بهاریهای در زمستان
بهار آمد و با خود پروازهایی را آورد که در اغمای فراموشی درون قفسهای پولاد سرد خون در بالهایشان خشکیده بود.

پیکر جذامیِ زمستان
که خود
- با تن و جان عَفِن -
نه آبستن بهار
بل فرمان آشکار به سقط جنین اندیشۀ بهاران
از زِهدان باورهای دیرین بود
بر شانۀ خسته و زخمی جهان افتاده بود؛
با دندان سیاه خونچکانش در جانِ جنگل و رود
و دست خونآلودش بر گلوی ابر
بوسۀ سبز بر لبان درخت پیر خشکیده بود
و بویناکی مرداروارگیاش
نسیم باران و برف را چنان تارانده بود
که معنای زایش دوباره
از یاد گل و گیاه رفته بود.
در روزها و شبهای جنزده
ابر همارۀ سترون
چهرۀ مهر و ماه بر زمینیان پوشانده بود
تا چشمدوخته به آسمان
در بهتی دیرپا
حکایت طلسم سیاهچال دیو سیاه را
از اسطوره به تاریخ فرا خوانند.
دست محتسب مست
نامِ خورشید را بر دیوارهای کهنهی روز و شب
به زشتی خط زده بود،
و در کوچههای ساکتِ اندوه
در عربدهکشان پاسبانان قُرُق
پرندگان عاصی
رمق دلیری پرواز به سوی خورشیدی که در باور داشتند
از دست داده بودند؛
و مردان و زنان سودازده
شبانه
چنان در چشمان کوچههای طاعونزدۀ بیفانوس شهر سرگردان بودند
که صدای گامهای استوار امید
گم میشد
در زوزۀ بادهای تردید.
کابوسِ فاتحِ ذهن عابرانِ سرافکنده
راه رؤیایی را که بر فراز چهارراه حادثه پرسه میزد
بسته بود
و دست لرزان آفتابی
که چهرۀ بیمارش مضحکۀ دیوانگان مست بود
رمق راندن کابوس را نداشت.
بهار ناگزیر
بی بیمی از دیوارهای ممنوع
و بی یأسی از دروازههای بسته
پای بر زمین نهاد
تا در چشمانِ شب
چراغ خورشید پاک برافروزد.
بهار آمد
و با خود ترانههای محبوس
و آوازهای ممنوعی را آورد
که قفل سنگین زمستانه بر غل و زنجیرشان بود
تا لبها را حتا به نجوا نجنبانند.
بهار آمد
و با خود پروازهایی را آورد
که در اغمای فراموشی درون قفسهای پولاد سرد
خون در بالهایشان خشکیده بود.
بهار رقصان و ترانهخوان
به کوچۀ افسردگی درآمد
به دستیش سبزه و آینه
و به دستیش جام نور و طراوت
تا از پس پردهی چرکین فراز شهر
سیمای زرین خورشید،
امیدباختگان زمین را
چشمانِ سبزه و لبخندهای آینه بنمایاند
و یاد خود در ذهن کابوسزدۀ درختان زنده کند
باشد که دستان خشکوارشان
غبار از آسمان برگیرند
و در عالمافروزی مشعل جهان
موذیان شب همه بگریزند.
ششهای مسلول زمین
آهکشان
از جام جادویی بهار نوشیدند
و از ترکها در یخزدگی پلشت سالیان
نجوایِ جوانهها برخاست
و کابوس زمستانی
با نخستین لرزشِ ریشهها شکست
و درختانِ ایستاده در سکوت سرد جذامی
به یاد آوردند که
زایشِ هماره
سرنوشتِ ناگزیرِ ریشههاست.
شاخهها در باد و نور جانفزا
شورِ بیداری یافتند
و رودهای خشکیده
در یخ فراموشی خویش
دریا را به یاد آوردند
تا برای رهایی از باتلاق سکون جان پژمرده
دیده به طراوت سبزه بگشایند.
ای یار
بهار تنها در رویش دوبارۀ جوانهها
در پرواز بازیافتۀ پرندگان
و آواز رهایی رود
نیست.
بهار تنها بر گنبدِ نیلیِ آسمان صاف
و فراز شهر سرمازده
نمیخواند و نمیرقصد.
بهار در دستان گشوده برای دریافت نور است
در گامهای گذرنده از تردید
در لبهای آشنا با واژههای ممنوع ترانه و نوید
در چشمانی که هنوزشان به طلوعی دیگر باوری است.
اینک بهار است
که راهی به خانههای دوست میجوید
تا کوبۀ زنگزده بر در بکوبد
چنان که پنجرهها و درها گشوده شوند
و دیدگان منتظر
شاهد رقص و ترانۀ نو
در کوچههای سرکوبشدۀ دل خویش باشند.
آیا سرمازدگان شهر جذامی را آن دلیری هست
که با دستان باور درها را بگشایند؟
آیا با نخستین شکوفه
تن چرکین زمستانِ جایگزیده در ذهن طلسمشده را
به دستان گرم آفتاب خواهند سپرد؟
آیا پژولیدگان عبور از توفان
که دستانِ یخزدۀ یکدیگر را از یاد بردهاند
در پلک شبزده
روزنی را برای تماشای بهار خواهند گشود؟
هشدار
که چنین زمستان پتیارهزدهای را
هنوز توان ماندن هست
اگر خورۀ تردید
با دواندن ریشه در ژرفای ذهن
اندیشۀ بیداری را به هزار بند کشیده
و ارادۀ گشودنِ درها را
از بهارباوران ستانده باشد
و درختای در یخزدگی جانشان
بهار و نامِ سبزِ خویش را از یاد برده باشند.
تو میدانی که بهار
ناگزیر همیشه است ای یار!
هدیۀ دستان ن مهر است
در گردش جام نور و طراوت
به همسازان با قانون بزم جهان.
برخیز در بامداد ناگزیر
ای گمشده در آه سرد افسوس یاد دیروز
و شوق داغ آرزوی فردا
در کوچههای دود گرفتۀ اسطوره و تاریخ!
زمین بیدار شده است
پرنده در بلندایِ صبح
نامِ سبز پرواز را بر آینۀ آسمان آبی مینگرد
که سرود رهاییِ چشمه است.
و بهار نهتنها در گل و چشمه و پرنده
که در قلبهای هنوز تپنده است
در دستان برفروزندگان چراغ در تاریکی
که ترانهخوان سبزی به گوش درختاناند در چلّه یأس.
و تو اینک، دستانت را به سوی نور بگشا
تا شکوفهها بر انگشتانت برویند
و پروانهها به گِردشان طواف کنند.
که بهار نه با حضور در تقویم در سپیدهدمان روزی دیگر
که با مهر ناگزیر خورشید است
که از راه میرسد