پردههایی از یک ذهن پرآشوب/نگاهی به بازنمایی زمینههای روانشناختی در نمایش «باد زرد ونگوگ»
در شیوه نمایش و بازنمایی نارساییهای روانی، تفاوتی میان مدیومهای هنری سینما، ادبیات، موسیقی یا نمایش وجود ندارد؛ چراکه در هر شکل از بیان هنری، نفوذ به لایههای درونی ذهن انسانهای رواننژند و بازنمایی صادقانه و قابلباور آشوبهای ذهنی آنان، از دشوارترین و پرمخاطرهترین عرصههای آفرینش هنری بهشمار میآید.
در شیوه نمایش و بازنمایی نارساییهای روانی، تفاوتی میان مدیومهای هنری سینما، ادبیات، موسیقی یا نمایش وجود ندارد؛ چراکه در هر شکل از بیان هنری، نفوذ به لایههای درونی ذهن انسانهای رواننژند و بازنمایی صادقانه و قابلباور آشوبهای ذهنی آنان، از دشوارترین و پرمخاطرهترین عرصههای آفرینش هنری بهشمار میآید.
هنرمند در این مسیر، ناگزیر است بر مرزی باریک میان درک عمیق، فاصلهگرفتن از اغراقهای نمایشی خارج از دایره اعتدال و حقیقتهای تلخ و خاموش ذهن انسانی گام بردارد. کوچکترین لغزش میتواند اثر را به ورطه ابتذال، کلیشه یا حتی تحریف تجربه زیسته شخصیتها کشانده و آن را از شأن هنری و معنای راستین و حقیقی تهی کند.
ازهمینرو پرداختن به موضوعهای اینچنینی و ورود به لایههای درهمتنیده ذهن و بازنمایی اُبژه محور آن، مستلزم نوعی بلوغ فکری، حساسیت انسانی و آگاهی نظری است. برهمنمایی و همنشینی موارد یادشده ذیل یک اثر به هنرمند این امکان را میدهد تا بدون پیشداوری، ترحم و نمایش نمودهای بیرونی بیماری، پیچیدگی روان انسان معاصر را پیشروی مخاطب بگشاید. دراینصورت هنر میتواند از بازنمایی صرف یک امر واقع و انتزاعی، فراتر رفته و به ابزاری برای تأمل، همدلی و نوعی بازاندیشی بدل شود.
ونسان ونگوگ، بیتردید، یکی از جنجالیترین و درعینحال پربحثترین چهرهها در میان شاخصترین نامهای تاریخ هنر است. هنرمندی که نام او همزمان با نوآوریهای بصری و فرمی چشمگیر، زیست روانی پرتلاطم و سرنوشتی تراژیک گره خورده است. او بهعنوان نقاشی در امتداد جریان پستامپرسیونیسم، آگاهانه از بازنمایی صرف واقعیت فاصله گرفت و با شکستن قواعد مرسوم رنگ، فرم و ضرباهنگ بصری، موفق شد زبانی شخصی و منحصربهفرد را پیریزی کند که البته در زمان حیات او توجهی را جلب نکرد.
این نگاه متفاوت و برخورداری از نوعی بیان بیقرار، بیشازآنکه حاصل یک انتخاب صرفاً زیباییشناسانه باشد، ریشه در ذهن ناآرام و روان آشفتهای داشت که جهان پیرامون را فارغ از نگاهی رئالیستی و آنگونه که بر او میگذشت، ثبت میکرد. بوم نقاشی برای ونگوگ، عرصهای بود برای تخلیه، مواجهه و گاه نبرد با آشوبهای درونی. در نقاشیهای بهجا مانده از او گویی «رنگها» فریاد زده و «خطوط»، لرزش روان هنرمند را بازتاب میدهند.
