متفکر دوزیست/گفتوگوی فرانکفورتر روندشاو با گریت اشتراسن برگر بهمناسبت پنجاهمین سالگرد درگذشت هانا آرنت
چهارم دسامبر ۵۰ سال پیش، یکی از بزرگترین اندیشمندان علوم سیاسی جهان در سن ۶۹ سالگی درگذشت. هانا آرنت، فیلسوف و استاد علوم سیاسی درحالی روی ماشین تحریر خود سکته قلبی کرده بود که در حال تایپ یک آثار نیمهتمام بود.
چهارم دسامبر 50 سال پیش، یکی از بزرگترین اندیشمندان علوم سیاسی جهان در سن 69 سالگی درگذشت. هانا آرنت، فیلسوف و استاد علوم سیاسی درحالی روی ماشین تحریر خود سکته قلبی کرده بود که در حال تایپ یک آثار نیمهتمام بود.
این اثر بعدها با نام «زندگی ذهن» که درواقع از سه بخش تشکیلشده به چاپ رسید. زندگی ذهن یا The life of the Mind از سه بخش تفکر، اراده و قضاوت تشکیل میشود. او پیش از مرگ خود دو بخش اول را تکمیل کرده بود و بخش سوم عملاً نیمهتمام ماند. اما بااینحال همین کتاب نیمهتمام را میتوان جزو شاهکارهای هانا آرنت دانست.
زندگی و زمانه هانا آرنت سرشار از فرازونشیب است. او که در آلمان در سال 1906 و در یک خانواده یهودی بهدنیا آمده بود فلسفه را نزد هایدگر و یاسپرس خواند و شیفتگی او به هایدگر آنقدر زیاد بود که گفته میشد عاشقاش شده بود اما ظهور هیتلر و حکومت نازی او را به فرار مجبور کرد و در فرانسه اقامت گزید و عضو نهضتی شد که یهودیان را از چنگ نازیها فراری میداد.
پس از اشغال فرانسه توسط آلمان، او دوباره مجبور شد فرار کند که اینبار به آمریکا رفت و تا آخر عمرش در آنجا زندگی کرد. هرچند پس از شکست هیتلر، آرنت چندینبار به آلمان سفر کرد و حتی با استادی که معروف بود دلبستهاش بود – هایدگر – دیدار هم کرد اما بااینحال ترجیح داد که ادامه زندگیاش در ایالاتمتحده آمریکا باشد تا خود آلمان.
درباره اندیشههای سیاسی آرنت برداشتهای گوناگونی است اما یک برداشت مشترک از او در میان همه خوانندگان و منتقدانش ـ چه چپ و چه راست ـ وجود دارد و آن اینکه؛ آرنت «ضدتوتالیتاریسم» بوده است. این را میتوان بهطور واضح در کتابهای او مشاهده کرد. سه جلد توتالیتاریسم او، همچنین محاکمه آیشمن نمونهای از این دیدگاه است.
در ایران آثار هانا آرنت نسبتاً دیر وارد بازار شد؛ تقریباً حدود 5 سال بعد از مرگاش. دلایل متعددی میتوان برای این موضوع بیان کرد. درواقع میتوان گفت بههماندلیلی که آثار کارل پوپر یا فون هایک دیر وارد بازار ایران شد. اگر اشتباه نکنم اولین اثر هانا آرنت بهنام «خشونت» در سال 1359 توسط استاد عزتالله فولادوند ترجمه و وارد بازار ایران شد.
البته استاد فولادوند اولین فردی بود که اثر مهم پوپر – جامعه باز و دشمنان آن – را ترجمه و روانه بازار کرد و باز او اولین کسی بود که اثر فون هایک را هم ترجمه کرد و آنها را به دانشجویان و کتابخوانهای ایرانی شناساند. درواقع همانطور که ایران دیر با پوپر و فونهایک آشنا شد، دیر هم «آرنت»خوان شد. شاید اگر زودتر از این آثار آرنت، پوپر و فون هایک در ایران ترجمه و خوانده میشد، تحلیلها و نگاهها به توتالیتاریسم، خشونت و انقلاب تغییر میکرد.

