ویترینش درونش بود/برای ناصر تقوایی که دنیا زیاد به او کولی نداد
دنیای ذهنی او با دنیای واقعی متفاوت بود. همین بود که اجازه نداد «چای تلخ»، «میرزا»، «زنگی و رومی» ساخته شوند. نیمه راه متوقف شدند.

خودخواه، مغرور، با اعتماد به نفسی بیمثال که از او با همه نحیف بودن و بیپولی و بیامکانی یک غول ساخته بود؛ یک آدم مقتدر...گاهی این اعتماد به نفس چنان پررنگ میشد که به همه آداب و مناسبات اجتماعی عرفی پشت میکرد. لباس خودش را میپوشید و نه لباس روز را، کار خود میکرد و نه کار مورد پسند دیگران را. بیملاحظه نشان میداد؛ یکجور بیملاحظهبودنی پرفضیلت، ارزنده و فاخر. تا جایی که اگر به رضایت نمیرسید در یک پلان، اشک گروه و همه بازیگران را در میآورد تا به نتیجه مطلوبش برسد.
اشک خیلیها را درآورد؛ از جمیله شیخی بگیر تا اکبر عبدی و خسرو شکیبایی و حسین سرشار. حتی اگر کلاری میگفت خوب است، اسکندری میگفت عالی است، حرف کسی را گوش نمیکرد. وسواس است..یک وسواس جنونآمیز. وقت خواندن مهم نیست که شما و دیگران لبخند میزدید، خودش به تنهایی میخندید تا جایی که از این همه دوری اخم بر پیشانیتان مینشست.او چیزی میدید که برای دیگران خندهدار نبود.
شبی در منزل علی حاتمی تا سپیده صبح، ده بیست برگ از فیلمنامهاش را خواند. خنده امان نمیداد تا جلو برود، تا همه متن را بخواند. علی حاتمی، زری خانم، رضا زمردی، فریماه فرجامی و من ساکت به او خیره بودیم... زمردی ماهها منتظر چنین لحظهای بود تا اسطورهاش را از نزدیک ببیند؛ همان فیلمنامهای که قرار بود زم، بهشتی، انوار، مخلمباف، و مهرجویی در نقش خودشان بازی کنند.
اول افخمی نامزد نقش اول بود، بعد من. یک شب فرنوش بهزادی زنگ زد و گفت شام بیا. رفتم به خانه شازده در یوسفآباد. تا رسیدم ناصر رو به فرنوش بهزادی گفت: خودشه. و بعد لبخندی فاتحانه زد. فیلمنامه را خواند. حکم کرد که این نقش توست. تقاضا نکرد، پیشنهاد نداد. گفت این مال تو. برایش مسلم و قطعی بود که میپذیرم. نقش کارگردان جوانی که رویای این دارد تا فیلمش را بسازد. با یک جیپ روباز این سو و آن سو راهی میشود. در خاتمه جیپ و سناریو را در دریاچه چیتگر میاندازد و کبریت میکشد به آبی که آغشته به بنزین است. بهشتی وقتی کار را خواند گفت هذیان، انوار گفت شوخی است، زم گفت چه بامزه، اما این ناخدا نمیشود. کار ساخته نشد. خیلی شانس آورد. ویژگیها و امتیازات او در ظاهرش نبود. آنها را در ویترین جا نمیداد و با خودش خِرکِش این سو آن سو نمیبرد.
خوبیهای «ارزنده و ویژگیهای فاخرش» را جای دیگری در درونش پنهان کرده بود. این ویژگیهای منحصربهفرد، به وقتش، در جای دیگری ظهور میکرد. در فیلمها و عکسهای زیبا و حرفهایش. در نوشتهها و داستانهایش. دو برگ قصه نوشت، و با همان کوتاهی یک جای تر و تمیز برای خودش در ادبیات داستانی زمانه دست و پا کرد؛ که خیلیهای دیگر با چهارجلدیهای قطور و حجیم نتوانستند. رشکبرانگیز است گاهی!
کمحرف، ساکت، منزوی و آرام بود. وقتی در جلسات خصوصی و دیدارهای اندرونی برخورد گلشیری، براهنی، دریابندری، م.آزاد، سپانلو و دیگران را با او میدیدی، تازه درمییافتی که این مرد ۵۵ کیلویی وزن حقیقیاش چقدر است...
دوست داشت یکجوری غافلگیرت کند. مثلاً میپرسید میدانی عمق خلیج فارس چند متر است؟ یا اینکه سوال میکرد میدانی خرس قطبی چطور جفتگیری میکند؟ طول روده انسان، حجم خون در رگ و.... مشتری ثابت راز بقا و دانستنیها بود.
تلویزیون و ماهواره نمیدید. فیلم نمیدید، مشترک روزنامه نبود، با اینترنت قهر بود، شمارهگیری با موبایل را بلد نبود، کیف پول و کارت شناسایی نداشت. ساعت و انگشتر و گردنبند نداشت، یک بسته سیگار و فندک یکبار مصرف و یک جین و تیشرت و صندلی چرمی، این متعلقات او بود.
دارایی او کتاب بود و چند دفتر خالی و رواننویس نوک نمدی. به سبک خودش مینوشت. در اطاقش مجله «سپید و سیاه» و «فردوسی» و «تماشا» دیده میشد. از دوران بعد از انقلاب تکوتوک داشت.
ناصر تقوایی دو بخش است. هکلبری فین را عاشقانه میخواند، ترجمه نجف را انگار انجیل میخواند. لذت میبردی از همنشینی و معاشرت با او وقتی تواین و مان و همینگوی میخواند. وقتی درباره قصه حرف میزد، درباره ادبیات، شعر، روشنفکری و.... این آن چیزهایی است که در ویترین او دیده نمیشوند.
دنیای ذهنی او با دنیای واقعی متفاوت بود. همین بود که اجازه نداد «چای تلخ»، «میرزا»، «زنگی و رومی» ساخته شوند. نیمه راه متوقف شدند.
ناصر تلاش میکرد تا واقعیتهای دنیای پیرامون را نادیده بگیرد و تصورات خودش را محقق کند، دنیا به او گاهی کولی نمیداد. او باز میماند و قطار زندگی به راهش ادامه میداد. گاهی نیز موفق میشد. مثل دایی جان، ناخدا خورشید، کاغذ بیخط. اگر مجالی مییافت تا مسیر جهان پیش رو و وقایع را به سبک و سیاق و یا تخیل خودش پیش ببرد، بیشک اتفاق خوبی میافتاد. اما نیفتاد. هر چه جلو رفت سماجتش برای غلبه بر واقعیت بیشتر شد. غافل از اینکه دنیا هم خیلی خشنتر و بیرحمانهتر است و هم بیملاحظه نسل دایناسورها یا کهنهسواران را اهلی میکند. ناصر تقوایی هیچوقت اهلی نشد.