کالبدشکافی یک هیـولا / راز بقای ۲۰۰ ساله فرانکنشتاین و رستاخیز آن بهدست گیلرمو دل تورو
در چشمانداز فرهنگی پر هیاهوی ما، که هرروز شاهد تولد و مرگ سریع «پدیدههای» زودگذر است، برخی داستانها نهتنها زنده میمانند، بلکه قدرتمندتر از گذشته بازمیگردند.
در چشمانداز فرهنگی پر هیاهوی ما، که هرروز شاهد تولد و مرگ سریع «پدیدههای» زودگذر است، برخی داستانها نهتنها زنده میمانند، بلکه قدرتمندتر از گذشته بازمیگردند. در میان این اسطورههای جاودان، هیچکدام بهاندازه «فرانکنشتاین» حضوری چنین مستمر و مداوم نداشتهاند. اکنون خبر ساخت و اکران نسخه سینمایی جدیدی از این داستان به کارگردانی گیلرمو دلتورو، با فهرستی درخشان از بازیگران، از اسکار آیزاک و جیکوب الوردی تا کریستف والتس و میا گاث، موجی از هیجان، اشتیاق و کنجکاوی عمومی را در میان سینمادوستان و منتقدان برانگیخته و توجهات را بهسوی این پروژه جلب کرده است.

درواقع آنچه در پیش است، صرفاً یک بازسازی دیگر در صف بیپایان اقتباسهای هالیوودی نیست؛ بلکه یک رویداد سینمایی کلیدی است که گویی خودِ فرهنگ سینمایی، نفس خود را برای آن حبس کرده است. بیگمان این سؤال برای شما هم مطرح شده است که چگونه بازگشت به این داستان ۲۰۰ ساله، با وجود صدها اقتباس پیشین در طول تاریخ، همچنان میتواند مهمترین اتفاق و نقطه عطف جدید در سینمای گوتیک و وحشت کلاسیک تلقی شود؟
برای پاسخ به این پرسش، نخست باید یک سوءتفاهم رایج و بسیار مهم را کالبدشکافی کنیم. اشتباهی که در ناخودآگاه جمعی ما ریشه دوانده و خود، کلید درک راز ماندگاری این اثر است: «فرانکنشتاین» نام هیولا نیست، بلکه نام خالق او، دکتر ویکتور فرانکنشتاین است. این لغزش، که نسلهاست تکرار میشود، یک اشتباه ساده لغوی نیست؛ این یک لغزش فرویدی فرهنگی است. این نشان میدهد که در ذهن ما، «خالق» و «مخلوق» چنان درهمتنیدهاند که به یک تراژدی واحد و غیرقابل تفکیک تبدیل شدهاند.
این ادغام عمیق هویتی، دقیقاً جوهر پیشگویی رمان سال ۱۸۱۸ مری شلی را تشکیل میدهد؛ اینکه ما بهعنوان خالق، نهتنها توسط آنچه میسازیم تعریف میشویم، بلکه درنهایت، این مخلوقاتِ ما هستند که هویت ما را در خود فرو میبلعند و محو میکنند. این اصل فراگیر، شامل همه آفریدههای بشری ازجمله تکنولوژیهای پیشرفته، ایدئولوژیهای ساماندهنده و آثار هنری ماندگار میشود که همگی بازتابدهنده و درعینحال، سازنده سرنوشت ما هستند. این واقعیت که «هیولا» نام «خالق» خود را ربوده، نشان میدهد که در این نبرد، مخلوق چقدر نمادینتر، مهمتر و ماندگارتر از خالقش بوده است. ازاینرو داستان جاهطلبی ویکتور، به داستان رنج «مخلوق» فروکاسته شده است.
یادداشت پیشرو، یک کالبدشکافی فرهنگی است. ما نهتنها به این پرسش پاسخ خواهیم داد که چرا این رمان، نوشته یک نوجوان در آستانه قرن نوزدهم، تبدیل به «اسطوره بنیادین عصر مدرن» شد، بلکه بررسی خواهیم کرد که راز ماندگاری بیانتهای آن چیست.