اما بهمناسبت پنجاهمین سالگرد درگذشت هانا آرنت، روزنامه فرانکفورتر رووندشاو (Frankfurter Rundschau) که همانطور که از اسماش پیداست در فرانکفورت منتشر میشود با پروفسور گریت اشتراسن برگر، «آرنت»شناس معروف آلمانی، گفتوگویی کرده است. خانم گریت اشتراسن برگر متولد سال 1970 در برلین است.
او نظریهپرداز سیاسی است که متاسفانه آثارش به فارسی ترجمه نشده، همچنین آثار کمی از او به انگلیسی هم ترجمه شده است. مهمترین اثر او بحث روایتها در نظریه سیاسی است. اثر تازه او که امسال به چاپ رسیده، بیوگرافی و تحلیل جامعی از اندیشههای هانا آرنت است. ازسویی او بهتازگی ویراستاری کتاب «میان گذشته و آینده» هانا آرنت را هم در دست گرفته است. گفتوگوی او را با این روزنامه بخوانید:
خانم پروفسور اشتراسن برگر، در پایان کتابتان هانا آرنت را کسی توصیف میکنید که زندگیاش اساساً از سه کار تشکیل میشد؛ سیگار کشیدن، فکر کردن و نوشتن. در سال 1974 اولین سکته قلبیاش را داشت و حتی از توصیه پزشکان که گفته بودند از این پس «بهطور متعادل» سیگار بکشد، خوشحال شد. آیا جدا شدن از عادتها برایش سخت بود؟
این نشان میدهد که سیگار کشیدن چقدر جزء شخصیت او بود. آرنت از سالهای جوانی یک سیگاریِ پرشور بود؛ از همان دوران دانشجویی در ماربورگ. هانس یوناس ـ یکی از دوستان صمیمی او ـ داستان جالبی دارد: آندو توافق کرده بودند که آرنت میتواند سیگار بکشد، حتی وقتی او هنوز مشغول غذا خوردن بود. این توافق کوچک را تا پیری حفظ کردند.
آرنت از هر فرصتی برای سیگار کشیدن استفاده میکرد، به مصاحبه معروف با گوس پس از محاکمه آیشمن فکر کنید؛ جاییکه شخصیت او تقریباً پشت دود پنهان شده است. برای او سیگار بخشی از عملِ فکرکردن بود. میدانست که ضرر دارد، اما نگاه سلامتمحور به بدناش نداشت. برای او زندگی نه برای طولانیزیستن، بلکه برای حفظ آزادیِ اندیشیدن بود.
او در چهارم دسامبر 1975 درگذشت. سالهای آخر زندگیاش سرشار از فقدان بود؛ یاسپرس در 1969 و سال بعد، همسرش هاینریش بلوخر. نگرش آرنت نسبت به مرگ چه بود؟
مرگ نزدیکانش او را بهشدت متأثر میکرد. میگفت بزرگترین ترس، زندگیکردن با فقدانها نیست، بلکه خودِ عملِ ازدستدادن است. اما نسبت به مرگ خودش بهشکل شگفتانگیزی آرام بود. هیچ نیازی نداشت که خیلی سالم بماند یا خیلی عمر کند. شاید چون زندگیاش پر از گسست، فرار و بیثباتی بود، اصلاً توهم «آینده قابلکنترل» برایش شکل نگرفت.
آرنت خود را یک متفکر سیاسی میدانست؛ اما در ابتدا تنها چیزیکه میخواست این بود که فلسفه بخواند و بههمیندلیل به ماربورگ نزد هایدگر رفت. چه چیزی او را جذب کرد؟
شهرتِ آن «شاه پنهانِ فلسفه»، هایدگر آموزگاری کاریزماتیک بود که به جوانان این احساس را میداد که میتوانند تفکر رادیکال را بیاموزند. این دقیقاً همانچیزی بود که آرنت میخواست؛ او میخواست بیاندیشد، نه اینکه خطابه بدهد یا نظامسازی کند. برایش نوعی آغاز و ورود به جهان اندیشیدن بود.