ازهمینمنظر آثار او را میتوان فارغ از دستاوردهای بصری و آرتیستیک، بهعنوان اسنادی عاطفی و روانشناختی مورد خوانش و تحلیل قرار داد. نقاشیهایی پر رمز و راز که مرز میان رنج فردی و آفرینش هنری را بهشکلی کمسابقه در تاریخ هنر درنوردیده است.
ونگوگ بنا بر بسیاری از خوانشهای روانشناسانه و تحلیلهای پسینی، مبتلا به اختلال دوقطبی بود؛ بیماریای که با نوسانهای شدید و پیدرپی میان شوریدگی، سرخوشی افراطی و فرسودگی عمیق روانی شناخته شده و مجال تجربه یک روند آرام، منسجم و باثبات ذهنی را از فرد سلب میکند. این ناپایداری روانی، زیست روزمره او را به آشوب کشاند و حتی در ریتم آثار هنریاش نیز بازتاب یافت.
دورههایی از خلاقیت انفجاری و تولید فشرده آثار، در کنار مقاطع طولانی فروپاشی، انزوا و سکوت ازجمله تجربیات دردناک ونگوگ در طول حیات ۲۸ ساله او بود. بحثبرانگیزترین نقطه اوج بیماری ونگوک، واقعه بریدن گوش او در اواخر دوران زندگیاش است که درباره علت انجام آن، نظریههای مختلفی وجود دارد.
رخدادی که بهمرور از یک حادثه شخصی فراتر رفت و به روایتی شبهافسانهای و تلخ در متن زندگی ونگوگ بدل شد. بااینحال درباره علت و چرایی این اتفاق، دیدگاههای گوناگون و گاه متناقضی مطرح شده است. از تفسیرهایی مبتنی بر بحرانهای حاد روانی تا روایتهایی که آن را در پیوند با تنشهای عاطفی، فشارهای اجتماعی یا روابط پیچیدهاش با پل گوگن تعبیر میکنند. همین چندگانگی روایتها، خود گواهی است بر پیچیدگی روانی هنرمندی که زندگیاش، همچون آثارش، از پذیرش یک تبیین ساده و قطعی سر باز میزند.
پرداختن به زندگی و بازخوانی وقایعی از فرازهای تراژیک زیست ونگوگ بهعنوان مبادی اصلی روایت، شالوده تازهترین تجربه تئاتری علیرضا کوشکجلالی با عنوان «باد زرد ونگوگ» را شکل میدهد. نمایشی که بیشازآنکه در پی بازسازی خطی یک زندگینامه باشد، بر احضار وضعیت روانی و اقلیم درونی هنرمند تمرکز دارد. کوشکجلالی زندگی ونگوگ را فارغ از منظر رخدادهای تاریخی زیست او، بهمثابه متنی چندلایه و تفسیرپذیر به صحنه میآورد که نمود تراژدی در آن حالتی مستمر دارد.
عنوان نمایش نیز حامل بار معنایی نمادین و استعاری قابلتأملی است. «باد زرد ونگوگ» میتواند اشارهای باشد به رنگ مسلط و پرتنش آثار ونگوگ که در نقاشیهای او همزمان حامل نور، اضطراب و فرسودگی است. باد، بهعنوان عنصری ناپایدار و بیقرار، استعارهای از آشوب ذهنی و نوسانهای روانی هنرمندی است که هیچگاه در سکون و تعادل قرار نگرفت.
بدینترتیب عنوان نمایش پیشاپیش مخاطب را به خوانشی فراتر از روایت صرف دعوت میکند که در آن زندگی، روان و هنر ونگوگ درهمتنیده شده و از یکدیگر جداییناپذیر بهنظر میرسند. کوشکجلالی در «باد زرد ونگوگ» آگاهانه از بازنمایی صرف و گزارشگونه وقایع زندگی این نقاش فراتر رفته و بهجای آن، سراغ ساختن جهانی نمایشی میرود که بیشازآنکه بازتاب جهانی بیرونی باشد، متکی به پژواک درونی اوست.