چرا سینما، بهعنوان رسانهای که بیش از هر چیز به «تصویر» وابسته است، هرگز نمیتواند این داستان را رها کند؟ و درنهایت با تمرکز بر نسخه مورد انتظار ۲۰۲۵، تحلیل خواهیم کرد که دستان گیلرمو دل تورو، مردی که بهعنوان «استاد همدردی با هیولاها» شناخته میشود، چه چیزی به این اسطوره اضافه خواهد کرد که پیش از این ندیدهایم؟ این داستانِ داستانی است که در آن، هیولا همیشه در آیینه به ما خیره شده است.
برای فهمیدن اینکه چرا فرانکنشتاین هرگز نمیمیرد، باید از هیاهوی اقتباسهای سینمایی فاصله بگیریم و به «دیانای» داستان، یعنی رمان اصلی مری شلی بازگردیم. در ادامه این نوشتار، به واکاوی عمیقتر و دقیقتر دیانای ماندگاری این اثر خواهیم پرداخت که بنیان جاودانگی آن را تشکیل میدهد. فرانکنشتاین یک داستان ترسناک ساده نیست؛ بلکه یک متن فلسفی، روانشناختی و علمی-تخیلی پیشگویانه است که در چهار سطح کلیدی با ما سخن میگوید.
تولد یک اسطوره (از یک کابوس)
1 ریشههای خلق فرانکنشتاین، خود، بخشی از اسطوره آن است. این داستان در تابستان ۱۸۱۶، در ویلا دیوداتی کنار دریاچه ژنو، از دل یک «مسابقه داستاننویسی ارواح» بین مری شلی، همسرش پرسی شلی، و لرد بایرون متولد شد. اما این صرفاً یک سرگرمی نبود. مری شلی، که در محیطی اشباع از گفتمانهای علمی و فلسفی رادیکال رشد کرده بود، عمیقاً تحتتأثیر بحثهای روز درباره «گالوانیسم» (استفاده از الکتریسیته برای تحریک عضلات مردگان) بود. کابوس او درباره «دانشجوی رنگپریدهای که کنار مخلوق هولناکاش زانو زده»، پاسخی مستقیم به این پرسش علمی بود؛ اگر علم بتواند مرز نهایی (مرگ) را بشکند، چه خواهد شد؟
این ریشه علمی، برای درک داستان شلی بسیار حیاتی است. فرانکنشتاین یک فانتزی خالص (مانند دراکولا) نیست. این اثر به باور بسیاری، اولین نمونه واقعی «تخیل علمی» است. شلی ژانری را پایهگذاری کرد که در آن، «علم» و نوآوریهای تکنولوژیک، کاتالیزور اصلی تراژدی انسانی هستند. این داستان از ابتدا درباره ترس ما از چیزی بود که «میتوانیم» انجام دهیم، نه ترس از چیزی که «وجود دارد».
گناه پرومتئوسی؛ هراس از «خالق» شدن
2 عنوان فرعی رمان شلی، «پرومتئوس مدرن»، کلید درک فلسفی آن است. این، ترسناکترین جنبه داستان برای قرن نوزدهم و شاید ویرانگرترین جنبه آن برای قرن بیستویکم است؛ وسوسه «بازی در نقش خدا.» ویکتور فرانکنشتاین، با دزدیدن آتش حیات از طبیعت، مرز مقدس بین انسان و خدا و بین خالق و مخلوق را میشکند.
اما تفاوت ظریف و تعیینکنندهای میان پرومتئوس «کلاسیک» و پرومتئوس «مدرن» شلی وجود دارد. پرومتئوس اساطیر یونان، آتش را برای «خدمت به بشریت» و از روی ایثار دزدید و توسط خدایان مجازات شد. اما پرومتئوس مدرن (ویکتور)، آتش حیات را، نه برای بشریت، بلکه برای «اثبات نبوغ خود» و از روی «خودشیفتگی علمی» میدزدد. بههمیندلیل مجازات او، نه از سوی خدایان، بلکه از سوی «مخلوق» خودش اعمال میشود.