سپس این رابطه به یک رابطه عاشقانه بدل شد. چرا ـ با وجود تمام مشکلات ازجمله گرایش هایدگر به نازیها ـ این رابطه برایش اینقدر مهم ماند؟
چون برای آرنت یک تجربه بنیادی و نخستین بود؛ برای اولینبار عشق و تفکر همزمان در یکنفر جمع شده بودند. پس از 1933 ارتباط قطع شد، اما در سال 1950 دوباره همدیگر را دیدند و آرنت نوشت که آنشب تصمیم دوران جوانیاش را برایش دوباره تأیید کرد. رابطه عاشقانه ادامه پیدا نکرد، اما پیوند فکری باقی ماند. او میان خطاهای سیاسی هایدگر و آنچه «رادیکالیته فلسفی او» میدانست، تفکیک قائل بود.
یاسپرس در تبعید به تکیهگاه او بدل شد. اما آغاز کار نزد او آسان نبود.
درست است. یاسپرس برای آرنت احترام فراوانی قائل بود، اما از اینکه رساله دکترای او انتظارات بالایش را برآورده نمیکرد، ناراحت بود. او میگفت، آرنت در نوشتهاش آنچه خودش درست میداند را به آگوستین نسبت میدهد. این نقد وارد است، اما همین روش بعداً شیوه آرنت شد؛ او از تاریخ ایدهها، آن بخشهایی را برمیداشت که برای نظریه سیاسیاش لازم داشت. او «سازنده فضاهای فکری» بود.
سپس نوبت به ضربه رژیم ناسیونالسوسیالیسم رسید. آرنت فعالیت سیاسی داشت، درباره تبلیغات ضدیهودی تحقیق میکرد و بازداشت شد. آیا در دهه 1930 یک صهیونیستِ معتقد بود؟
او خودش همیشه این را رد میکرد. کورت بلومنفلد ـ دوست نزدیکاش ـ تلاش زیادی کرد که او را برای صهیونیسم جذب کند، اما آرنت میگفت هرگز جزو «صهیونیستهای واقعی» نبوده است. بااینحال درعمل بسیار فعال بود، چون احساس میکرد که باید در سیاست دخالت کند. در مصاحبه گوس هم همین را گفت. در سال 1933 برای سازمانهای صهیونیستی کار کرد و بعدها در تبعید پاریس برای «جوانان عالیا»(1) نقش مهمی داشت، اما هرگز خود را صهیونیست متعهد نمیدانست. خودش این دوره را محدود میدانست؛ از سال 1933 تا حدود 1942 یا 1943 و گاهی میگفت شاید تا 1950، این رابطه همیشه مبهم بود.
در همین دوران به فلسطین هم سفر کرد، چه برداشتهایی از آنجا داشت؟
شیفته روحیه سازندگی، سازماندهی کیبوتصها، شیوه دموکراتیک و تعاونی زندگی آنها شد. اما همزمان از گرایش رو به افزایشِ تقابل و دشمنی نسبت به عربها نگران بود. فکر میکرد این مسیر به همزیستی مسالمتآمیز نمیانجامد. این دوگانگی در او ماند.
سپس فرار از فرانسه. او بیوطن بود و بازداشت شد، آیا «شانس» عامل مهمی بود؟
شانس نقش بزرگی داشت اما تلاش شخصیاش فوقالعاده بود. او پنج هفته در اردوگاه گورس زندانی بود و رنجی مشابه بقیه کشید، اما بعد توانست فرار کند. دوباره همسرش را پیدا کرد که گم شده بود. دوستان به او کمک کردند و مهمتر از همه «گواهی رسمی کتبی» شوهر اولاش ـ گونتر آندرس ـ که در آمریکا زندگی میکرد، راه خروج او را ممکن کرد. آرنت بعدها بارها گفت: خوششانس بود، بهویژه در مقایسه با والتر بنیامین که چنین شانسی نداشت.
او رابطه نزدیکی با والتر بنیامین داشت. درعینحال آدورنو، هورکهایمر و مکتب فرانکفورت نیز در مسیرش بودند. این رابطه چگونه بود؟
یک رابطه «مرزبندی متقابل»؛ و آنهم شدید. آدورنو و آرنت همدیگر را دوست نداشتند. آدورنو او را «زنِ وراج» خوانده بود و آرنت نیز درباره او کلمات تندی داشت. تنها نقطهمشترک بالقوه، والتر بنیامین بود ـ دوست مشترکشان ـ اما حتی درباره او هم اختلاف پیدا کردند. آرنت معتقد بود آدورنو و هورکهایمر، بنیامین را «فرانکفورتیسازی» میکنند؛ یعنی اندیشه موزائیکی و تجربهگرای او را صاف و سیستماتیک میکنند. آرنت این را تحریف میدانست. علاوه بر این، ناراحتی شخصی هم بود؛ آرنت فکر میکرد که آدورنو مانع هابیلیتاسیون(2) همسر اولاش ـ گونتر اشترن ـ در فرانکفورت شده است بنابراین درگیری جدی شد و طرف اصلی آرنت، همیشه آدورنو بود.
