تماشای چالوس از بالا با نیمنگاهی به آهو
دستوپنجه نرمکردن با جماعت فیلمساز و بازیگر، راحتتر از ساخت فیلم است. خیاط اگر به کوزه افتد و راه برونرفت نداند، همان به که به ادامه مسیر نیاندیشد.
در اهمیت جایگاه هوشنگ گلمکانی و تیمشان که هرچند به دیروز و امروز، حالیه تقسیم شدهاند هیچ انقلتی نیست. سالهایی که تنها مأوای سینمادوستان مجله فیلم بود و بس. هرچند نمیتوان به قطعیت گفت اگر این حجم دانستنها و آگاهیهایی که در این دوره وجود دارد، در دوره انتشار مجله فیلم میبود، سرنوشت مجله و نویسندگانش چه میشد. ولی با قرائن کنونی و میزان استقبال از این نشریه با همه گسستهایی که ایجاد شد، جواب این پرسش نیز مشخص میشود.
مراد از این پیشقلیانی بهقول قدما، نقبی است به ساخته ایشان با نام «آهو». یادم نمیرود درباره فیلم «مطرب» یادداشتی به مجله فیلم فرستاده بودم. چندی بعد ایشان در ایمیلی خواسته بودند تماسی با مجله و ایشان بگیرم. محتوای یادداشت آنچنان یادم نیست. چند تا فکت خواسته بودند در مورد یادداشت. سرآخر با گشادهرویی و مزاح گفتند که سادهتر و سلیستر بنویسم.
تا همهفهمتر باشد و از دوستانی نام بردند که میتوانم به نوشتههایشان مراجعه و استناد کنم و یکی، دو مورد هم گفتند، مثل فلاندسته صحبت نکن و ننویس که مجال پرداختن و ممیزیهای مرسوم، اجازه بیان و نوشتن آن نمیدهد. الغرض (واژهای که اگر جناب ایشان این نوشته را بخوانند میگویند، سادهتر بنویس) بعد از تماشای اثرشان به فکر فرو رفتم که چگونه منتقد، اهل فرهنگ، هنر و سینما که بهدرستی بر قابل فهم بودن نوشتهها و سطور تاکید دارد، اینگونه فیلمی تا حد زیادی غیرهمهفهم ساختهاند.
کاراکتر زن فیلم که حتی در راهرفتن، نشستن و بیان دیالوگ هزاران مشکل دارد و یک زاویه درست از ایشان در کلیت فیلم نیست، چه در سر دارد؟ منشأ مشکلات ذهنیاش چیست. این همه نمادهای موجود در فیلم برای رساندن چه معنایی است و اصولاً قرار گرفتن این همه پازل معمایی؛ کارکردش در ابتدا، میانه و پایان فیلم چیست.
نمیدانم وقتی علی مصفا، رضا کیانیان و رضا یزدانی میتوانند در این فیلم حضور داشته باشند، چرا باید پارتنر مقابلشان فردی باشد که حتی کمترین میمیک القایی زنی دلباخته و دلسوخته را ندارد؟ حال کار به تصمیم کارگردان در انتخاب ایشان نداریم و احترام به این نظر هم واجب. ولی اگر بازیگر دیگری بهجز ایشان میبود، آیا در اندک پلانهای قابل اعتنای فیلم، نمیتوانستیم شاهد صحنههای جاندارتری باشیم؟ اینهمه معناگرایی ذهنی و امساک در بیان قصه اصلی فیلم، برای چیست.
پسربچه کنار جاده، چوپانی که حتی از فلاسفه قرن حاضر داناتر است و یکی، دو جین افراد کاردرست فکری در لوکیشنی خارج از شهر، چه در سر دارند که مخاطب هیچ از آن سر در نمیآورد! گویا کارگردان و تیم ساخت، بیشتر در پی نشاندادن زیباییهای مکان خاصی بودند. به تصویر درآوردن جلوههای بصری جاده و جنگل، که گویی غیرقابل فهمبودن چرایی فیلم، آنچنان به ذوق نزند.
این درگیر بودن در تصاویر هوایی و زمینی حتی سبب شد تا انتهای فیلم، صدای «نوید محمدزاده» نیز شنیده نشود و حتی مخاطب حرفهای نیز اگر در تیتراژ ابتدا و انتهای فیلم دقت نکرده باشد، نمیتواند این گوینده متن را تشخیص دهد. البته ایرادی به جناب گلمکانی نیست.
شاید ایشان هوس ساخت فیلم، پس از دههها قلمزدن داشتهاند یا حتم هم شاید دیگر در پی ادامهدادن این مسیر نباشند. بههرحال دستوپنجه نرمکردن با جماعت فیلمساز و بازیگر، راحتتر از ساخت فیلم است. خیاط اگر به کوزه افتد و راه برونرفت نداند، همان به که به ادامه مسیر نیاندیشد.
کرداری شبیه بازیگر فوتبال که بعد از سالها توپزدن، هوس یاد دادن درست ضربهزدن به توپ دارد. غافل از آنکه آن ضربههایی هم که طی سالها دویدن در زمین داشت، شاید از روی شانس و اقبال بود و بس. پس بهتر آن میبیند که بعد از چندبار مربیگری، راه خویش جدا کند و با افتخارات ذهنیاش زندگی کند؛ که به صواب و ثوابش هست یقیناً. آهوی رمیدهپای این فیلم به مقصود و مقصد اگر رسید در دشتی مرغزار، مخاطب اندک این فیلم نیز به راهی رهنمون میشود و دریافت مشخصی از آن خواهد داشت.
آنقدر نشانههای تصویری این فیلم از سفید، آبی و قرمز بودن رنگها تا فیلمهای کیارستمی و آهنگهای نوستالژیک زیاد است که نشاندادن چالوس و زیباییهایش از بالا هم نمیتواند در هضم آن مددی رساند! شاید با حذف دیالوگهای فیلم بتوان بعد از اکران آنلاین، در شبکههای مستند داخلی و خارجی، آن را نشان داد؛ چه که فیلم هرچه گنگ در بیان مفاهیم است، در موسیقی و فیلمبرداری خوب عمل کرده و میتواند نمونه خوبی از نشاندادن مناظر طبیعی از بالا باشد.