این نقطه دقیقاً جایی است که به هسته و منشأ اضطراب مدرنِ نهفته در این داستان میرسیم. گناه واقعی ویکتور فرانکنشتاین، آنطور که شاید بهنظر آید، نفسِ «خلقت» یا تجاوز به حیطه خداوند نبود؛ بلکه گناه نابخشودنی او، «رها کردن» و چشمپوشی از مسئولیت نسبت به مخلوقاش بود.
این وحشت در لحظهای آغاز میشود که ویکتور با دیدن موجودی که ساخته است، بهویژه «چشمان آبکی» و دردمندِ مخلوقاش که گویی درخواست محبت یا حداقل توجه دارند، به ناگاه دچار هراس میشود و بهجای پذیرش مسئولیت، فرار را بر قرار ترجیح میدهد. این «فقدان مسئولیت» و ناتوانی در پذیرش پیامدهای عمل، دقیقاً پادزهر گناه پرومتئوسیِ خلقت است؛ پادزهریکه ویکتور فرانکنشتاین در حیاتیترین لحظه از آن بیبهره بود. بههمیندلیل است که داستان فرانکنشتاین امروز، بیش از هر زمان دیگری، دارای اهمیت و فوریت اجتماعی است.
چراکه این رمان، دیگر تنها درباره الکتریسیته و احیای اجساد نیست؛ بلکه بهشکلی عمیقتر، روایتگر رابطه سَرسَری و بیگانهساز ما با فناوریها، ایدئولوژیها و آفریدههایی است که در جهان مدرن، خلق و سپس رها میکنیم. این داستان درباره هوش مصنوعی، مهندسی ژنتیک، بحرانهای زیستمحیطی و هر فناوری دیگری است که ما با غرور خلق میکنیم، سپس از پذیرش «مسئولیت» پیامدهای آن شانه خالی میکنیم. سؤال همیشگی فرانکنشتاین این است: آیا ما آماده پذیرش مسئولیت چیزی هستیم که میسازیم؟
تراژدی «دیگری»؛ هیولای واقعی کیست؟
3 اگر ترس از «علم لجامگسیخته» مغزِ داستان باشد، «تراژدی مخلوق» قلب تپنده و راز واقعی ماندگاری آن است. سینما اغلب این بخش را نادیده گرفته است، اما در رمان شلی، «مخلوق» یک هیولای غران و بیمغز نیست. او موجودی است با حساسیت، هوش و فصاحت خارقالعاده. او با پنهانشدن در کنار کلبهای، زبان میآموزد، خواندن (ازجمله کتابهایی مانند بهشت گمشده) را یاد میگیرد و عمیقاً خواهان «عشق»، «همراهی» و «پذیرش» اجتماعی است.
اینجاست که شلی، نبوغ روانشناختی خود را آشکار میکند. مخلوق، هیولا «به دنیا نمیآید»؛ او توسط «طرد اجتماعی» و «نفرت» جامعه، به هیولا «تبدیل» میشود. اولین واکنش خالقاش ویکتور به او، «انزجار» است. اولین واکنش انسانهایی که میبیند، «خشونت» است. او موجودی معصوم است که جامعه بهدلیل «ظاهر» او، «انسانیت» او را انکار میکند. جنایات او، واکنشی مستقیم به این «رهاشدگی» و بیعدالتی است.
این همان ابهام اخلاقی مرکزی است که فرانکنشتاین را جاودانه میکند؛ هیولای واقعی کیست؟ مخلوقِ رها شده که در جستوجوی عدالت به خشونت روی میآورد، یا خالقِ بیمسئولیت و جامعهای که براساس ظواهر قضاوت میکند؟ «مخلوق» نماد غایی «دیگری» (The Other) است؛ مهاجر، راندهشده، معلول، یا هر هویت بهحاشیهرفتهای که ما از پذیرش انسانیت او سر باز میزنیم. ما عمیقاً با او همذاتپنداری میکنیم، زیرا هریک از ما بهشکلی طعم طردشدن را چشیدهایم.