آرنت در سال 1941 همراه بلوخر به نیویورک رسید و از همان ابتدا شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرد. یکسال بعد اولین متنها را نوشت. این سازگاری چگونه ممکن شد؟
واقعاً چشمگیر است، او خیلی سریع انگلیسی آموخت و مهمتر اینکه شجاعت داشت خیلی زود به این زبان بنویسد و منتشر کند. این نشاندهنده تصمیم او برای «پذیرش کامل جهان جدید» بود. اما زبان آلمانی همیشه خانه فکریاش ماند. بارها گفت که آلمانی فقط زبان مادریاش نیست، زبان تفکرش است. انگلیسی را خوب آموخت، اما نه کاملاً بینقص و این در آثار متأخرش هم پیداست.
نخستین اثر بزرگ او کتاب «عناصر و ریشههای سلطه توتالیتر» بود که هم تحسین شد، هم محل مناقشه بود.
بله. این کتاب او را ناگهان به صحنه دانشگاهی بازگرداند. دعوتهایی از دانشگاههای نخبه دریافت کرد؛ سخنرانیهایی مهم که غالباً اولین زن سخنران آنها بود. کتاب، هم ستایش شد، هم نقدهای سختی گرفت. گرشوم شولم، آن را ستود اما از مقایسه نازیسم و استالینیسم ناراحت بود. چپها این موضوع را بیش از همه نقد کردند؛ اینکه این دو رژیم را تحت مفهوم واحد «توتالیتاریسم» میآورد. اما توتالیّت مورد نظر آرنت، محدود بود؛ فقط آلمان نازی و شوروی استالینی. کشورهای شرق اروپا را «توتالیتر» نمیدانست.
روش او نیز انتقاد برانگیخت: او مورخ نبود، کتاباش تکهتکه و غیرسیستماتیک بود. اما این دقیقاً روش آرنت بود؛ تاریخنگاریِ قطعهوار، نه یک روایت منظم. او میخواست نشان دهد چگونه عناصر مختلف ـ نژادپرستی، امپریالیسم و یهودستیزی ـ میتوانند در شرایطی خاص کریستالیزه شوند و شکلی کاملاً جدید از سلطه را بسازند.
شما صحنهای را در کنفرانس تورنتو 1972 نقل میکنید که در آن از آرنت پرسیدند به کدام «سنت فکری» تعلق دارد. آیا این «ناتعلقی»، بخشی از قدرت فکری او بود؟
بله. آرنت با عصبانیت گفت: «من به هیچجا تعلق ندارم.» نمیخواست در هیچ دستهبندیای قرار گیرد. او گفت که حتی لیبرال هم نیست؛ با اینکه تقریباً همه دوستانش لیبرال بودند. او نمیخواست به ایدئولوژیهای قرن نوزدهم چسبانده شود؛ نه لیبرالیسم، نه محافظهکاری و نه سوسیالیسم. اگر بخواهیم او را جایی قرار دهیم، در سنت «جمهوریخواهی» است؛ گفتوگویی چندقرنی درباره امر عمومی، آزادی و فضای همگانی. این سنت میتواند، هم با ایدههای محافظهکارانه پیوند داشته باشد، هم با ایدههای لیبرال. این شاید «خانه نظری» او باشد.
بااینحال او اغلب بهعنوان «متفکری بورژوا» نقد میشود.
او یک منش بورژوای فرهنگی داشت؛ توقعات بالا از آموزش، از جهانوطنی فکری و از سبک زندگی. درعینحال «مسئله اجتماعی» در آثارش کمتر دیده میشود. میان سیاست و حوزه اجتماعی، مرز سختی میکشد. میگوید که کنش سیاسی نیازمند امنیت اقتصادی است، اما آن را بدیهی میگیرد و این خود مشکلساز است؛ زیرا بدیهی نیست. آرنت کمتر درباره شرایط مادیِ آزادی سخن میگوید، اما فضایل سیاسیاش «فراگیر» هستند؛ هر انسانی باید امکان مشارکت در فضای عمومی را داشته باشد. فقط توضیح نمیدهد که چگونه باید بنیانهای مادی این مشارکت را برقرار کرد.