کارگردان با بهرهگیری از گروه فرم و خلق کاراکترهایی تمثیلی، فضایی را شکل میدهد که یادآور اقلیم ذهنی و آشوبهای درونی ونگوگ است که در آن واقعیت زیسته، خاطره، توهم و اضطراب درهممیآمیزند و مرزهای مشخص خود را از دست میدهند. این انتخاب فرمی، درواقع تلاشی برای افزودن یک ارزش خلاقانه به متن و اجرا محسوب میشود که درنهایت مخاطب را از جایگاه مصرفکننده روایتهای آشنا بیرون کشیده و به مشارکت در فرآیند معناسازی فرا میخواند.
گویی کاراکترهای تمثیلی در این نمایش، پارههایی از ذهن متلاطم پرسوناژ اصلی بوده که به صحنه احضار شدهاند تا تجربه روانی او را مجسم کنند. بدینترتیب کوشکجلالی با اتکا به زبان استعاره و فرم، از دام بیوگرافیزدگی میگریزد و اثری میآفریند که بهجای بازگویی آنچه بر ونگوگ گذشته است، تماشاگر را با چگونگی زیستن او در جهان مواجه میکند.
البته ایدههای روایی، ساختاری و اجرایی که در متن و کارگردانی «باد زرد ونگوگ» بهکار گرفته شدهاند، بیشازآنکه واجد بنیانی بدیع و خلاقانه باشند، متکی بر الگوها و تجربههاییاند که سالهاست در تئاتر هنری معاصر اروپا آزموده و تثبیت شدهاند. الگوهایی که بهتدریج حتی مسیر خود را به نمایشهای جریان اصلی، ازجمله تولیدات برادوی نیز گشودهاند. ازاینمنظر، نمایش بیشازآنکه افق تازهای پیش روی مخاطب بگشاید، در امتداد یک سنت اجرایی آشنا حرکت میکند که زبان و قراردادهایش برای تماشاگر جدی تئاتر، پیشاپیش قابل شناسایی است.
حضور گروه فرم، نوع کنشها و شیوه حضور بدنی آنان بر صحنه، بیش از هرچیز یادآور نمونههای مشابه در آثار متأخر ابراهیم پشتکوهی و شماری دیگر از نمایشهای معاصر ایرانی است. شباهتی که ناخواسته بار مقایسه را بر دوش اثر میگذارد.
درنتیجه این عناصر بهجای آنکه واجد کیفیتی غافلگیرکننده یا مرعوبکننده باشند، در محدوده تجربههای تکرارشده باقی میمانند و از خلق لحظاتی با خلاقیت چشمگیر بازمیمانند. چنین رویکردی، هرچند از منظر حرفهای قابل دفاع است، اما مانع از آن میشود که نمایش در سطح فرم و اجرا به امضایی کاملاً شخصی و متمایز، در قواره آنچه از یک کارگردان باسابقه انتظار میرود، دست یابد.
استفاده از ویدئومپینگ و موسیقی در «باد زرد ونگوگ» نیز بیشازآنکه بارقهای از خلاقیت اجرایی را بازتاب دهد، در امتداد تجربههای پیشین تئاتر معاصر قابل شناسایی است. این عناصر عمدتاً کارکردی فضاساز دارند و کمتر بهعنوان مؤلفههایی دراماتورژیک عمل میکنند. ویدئومپینگ، با وجود ظرفیت بالقوهاش برای گسترش زبان بصری نمایش، غالباً به تزئین صحنه و تقویت حالوهوای ذهنی محدود میشود.
موسیقی نیز، هرچند هماهنگ با فضای اثر است، از ایجاد نقشی همراهکننده و واکنشی بازمانده و بهندرت وارد گفتوگویی فعال با ریتم اجرا یا بدن بازیگران میشود. مهمترین نقطهقوت نمایش «باد زرد ونگوگ»، بازی فرهاد آئیش در نقش این هنرمند است. شیوه نقشپردازی او بیش از هر عنصر دیگری، بار دراماتیک اثر را بر دوش میکشد.