همنشینی ژانرها: قدرت گوتیک و رمانتیسیسم
4 درنهایت قدرت فرانکنشتاین در همنشینی استادانه ژانرهاست. این داستان، فقط علمی-تخیلی نیست. این اثر عمیقاً در سنت «گوتیک» ریشه دارد؛ قلعههای تاریک، آزمایشگاههای مخفی، توفانهای وهمانگیز و اتمسفر وحشت. این بستر گوتیک، ترس را ممکن میکند.
اما همزمان این رمان یکی از قلههای «رمانتیسیسم» است. ویکتور و مخلوق، هر دو، قهرمانان رمانتیک (بهمعنای طغیانگر) هستند. آنها افرادی تنها، احساساتی و در تقابل با نظم موجودند. استفاده شلی از مفهوم «امر والا» - طبیعت باشکوه و درعینحال وحشتناک کوههای آلپ - بستری برای نمایش احساسات شدید و تقابلهای فلسفی درونی شخصیتها فراهم میکند.
فرانکنشتاین ماندگار است زیرا یک «متن باز» است. میتوان آن را بهعنوان هشداری علیه علم لجامگسیخته خواند. میتوان آن را بهعنوان تراژدی روانشناختی طردشدگی تفسیر کرد و میتوان آن را بهعنوان نقدی بر جاهطلبی مردانه و پدرسالارانه (تلاش ویکتور برای خلق حیات بدون زن) تحلیل کرد. هر نسلی در این آیینه، اضطرابهای خود را میبیند.
کارخانه هیولاسازی؛ فرانکنشتاین روی پرده نقرهای
اگر رمان شلی، «دیانای» اسطوره بود، این «سینما» بود که به آن «بدن» بخشید. سینما، بهعنوان رسانه تصویر، شیفته این داستان شد، اما در فرآیند اقتباس، اسطوره را تغییر داد، سادهسازی کرد و درنهایت آن را به یک «شمایل» جهانی تبدیل کرد. تاریخچه سینمایی فرانکنشتاین، دماسنجی برای سنجش ترسهای اجتماعی هر دوران است.
الف) تولد شمایل (دهه ۱۹۱۰ تا ۱۹۳۰)؛ هیولا بهمثابه قربانی: اولین اقتباس سینمایی شناختهشده، یک فیلم کوتاه صامت در سال ۱۹۱۰ توسط استودیو ادیسون بود. این یک کنجکاوی تاریخی است که نشان میدهد سینما در همان نوزادی خود، مجذوب پتانسیل بصری این داستان بوده است.
اما نقطهعطفی که اسطوره را برای تودهها بازتعریف کرد، فیلم «فرانکنشتاین» (۱۹۳۱) به کارگردانی جیمز ویل و محصول استودیو یونیورسال بود. این فیلم، رمان را بهشدت سادهسازی کرد (مخلوق فصیح شلی، به موجودی لال و غران تقلیل یافت)، اما در عوض، آن را «شمایلنگارانه» کرد. گریم جک پیرس برای بوریس کارلوف - سر صاف، بخیهها، الکترودهای گردن - که هیچکدام در رمان وجود ندارند، برای همیشه به تصویر استاندارد و جهانی «هیولا» تبدیل شد.
تحلیل فیلم ویل در بستر زمانهاش حیاتی است. هیولای کارلوف، بازتاب مستقیم دوران «بحران (یا رکود) بزرگ» آمریکا بود. او یک «کودک» غولپیکر، گیج، رها شده و اساساً بیگناه بود؛ نمادی از تودههای کارگر که توسط نخبگان (ویکتور) خلق شده، سپس به حال خود رها شده بودند. صحنه معروف (و سانسور شده) او با دختربچه در کنار دریاچه، اوج این تراژدی سوءتفاهم است. هیولا بهدلیل ندانستن قدرت خود، و نه از روی شرارت، مرتکب قتل میشود. در دهه ۱۹۳۰، هیولا یک قربانی بود.