نمونه این ابهام، مقاله «لیتل راک»(3) است که تبعیضنژادی در مدارس را نقد میکند؛ اما بهشکلی مسئلهدار. امروز نظر شما چیست؟
بهنظر من، امروز این مقاله یک خطای داوری است. در آنزمان بحث بزرگی ایجاد کرد. آرنت استدلال کرد که نباید مسئله بزرگ تبعیضنژادی را از طریق کودکان حل کرد. میخواست دخالت دولت در مدرسه را محدود کند؛ این بخشی از نظریه اوست که میان مسائل خصوصی، اجتماعی و سیاسی مرز میکشد. اما در این مورد به بیراهه رفت. بعدها در نامههایی اعتراف کرد که واقعیت زندگی کودکان سیاهپوست را دستکم گرفته بود. حتی سردبیران هم از مقاله فاصله گرفتند. مدرسه، فضایی غیرسیاسی نیست؛ دقیقاً جایی است که حقوق سیاسی، اجتماعی و خصوصی تلاقی میکنند. آرنت این را میدانست، اما همچنان مرزبندی را حفظ کرد.
آرنت در سال 1961 تصمیم گرفت درباره محاکمه آیشمن بنویسد و برای نیویورکر به اورشلیم رفت. آیا بعدها پشیمان شد؟
نه. میخواست آنجا باشد و بنویسد. یاسپرس هشدار داده بود که خطرناک است، اما آرنت گوش نکرد. آنچه دستکم گرفت، شدت واکنشها بود. با نقد آشنا بود، اما این حجم خشم ـ آنهم درباره چنین موضوعی ـ او را غافلگیر کرد.
دو نقطه اصلی باعث خشم شد؛ بحث او درباره شوراهای یهودی، سپس مفهوم «ابتذال شر». آیا سوءتفاهم بود؟
آرنت میگفت کتابیکه او نوشته، با کتابیکه مردم دربارهاش جنجال میکنند، فرق دارد. جمله مشهوری درباره این موضوع داشت؛ بسیاری جملات جنجالی را جدا کرده و اصل کتاب را نادیده گرفتهاند.
درباره شوراهای یهودی چه؟
آرنت معتقد بود که این بخش از تاریخ هم باید روایت شود. تنها چند صفحه از کتاب به آن اختصاص داشت، اما همان کافی بود تا او را متهم کنند. شولم در نامه معروفاش، این مسئله را دلیلی برای قطعرابطه دانست. هانس یوناس هم رابطهاش را برای دوسال با او قطع کرد. هرچند بعدها آشتی کردند.
درباره «ابتذال شر»؟
در عناصر و ریشهها از «رادیکالیته شر» سخن گفته بود، اما در محاکمه آیشمن به این نتیجه رسید که شر در این مورد «ابتذالی» است؛ نه یک شیطان متافیزیکی، بلکه نتیجه فقدان فکر. بارها گفت که این بهمعنای «بیگناهی» آیشمن نیست. او یک «قاتل اداریِ جمعی» بود که کارش را بیفکر انجام میداد. فقط یک نکته، توهین تلقی شد؛ جایی آیشمن را «دلقک یا احمق» خوانده بود، که در زمینه هولوکاست برای بسیاری غیرقابلقبول بود.
خشم شدید از سوی یهودیان آلمانی هم بود. گولو مان او را بهشدت نقد کرد.
بله. اغلب حملات از نزدیکترین افراد میآمد. گولو مان و آرنت، هر دو شاگرد یاسپرس بودند و همین موضوع حساسیت را بیشتر کرد. یاسپرس، نهایتاً جانب آرنت را گرفت. حامیان فعال آرنت کم بودند؛ مهمترینشان مری مککارتی بود که بیهیچ تردیدی از او دفاع کرد. بسیاری دیگر، محتاط بودند. نتیجه این بود که آرنت احساس کرد در لحظهای سرنوشتساز، تنها مانده است؛ در محاصره نقدهای تند، سکوت و احتیاط.
