| کد مطلب: ۳۴۶۷۳

بهار را بهانه نکنم، چه کنم؟

نوروز و بهار در ذهن من تفاوتی ندارند؛ هر دو با یک حس‌وحال بسیار خاص و خواستنی پیوند می‌خورند و شاید کمی غریب به نظر برسد، اما من یکی از شب یلدا روزهایم رنگی‌تر می‌شوند و با چشم‌‌دیداری بهار، حال دلم خوش‌تر است؛ به‌شکلی که گاهی برایم شگفت‌آور است و مایه دست‌انداختن خودم در آینه هم می‌شود.

بهار را بهانه نکنم، چه کنم؟

 نوروز و بهار در ذهن من تفاوتی ندارند؛ هر دو با یک حس‌وحال بسیار خاص و خواستنی پیوند می‌خورند و شاید کمی غریب به نظر برسد، اما من یکی از شب یلدا روزهایم رنگی‌تر می‌شوند و با چشم‌‌دیداری بهار، حال دلم خوش‌تر است؛ به‌شکلی که گاهی برایم شگفت‌آور است و مایه دست‌انداختن خودم در آینه هم می‌شود.

نمی‌دانم چرا، اما انگار احساس می‌کنم زنجیرهای گران بلا از دوشم یکی‌یکی بر زمین افکنده می‌شوند و دژ بیداد زمانه مثل برف زمستان آب می‌شود. بچه‌تر که بودم البته به این غلظت نبود. ذوق و شوق خرید لباس نو و عیدی‌گرفتن داشتم اما انتظار نوروز و سرخوش شدن از بهار، نه آن‌چنان. دوره جوانی که گاه می‌زدم به بیراهه و می‌گفتم خب که چه؟ اما بعدتر مدت‌ها احساسم همانی بود که گفتم: «اومد بهار و بوی یار و این بهارم از اون بهارها شد/ از در رسید و مارو دید و عاشق ما شد.» به بالا و پایین ریتم همین آهنگ، ضربان قلب من هم فراز‌وفرود می‌گرفت. نه اینکه همیشه چنین باشم، اما حس چیره‌ وجودم چنین بود.

راست بگویم، چندین‌سال است با کمی شرمندگی و عذاب وجدان، حس نوروز زیر پوستم می‌دود. همین چند روز پیش سرخوش از سبزی زمین و آبی آسمان داشتم «کردستان» را به جنوب می‌راندم که ناگهان ترانه «عید می‌آید» علیرضا عصار، اشکم را درآورد. نمی‌دانم شنیده‌اید یا نه، حس دوگانه‌ای به من دست داد؛ هم تحسین هنگام شنیدن یک موسیقی درست و حسابی، هم غم فراینده رنج و فقری که بسیاری از پدران و مادران را این روزها شرمنده می‌کند.

حق با روزبه بمانی است: «عید با سبزه و سیب آمده از راه ولی/ بار بر شانه‌ ما قد دماوند شده/ جای سکه وسط سفره‌ عیدم خالیست/ ارزش سکه در این شهر مگر چند شده» و سیلی‌زنان‌تر از آن: «عید روزی‌ست که هر سفره پر از نان باشد/ عید روزی‌ست که ما حق کسی را نخوریم/ نان در این شهر پر از خرمن گندم حتماً/ آنقدر هست که ما نان کسی را نبریم».  با خودم بود دلم می‌خواست 10بار این ترانه را بشنوم و دلی از عزا درآورم اما چه کنم آناهیدم چشم به‌راه است.

به خاطر او باید لبخند زد، اشک‌ها را باید شست و حتی شاید جور دیگر باید دید. در کمتر از دو، سه دم و بازدم، آدم دیگری می‌شوم؛ خندان می‌بوسمش و می‌گویم، پنج روز دیگر مدرسه تعطیل می‌شود و می‌رویم به پیشواز بهار. با برق ستاره‌ای که در چشمانش سوسو می‌زند از شنیدن این خبر، همه‌چیز برمی‌گردد به سامانه پیشین؛ پس پیش به سوی بهار. قدیم‌ترها هم قدیمی‌ترها می‌گفتند عید برای بچه‌هاست. چه خوب که پس هنوز بچه‌ها هستند. یاد فیلم «فرزندان انسان» آلفونسو کوارون می‌افتم. چقدر زشت و زننده است جهانی که بچه‌ها در آن نباشند.

به خاطر آنها هم که شده، مجبوریم گذر کنیم از این شب‌های سرد و برسیم به دروازه بهشت بهار.  شاید بگویید چه خودفریبی احمقانه‌ای؟ بخش اولش را به‌طور مطلق انکار نمی‌کنم اما بعید میدانم احمقانه باشد. از سر بی‌خردی نیست، کارکردی دارد و خود خویشکاری است از قضا. ریشه‌های اسطوره‌ای‌اش را هم که فراموش کنیم، اگر کسی این آیین را ابداع می‌کرد، به او درود می‌فرستادیم.

یاد صحبتهای دکتر آذرخش مکری می‌افتم که می‌گوید انگار موتور لذت و خوشی در آدمیزاد برای روشن‌شدن نیاز دارد به تحریک‌شدن و فرستادن  نشانکهای ولو فریبکارانه از لذت. پس چرا وقتی آیینی آکنده است از این انگیزنده‌های زیبا، آن را پس بزنیم؟ لابد نیاکان‌مان هم این را دریافته بوده‌اند که نوروز را رها نکردند.

نوروز شد نماد ایرانی بودن و ایرانی ماندن. در سرزمینی که از چپ و راست بر آن می‌تاختند، بهانه برای گریه فراوان بود اما پیامد در چله نشستن و در سوگ ماندن چه بود؟ راهی دگر  رفتیم و چه خوش یافتیم این معجزه ماندگار را. تقویم‌مان پر شد از بزم‌های ماهانه و جشن‌های سالانه؛ جنم ایرانی انگار در جشن و شادی ریشه گرفت و چه خوش که گره خوردیم به سور و سرور. هنوز مانده البته به آن استغنا برسم که چونان زویا زاکاریان شادمانه بسرایم: «پاشو پاشو پاشو گلدون بیار/ وقتشه سنبل بکاریم/ اگه نوروزم نیاد/ با یه غزل عید میاریم» و به این خیال دلاویز بپیوندم که «بی‌بهارم می‌شه گاهی خواب نرگس ببینیم/ وقت و بی‌وقت تو خونه سفره هفت‌سین بچینیم» اما از شما می‌پرسم در زمانه‌ای که «طفلی به‌نام شادی دیری‌ست گم شده‌ست»، در «طرفه کابوسی به بیداری که ما دیدیم»، بهار را بهانه نکنم، چه کنم؟

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
آخرین اخبار