ب) تغییر تمرکز (دهه ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰)؛ دانشمند بهمثابه هیولا: دو دهه بعد، با ظهور استودیوی بریتانیایی «همر» (Hammer Film)، اسطوره دوباره دگرگون شد. در سری فیلمهای «نفرین فرانکنشتاین» (۱۹۵۷) و دنبالههای آن، تمرکز از «مخلوق» (با بازی کریستوفر لی) به «خالق» منتقل شد.
بارون فرانکنشتاین با بازی پیتر کوشینگ، دیگر آن دانشجوی تراژیک و عذابوجدانگرفته رمان (یا حتی فیلم ویل) نبود. او یک سوسیوپات (Sociopath) باهوش، کاریزماتیک، خونسرد و کاملاً غیراخلاقی بود. او برای پیشبرد علم، بهراحتی دست به قتل، دزدی و خیانت میزد. این تغییر، بازتاب مستقیم اضطرابهای «عصر اتمی» و «جنگ سرد» بود. پس از هیروشیما، ناکازاکی و افشای آزمایشهای پزشکی نازیها، ترس عمومی دیگر از «هیولای» ناشی از علم نبود، بلکه از «دانشمندی» بود که میتوانست آگاهانه جهان را نابود کند. در دوران «همر»، «علم» و «دانشمند» به هیولای واقعی تبدیل شده بودند.
ج) اشباع و پارودی (دهه ۱۹۷۰)؛ اسطوره بهمثابه جوک: در دهه ۱۹۷۰، اسطوره فرانکنشتاین به چنان نفوذ فرهنگیای دست یافته بود که پارودی (تقلید طنزآمیز) اجتنابناپذیر شد. نقطه اوج این روند، شاهکار «فرانکنشتاین جوان» (۱۹۷۴) به کارگردانی مل بروکس بود.
این فیلم، نهتنها اسطوره را تضعیف نکرد، بلکه آن را در حافظه فرهنگی «قفل» کرد. فیلم بروکس یک «نامه عاشقانه» مستقیم به فیلم جیمز ویل (۱۹۳۱) بود؛ این فیلم با استفاده مجدد از دکورهای اصلی و فیلمبرداری سیاهوسفید، تمام کلیشههایی را که یونیورسال ساخته بود (فریاد «It’s alive!»، دستیار گوژپشت «ایگور»، موسیقی دراماتیک) گرفت و آنها را به کمدی تبدیل کرد. این پارودی نشان داد که اسطوره آنقدر قوی و جاافتاده است که نهتنها میتواند بار سنگین فلسفی را تحمل کند، بلکه حتی میتواند به خودش بخندد و همچنان زنده بماند.
د) تلاش برای بازگشت (دهه ۱۹۹۰)؛ وفاداری تراژیک: پس از دههها فاصله گرفتن از رمان و غرقشدن در کلیشههای سینمایی، دهه ۱۹۹۰ شاهد تلاشی جدی برای بازگشت به ریشه بود. فیلم «فرانکنشتاین مری شلی» (۱۹۹۴) به کارگردانی و بازیگری کنت برانا، دقیقاً با همین هدف ساخته شد.
این فیلم برخلاف نسخههای پیشین، تلاشی آگاهانه برای «وفاداری» به متن اصلی شلی بود. فیلمی «اپرائی»، باشکوه و عمیقاً «تراژیک» که سعی داشت پیچیدگیهای روانشناختی رمان، بهخصوص تمرکز بر رنج ویکتور را بازگرداند. رابرت دنیرو در نقش مخلوق، اجرایی رنجدیده و متفکر ارائه داد.
