودهای و درست لحظه رفتن، خبری میرسد که همهچیز لغو شده است. دل هنوز پُر از اشتیاق است، اما بیرون، هیچ در بستهای باز نمیشود.
نه میتوانی دست بکشی، نه میتوانی پیش بروی. همینجاست که ملال متولد میشود. بسیاری میکوشند از این حس فرار کنند؛ به سرگرمیها پناه میبرند، در دل شبکههای اجتماعی گم میشوند و به برنامههای پُر زرقوبرق دل میبندند، شاید تا لحظهای این سایه خاموش را از خود دور کنند. صنعت سرگرمی میلیاردها دلار خرج میکند تا ملال را از صحنه زندگی ما پاک کند، اما حقیقت آن است که این تلاشها، بیشتر شبیه مسکّناند تا درمان.
برخی راهی دیگر پیشنهاد میکنند؛ بگذار بماند. بگذار ملال باشد. بگذار در آن غرق شوی، بیآنکه با آن بجنگی. چرا؟ چون ملال، گرچه در ظاهر احساسی منفی و خستهکننده است، در باطن میتواند پیامآور دگرگونی باشد. شاید این همان زنگ بیدارباشی است که در سکوت میگوید: «دیگر اینگونه نمیشود زندگی کرد. باید چیزی تغییر کند.» ملال میتواند نشانهای از نارضایتی درونی ما از وضع موجود باشد؛ نوعی اخطار نرم، اما عمیق که به ما یادآوری میکند چیزی در درونمان، چیزی در سبک زندگیمان، نیاز به بازنگری دارد.
این احساس ناخوشایند، اگرچه در نگاه اول آزاردهنده بهنظر میرسد، اما در لایههای عمیقتر، میتواند ما را بهسوی معنا، خلاقیت و حتی تحول فردی سوق دهد. چهبسا بسیاری از آثار هنری، کتابها، اختراعات و تحولات شخصی، از دل همین لحظات ملالانگیز سر برآوردهاند. گاهی فقط در سکوت، در رخوت و در دل روزهای یکنواخت است که چیزی در جان ما بیدار میشود؛ چیزی که پیشتر، زیر آوار هیاهو و شتاب گم شده بود. برتراند راسل، زمانی که در زندان بریکستون بود، با سکوت و بیتحرکیِ اجبارآمیز روبهرو شد. اما او این ملال را فرصت دانست: نوشت، اندیشید، خلق کرد.
او معتقد بود نسلی که تاب ملال ندارد، نسلی سطحی است؛ گسسته از ریتم طبیعی جهان و غرق در بیقراری بیثمر. در شرق، مکاتب ذن نگاهی دیگر دارند. آنها ملال را دشمن نمیدانند، بلکه پلی به سوی بیداری میانگارند. اما چرا در بهار، این ملال بیشتر سراغمان میآید؟ لابد چون بهار نماد امید و دگرگونی است. انتظاراتمان از آن بالاست. ماهها در سرمای زمستان منتظر نور بودهایم و اکنون که نور آمده، اگر هنوز در درونمان تاریکی باشد، شکافی بزرگتر احساس میشود. این شکاف میان «خواستن» و «داشتن»، زادگاه ملال است. گاه احساس میکنیم همهچیز آماده خوشبختی است، اما خود هنوز مهیای آن نیستیم.
در اینجاست که باید مکث کنیم. بهجای پُر کردن این فاصله با سرگرمیهای بیپایان، شاید بهتر باشد بنشینیم و از خود بپرسیم، چه چیزی در زندگیام جای خالی گذاشته؟ آیا واقعاً به مسیر رضایتبخشی قدم گذاشتهام؟ آیا کاری که انجام میدهم، معنا دارد؟ آیا زمانم را آنطور که باید، صرف میکنم؟ ملال میتواند نشانه آغاز باشد؛آغاز سفری به درون. اگر از آن نگریزیم و در آن بمانیم، شاید ما را به ریشههایمان بازگرداند. به خلوت، به اندیشه و به خلق. شاید ملال همان خاکی باشد که بذر معنا در آن جوانه میزند.
شوپنهاور میگوید: «ملال چیزی نیست جز نقطه مقابل فریبندگی.» هر دو وابسته به چیزی بیرونیاند؛ اما اگر درست شناخته نشوند، هر دو میتوانند ما را از درون تهی کنند. پس شاید، در مواجهه با ملال، نیازی به جنگ نیست؛ بلکه به پذیرش است. دفعه بعد که بهار آمد و شما را با خود نبرد، که گلها شکفتند و شما همچنان بیحوصله بودید، نگران نباشید. شاید آنچه میخواهید، در خودِ این بیحوصلگی نهفته است. شاید ملال، لاله خونیندل سیاووشان باشد؛ برآمده از خاک انتظاری که بیپاسخ ماند، اما در خاموشیاش، پیامی دارد برای دگرگونی؛ شاهدی از رنج، اما نویدبخش معنا...