آئیش با وجود اختلاف سنی چشمگیر، با تکیه بر کنترل دقیق بدن، میمیک سنجیده و لحن بیانی متناسب با وضعیت روانی شخصیت، موفق میشود پیچیدگیهای درونی ونگوگ را بهشکلی باورپذیر بازنمایی کند. بازی او بهدور از اغراقهای مرسوم، بر ظرافتهای رفتاری و نوسانهای حسی استوار است و ازاینطریق، نسبت پرتنش کاراکتر با جهان پیرامون و روابط انسانیاش را بهروشنی پیش چشم مخاطب میگذارد.
در کنار اجرای قابلاعتنای فرهاد آئیش، نباید از کیفیت بازی المیرا دهقانی نیز غافل شد. اجرایی که نشان میدهد، توان و ظرفیت بازیگری او فراتر از کلیشهها و قالبهای رایج نقشآفرینی در سریالهای تلویزیونی و شبکه نمایش خانگی است. دهقانی با حضوری کنترلشده و دقیق، موفق میشود کاراکتری باورپذیر و همخوان با فضای کلی اثر خلق کند.
کاراکتر او، هرچند در مقایسه با نقش محوری ونگوگ در حاشیه قرار دارد، اما بهواسطه ظرافتهای رفتاری و کیفیت بیان، نقشی مؤثر در تکمیل جهان نمایشی و تعمیق روابط انسانی نمایش ایفا میکند. هرگاه نام ونگوگ بهمیان میآید، پیش از هرچیز تصویر هنرمندی با روحی شکننده و زیستی آکنده از رنجهای درونی در ذهن تداعی میشود.
آرتیستی متفاوت که گویی همواره در جستوجوی عشقی زمینی، ملموس و نجاتبخش بود، اما هربار این خواست عاطفی در فاصلهای دستنیافتنی از او باقی میماند. این ناکامی عاطفی همچون نیرویی تأثیرگذار در شکلگیری جهان ذهنی و هنری او، قابل ردیابی است که در آن میل به ارتباط، همدلی و فهم متقابل، پیوسته با طرد، تنهایی و شکست درهمتنیده است و به یکی از مؤلفههای اصلی خوانش زندگی و آثار او بدل میشود.
کوشکجلالی در «باد زرد ونگوگ» میکوشد فراتر از یک روایت صرفاً بیوگرافیک حرکت کرده و نشان دهد ذات «هنر» و بیان آن در دستگاه فکری ونگوگ چگونه معنا مییابد. در یکی از لحظات کلیدی نمایش، ونگوگ میگوید تنها هنگام نقاشیکردن احساس زیستن دارد؛ گزارهای که بهمثابه شالوده نسبت او با جهان پیرامون عمل میکند.
این پیوند وجودی میان کاراکتر و نقاشی، در سراسر اجرا بهشکلی تدریجی و کنترلشده پیریزی شده و هرچند به تمامی بسط نمییابد، اما تا حدی موفق میشود نگرش ونگوگ به هنر را بهمثابه یگانه امکان بقا و معنا پیش روی مخاطب قرار دهد. بااینحال مقایسه «باد زرد ونگوگ» با آثاری همچون «بر دروازه ابدیت» ساخته جولیان اشنابل، کاستیهای جدی نمایش را در بازنمایی جهان آشفته درونی این کاراکتر آشکار میسازد.
درحالیکه اثر اشنابل با اتکا به زبان بصری منسجم و بهرهگیری خلاقانه از نور، قاببندی و ریتم، راهی مستقیم و بیواسطه به ذهن متلاطم ونگوگ میگشاید، نمایش کوشکجلالی در این مسیر به بیانهای محتاطانه و گاه ناتمام بسنده میکند. درنهایت باید گفت، استفاده محدود و کمریسک از عناصری چون نور و فرم، مانع از شکلگیری تجربهای قدرتمند و تمامعیار از آشوب روانی شخصیت در این اثر نمایشی شده است.