اما شکست نسبی این فیلم، یک درس مهم در خود داشت. فیلم برانا، با اینکه ادعای وفاداری به «مری شلی» را داشت، درعمل به «فرانکنشتاین کنت برانا» تبدیل شد. فیلم در «خودشیفتگی» خالق (با بازی خود برانا در نقش ویکتور) غرق شد. با اینکه به «کلمات» رمان نزدیکتر بود، اما «روح» تراژدی مخلوق را در ملودرام اغراقآمیز ویکتور گم کرد. این فیلم ثابت کرد که «وفاداری» کلمهبهکلمه، لزوماً به «اقتباس» بهتری منجر نمیشود. این دقیقاً همان شکستی است که اهمیت و پتانسیل تفسیر جدید گیلرمو دل تورو را دوچندان میکند.
فرانکنشتاین ۲۰۲۵، به روایت گیلرمو دل تورو
پس از یکقرن اقتباس سینمایی، چهچیزی باقی مانده که بتواند این داستان را تازه و ضروری جلوه دهد؟ پاسخ در یک نام نهفته است: گیلرمو دل تورو. چرا نسخه دل تورو نهتنها متفاوت، بلکه بالقوه برجستهترین اقتباس سینمایی این اثر خواهد بود؟ بیگمان پاسخ در این واقعیت نهفته است که جهانبینی گیلرمو دل تورو، بیش از هر فیلمساز دیگری، دقیقاً با «روح» تراژیک و همدلانه رمان مری شلی همراستاست.
الف- استاد همدردی با هیولاها
برای درک فیلمی که دل تورو خواهد ساخت، باید ابتدا فلسفه او را درک کرد. دل تورو، فیلمسازی است که تمام دوران حرفهای خود را وقف «همدردی با هیولاها» کرده است. در جهانبینی او، که در آثاری چون «هزارتوی پن»، «ستون فقرات شیطان» بهویژه «شکل آب» متجلی شده، یک قانون ثابت وجود دارد: «هیولاها» (موجودات، راندهشدگان، «دیگری»ها) هرگز شرور واقعی نیستند. آنها نمادهایی از معصومیت، طبیعت یا رنج هستند که توسط یک سیستم «انسانی»ِ فاسد، مذهبی، نظامی یا اجتماعی، مورد ظلم و ستم قرار میگیرند. در دنیای دل تورو، «انسانها» تقریباً همیشه هیولاهای واقعی هستند.
بنابراین دل تورو «فرانکنشتاین» را بهعنوان یک داستان «ترسناک» (Horror) نمیبیند. او این اثر را یک «تراژدی گوتیک رمانتیک میداند. او علاقهای به ترساندن مخاطب با «مخلوق» ندارد؛ او میخواهد قلب مخاطب را با «مخلوق» بشکند. این همان رویکردی است که رمان شلی در هسته خود داشت و سینما، جز در موارد نادر، از آن غفلت کرده است.
ب- یک وسواس ۳۰ ساله (این یک فیلم نیست، یک سرنوشت است)
نکته حیاتی دیگر این است که «فرانکنشتاین» برای دل تورو، یک پروژه سفارشی یا یک انتخاب شغلی ساده نیست؛ این یک وسواس ۳۰ ساله و پروژهای است که دههها برای ساخت آن تلاش کرده است. این فیلم، سرنوشت هنری اوست.
دل تورو، بارها فاش کرده که یکی از الهامبخشترین فیلمهای زندگی او، شاهکار اسپانیایی «روح کندوی عسل» (۱۹۷۳) بوده است. آن فیلم، داستان دختربچه کوچکی در دوران پس از جنگ داخلی اسپانیاست که پس از تماشای فیلم «فرانکنشتاین» (۱۹۳۱) جیمز ویل، عمیقاً با «هیولا» همدردی میکند و باور میکند که روح هیولا در دهکده آنها حضور دارد.