اما مسیر دانشگاهی او بدونوقفه ادامه یافت.
میگفت کلاسهایش پُر بود؛ چه در شیکاگو، چه در نیویورک. دانشجویان درِ محل کلاس را از پاشنه درمیآوردند. این برایش نوعی نجات بود؛ وفاداری دانشجویان. در دانشگاه، نه درباره محاکمه آیشمن، بلکه درباره «شر»، «بیفکری» و «قوه داوری» سخن میگفت. در سال 1963، کرسی دانشگاه شیکاگو را گرفت و در سال 1967، کرسی نیو اسکول را. جنجالها به جایگاه آکادمیک او آسیبی نزدند.
آرنت درباره فلسطین نظری داشت که امروزه دوباره محل بحث است؛ ایده «یک کشور مشترک» یهودی ـ عربی. این چگونه قابل فهم است؟
او در دهه 1940 واقعاً از طرحی دوملیتی دفاع میکرد؛ یک ساختار فدرالی با جوامع مختلط. اما نباید آن را بیشازحد سیستماتیک کرد؛ این نوشتهها ژورنالیستی بودند، نه نظریه دولتی. مهمتر از همه اینکه، پس از تأسیس اسرائیل هرگز مشروعیت این دولت را زیر سوال نبرد. این طرح فقط به موقعیت تاریخی قبل از 1948 مربوط بود.
آرنت فقط متفکر نبود؛ شخصیتی بسیار جذاب هم بود. در نیویورک، مرکز جمعشدن افراد گوناگونی بود. این جذابیت از کجا میآمد؟
او دوستی را بهعنوان شیوه زندگی میفهمید؛ تحملِ تفاوتها در یک رابطه صمیمی. این عملاً ایدهای سیاسی بود. بهعلاوه فرهنگ، طنز، قوه داوری و اعتمادبهنفس فراوانی داشت. آپارتماناش جایی برای گفتوگوهای زنده و الهامبخش بود. توانایی او در جمعکردن آدمها، بخشی مهم از شخصیتاش بود.
در پایان زندگی دلاش میخواست کجا باشد؟ نیویورک وطناش بود یا اروپا؟
هر دو. بسیار بین دو جهان سفر میکرد. تابستانها در سوئیس، دیدار با دوستان و سخنرانیها؛ همه اینها نشان میدهد که اروپا را ترک نکرده بود. اما نیویورک را نیز عمیقاً دوست داشت؛ آزادی فکری و فضای سیاسی باز. در اواخر دهه 1960 او و بلوخر حتی به فکر بازگشت به اروپا بودند؛ نه آلمان، بلکه سوئیس. تابستانها را در تگنا، بالای دریاچه ماجیوره، نزدیک یاسپرس میگذراندند. اما مرگ بلوخر در 1970 این برنامه را نابود کرد. آرنت بهتنهایی نمیخواست چنین تغییر بزرگی را انجام دهد. اما اینکه چنین فکری داشت، نشان میدهد که او همیشه «میان دو جهان» زندگی میکرد.
پینوشتها:
1.جوانان عالیا؛ یک سازمان امدادی یهودی بود که در دهه 1930 تأسیس شد و هدفاش انتقال نوجوانان یهودی از آلمان و اروپا به فلسطین تحت قیمومیت بریتانیا بود تا از خطر نازیها نجات پیدا کنند.
2.هابلیتاسیون، در آلمان یک مرحله دانشگاهی بسیار مهم بعد از دکتراست. کسیکه هابلیتاسیون بگیرد، حق دارد بهعنوان استاد دانشگاه تدریس و راهنمایی دانشجو کند. اگر هابلیتاسیون رد شود، یعنی مسیر حرفهایِ فرد در دانشگاه تقریباً بسته میشود.
3.منظور از «مقاله Little Rock »، همان مقاله معروف هانا آرنت است که در سال 1959 در مجله Dissent منتشر شد. در این مقاله، آرنت درباره ماجرای ادغام نژادی مدارس در شهر لیتلراک ایالت آرکانزاس (Little Rock, Arkansas) مینویسد؛ جاییکه در سال 1957 «9 دانشآموز سیاهپوست» مجبور شدند با دخالت گارد ملی، وارد یکی از دبیرستانهای سفیدپوستان شوند.