| کد مطلب: ۳۴۶۸۸

روزی پنجره را می‏‌گشایم

روزی من هم پنجره را با باور می‌گشایم. با دلی پرامید چشم‌انتظار بهار می‌مانم. آن بهاری که باید بیاید، سرما و تلخی را از دلم بزداید. بهار بیاید، اصلاً باید بهار بیاید، بهاری که وعده‌ی رهایی باشد.

روزی پنجره را می‏‌گشایم

در کرانه بهار ایستاده‌ام و به پشت‌سر نگاه می‌کنم؛ به رنج‌ها، مصیبت‌هایی که گریبان جمعی را گرفته و زخم سوگی که برایم کهنه نمی‌شود که نمی‌شود. هنوز زبان روزهای زمستان را دارم؛ سرد، گزنده و تلخ. دست خودم نیست، تلخ است روزگار و کام‌ ما تلخ‌تر. فکر می‌کنم کجایند آن مهمان‌های بهاری؟ آن‌ها که هر سال کنارت بودند و با آن‌ها سال را تازه می‌کردی. آن‌ها نیستند، به عدم پیوسته‌اند، آن‌ها با بنفشه‌ها به جهان دیگری رفته‌اند.

دیگرانی هم هستند که بنفشه‌ها را اینجا گذاشتند و کوچیدند به جایی که زندگی بهتری بسازند. آیا ساختند؟ نمی‌دانم. اما دوری‌شان و دلتنگی‌شان بر دل ما سنگینی می‌کند. حالا که در کرانه‌ی بهاریم این نبودن‌ها بیشتر خنج می‌کشد بر دل‌مان. برای من چند سالی است که بهار، دیگر بهار نیست. نمی‌دانم اگر ساعت، تقویم، گیاه و سبزه نبود اصلاً می‌فهمیدم که بهار دارد نرم‌نرمک می‌رسد. حتی نمی‌دانم سال اگر روی سال بیاید، بهار برایم رنگ و روی قبل‌اش را پیدا می‌کند. 

البته روزگار همیشه این‌طور نبوده، حداقل تا جایی که حافظه‌ام را می‌کاوم، خاطرات قشنگ هم از پستوهای حافظه بالا می‌‌آید. آن‌وقت‌ها که می‌ایستادیم پشت پنجره نگاه می‌کردیم به چند درخت حیاط که داشت زمستان را از تن می‌تکاند، فکر می‌کردیم که انگار عید شمایلی پوشیده، از راه دور می‌رسد و سال‌مان تحویل می‌شود. لباس‌های نو را تن می‌کردیم، آقاجون موهایمان را سشوار می‌کشید، دوربین کداکش را در می‌آورد و ازمان عکس می‌گرفت. کلی از این دست عکس‌های عیدانه در آلبوم‌های خانوادگی داریم، مثل چوب ایستاده‌ایم و بدون لبخند به دوربین زل زده‌ایم. 

آن‌‌وقت عید برایم بوی تند رنگ و کاغذ دیواری نو و سبزی پلوماهی بود. نویی از در و دیوار می‌بارید. رسم ما این بود که هرسال آقاجون کاغذ دیواری‌ها را عوض کند، نمی‌دانم حتماً جنس‌شان خوب نبود که هرسال این بساطمان بود و ما بچه‌ها زیر دست‌وپایش می‌لولیدیم تا مثلاً کمک‌اش کنیم. باز به این‌جای خاطره‌‌ی شیرینم که می‌رسم تلخی به جانم می‌ریزد، بغض بیخ گلویم را می‌گیرد، چون حالا یکی از ما نیست، برادرم با بنفشه‌ها رفته به آن دنیا. آقاجون پیر و خمیده شده. دیگر آن خانه نیست، جایش آپارتمانی سبز شده،.سال‌هاست که دیگر در خانه‌ی ما کسی کاغذ دیواری عوض نمی‌کند. 

قدیم‌ها بهار قشنگ بود، همان‌طوری بود که احمدرضا احمدی توصیف‌اش کرده بود: «پنجره را می‌گشایم. برف‌ها سرانجام آب شدند. بنفشه‌ها از زیر برف‌ها قدافراخته، بهار را به خورشید صبحگاهی باز می‌گردانند. با چشمی از من که در زمستان تیره شد، بنفشه‌ها را از پشت پرده‌ای که به مه و باران آغشته است، می‌بینم. هنوز رنگ بنفشه‌ها را از گذشته در حافظه دارم. رنگ بنفشه‌ها را از حافظه بیرون می‌آورم.

بر بنفشه‌های پشت پنجره حک می‌کنم. سپس فوج‌فوج بنفشه‌های جوان به دنیا از چشم من کنار می‌رود. دوباره بنفشه‌های جوان سهم من خواهند بود، دیگر بنفشه‌ها از چشم من نخواهند گریخت. بنفشه‌ها را چون همه فروردین‌ها عمر بنفشه می‌بینم. آن پرده‌ی آغشته به مه و باران کاذب از چشم من ذوب می‌شود. روی بنفشه‌های جوان، پرده‌ای از مه و باران می‌شود. با باور، پنجره را می‌گشایم. بهار است.‌»

روزی من هم پنجره را با باور می‌گشایم. با دلی پرامید چشم‌انتظار بهار می‌مانم. آن بهاری که باید بیاید، سرما و تلخی را از دلم بزداید. بهار بیاید، اصلاً باید بهار بیاید، بهاری که وعده‌ی رهایی باشد. 

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
آخرین اخبار