این فیلم کلید رمزگشایی نسخه دل تورو است. او نمیخواهد فیلمی «درباره» فرانکنشتاین بسازد؛ او میخواهد فیلمی بسازد که همان «احساس همدردی» ناب، معصومانه و عمیق فیلم «روح کندوی عسل» را بازتولید کند. تمرکز او نه بر بخیهها و پیچها، بلکه بر «چشمهای» هیولا و معصومیت ازدسترفته او خواهد بود.
ج- تفاوتهای کلیدی و برجستگیها
درواقع نسخه ۲۰۲۵ دل تورو در سه نقطه کلیدی، خود را از تمام اقتباسهای پیشین متمایز کرده است:
1- تمرکز بر سفر مخلوق (بازگشت رادیکال به رمان): چیزیکه از همان دقایق نخست هویدا میشود این است که فیلم بهشدت بر «دیدگاه مخلوق» (Creature’s POV) متمرکز است. این بزرگترین تفاوت با تمام اقتباسهای سینمایی قبلی (ازجمله نسخه برانا) است که همواره داستان را از نگاه ویکتور روایت میکردند. این بدانمعناست که ما برای اولینبار در سینما، بخشهایی از رمان را میبینیم که فیلمها همیشه از آنها «واهمه» داشتهاند؛ مخلوق در حال یادگیری زبان، خواندن بهشت گمشده و فلسفهبافی درباره هستی خود و مهمتر از همه، رویارویی فلسفی او با ویکتور برای «درخواست یک همراه» (تقاضای خلق عروس). این یک داستان «پدر و پسری» عمیقاً تراژیک خواهد بود.
۲- پویاییشناسی خالق و مخلوق (انتخاب بازیگران): ویکتور فرانکنشتاین (اسکار آیزاک): انتخابی درخشان برای بهتصویرکشیدن «کاریزمای سمی»، «خودشیفتگی» و «جاهطلبی» علمی ویکتور. ویکتورِ آیزاک، «قهرمان» رمانتیک نیست؛ بلکه او «آنتاگونیست» (شخصیت شرور) داستان محسوب میشود.
مخلوق (جیکوب الوردی): این، انتخاب رادیکال و هوشمندانه است. الوردی، که جایگزین اندرو گارفیلد شد (که در ابتدا برای این نقش انتخاب شده بود)، یک ستاره جوان و براساس استانداردهای امروزی، «زیبا» محسوب میشود. این انتخاب، فاصلهگرفتن کامل از شمایل «هیولای زشت» بوریس کارلوف است. چرا الوردی؟ بدون تردید، دل تورو بهدنبال ایجاد یک «تضاد» عمیقتر است. در رمان، ویکتور با وسواس، اعضای «زیبا» را انتخاب میکند، اما ترکیب آنها «هولناک» از آب درمیآید.
نسخه گیلرمو دل تورو، این تضاد مرکزی را با ظرافتی خاص مورد تأکید قرار میدهد؛ مخلوق او شاید نهلزوماً زشت، بلکه از نظر فیزیکی «کامل» یا حتی «زیبا» به تصویر کشیده شود، اما درعینحال، بهشکلی بنیادین «ناجور (Uncanny) » باشد. این «ناجور بودن» یا نامأنوس بودن (و نهصرفاً زشتی فیزیکی)، علت اصلی طرد و انزوای اوست. این رویکرد دوگانه دل تورو، همچنین میتواند پیامی گستردهتر را منعکس کند؛ اینکه چگونه خودِ جامعه قادر است «زیبایی» یا «کمال» را نیز، تنها بهدلیل «متفاوت بودن»، «نو بودن» یا «بیگناه» بودنِ مطلق، به وحشت افتاده و آن را طرد کند.
3-گسترش اسطوره (عروس و فراتر از آن): حضور میا گاث در نقش «عروس فرانکنشتاین» و کریستوف والتس در نقش مرموز «دکتر پرتوریوس»، نشانهای کلیدی است. دکتر پرتوریوس شخصیتی است که در رمان اصلی شلی وجود ندارد، بلکه در شاهکار سینمایی جیمز ویل در سال ۱۹۳۵، «عروس فرانکنشتاین»، معرفی شد.
این نشان میدهد که دل تورو در حال انجام یک مانور استادانه است؛ او در حال ساخت یک «فرانکنشتاین جامع» است که هم به «روح» فلسفی و تراژیک رمان شلی (تمرکز بر رنج مخلوق) وفادار است و هم به «میراث» سینمایی و شمایلنگارانه آن (اهمیت عروس و پرتوریوس) احترام میگذارد. این یک داستان «عاشقانه» نیز محسوب میشود، اما عشقی تراژیک میان دو موجود راندهشده (مخلوق و عروسش).
نسخه گیلرمو دل تورو، برجسته و خاص است؛ زیرا برای نخستینبار در تاریخ سینما، تعادل قدرت را بهنفع رمان اصلی تغییر میدهد. او «خالق» (ویکتور) را بهعنوان «مقصر اصلی» و «مخلوق» را بهعنوان «قهرمان تراژیک» داستان معرفی میکند. دلتورو تمرکز را از «ترس علمی» (Sci-Fi Horror) به «رنج وجودی» (Existential Suffering) تغییر داد و داستانی روایت کرد که، نه درباره ترس از هیولا، بلکه درباره دردِ هیولا بودن است.
هیولای درون آیینه
اکنون به پرسشهای اولیه بازمیگردیم: چرا فرانکنشتاین ماندگار است؟ و چرا سینما نمیتواند آن را رها کند؟ فرانکنشتاین ماندگار است، زیرا این «اسطوره» ماست. اسطورهای کهن نیست که از خدایان باستان به ارث رسیده باشد، بلکه «اولین اسطوره مدرن» است.؛ داستانیکه ما برای خودمان در آستانه عصر ماشین و علم نوشتیم. این داستان بهشکلی وسواسگونه، حول دو محور اساسی تمدن بشری میچرخد؛ «خلقت» و «رهاشدگی.»
این داستان در بنیادیترین سطح، داستان «والدین و فرزندان» است؛ داستان خالقیکه از مخلوق خود وحشت میکند و او را رها میکند. این، داستان «خدا و انسان» است؛ داستان انسانیکه جای خدا را میگیرد و در مسئولیت آن شکست میخورد. این، داستان «انسان و تکنولوژی» است؛ هشداری ابدی درباره نوآوریهایی (از هوش مصنوعی تا مهندسی ژنتیک) که خلق میکنیم، اما برای کنترل عواقب آن برنامهای نداریم. و بیشازهمه، این داستان «جامعه و فردِ راندهشده» است؛ تراژدی «دیگری» که بهدلیل تفاوتهایش، از انسانیت محروم میشود.
راز نهایی ماندگاری فرانکنشتاین در این است که هر خواننده و بینندهای، در اعماق وجود خود، همزمان، هر دو شخصیت داستان است. ما «ویکتور» هستیم؛ جاهطلب، خلاق، اما اغلب ترسو و بیمسئولیت نسبت به عواقب اعمالمان. و ما «مخلوق» هستیم؛ در آرزوی پذیرفتهشدن، معصوم در ابتدا، اما زخمی، تنها و خشمگین از طردشدن.
سینما در طول یک قرن، بیشتر مجذوب «گناه» ویکتور بود. اما اکنون در قرن بیستویکم، عصر بیگانگی و جستوجوی هویت، ما بیش از هر زمان دیگری آماده شنیدن «رنج» مخلوق هستیم. «فرانکنشتاین» گیلرمو دل تورو، فقط یک فیلم جدید نیست؛ این، اعتراف نهایی سینما به گناه ویکتور فرانکنشتاین است. این فرصتی است برای اسطوره فرانکنشتاین تا پس از ۲۰۰ سال، بالاخره به «مخلوق» خود، صدایی رسا، قلبی شکسته و چهرهای انسانی بدهد. دل تورو آیینه را بهسمت ما برمیگرداند و میپرسد: وقتی به هیولا نگاه میکنید، چه کسی را میبینید؟