| کد مطلب: ۲۷۶۳۱
سیاه سیاه سیاه

درباره عکسی از آخرین جمعه نوامبر

سیاه سیاه سیاه

حکم تشنه‌ای دارم که به زنجیرش کرده باشند و جلویش یک لیوان آب تگری گذاشته باشند.

شب است و چهره میهن سیاهه/ نشستن در سیاهی‌ها گناهه... 

نهم آذر  ۱۴۰۳. در خانه نشسته‌ام. احساس یأس و نومیدی همه وجودم را فرا گرفته است. چند روز می‌شود که بساط همین است. حس می‌کنم به ذهنم، به دلم و به جانم حمله شده. امروز اما حمله‌ها سنگین‌تر و سهمگین‌تر است. انگار کن که چند ساعت دیگر قرار است آتش‌بس شود و طرفین دعوا هر چه مهمات مانده را بر سر مردم آوار می‌کنند. گوشی را بر می‌دارم و چند تایی را می‌خوانم. همه آتش به مال‌شان زدند.

وسوسه دارد دیوانه‌ام می‌کند. هر طور فکر می‌کنم جور در نمی‌آید. حکم تشنه‌ای دارم که به زنجیرش کرده باشند و جلویش یک لیوان آب تگری گذاشته باشند. از یک طرف محتوای همه اس‌ام‌اس‌ها یک‌جوری به کارم می‌آید. از طرف دیگر شپش ته جیبم سه قاپ انداخته. نکته اما اینکه تا چند روز پیش هیچکدام از این چیزهایی که الان نیازشان را احساس می‌کنم را نمی‌خواستم.

دلم آشوب می‌شود. باید خودم را از خلوت خانه و از این وسوسه چرکین و از این هجوم ناکامی نجات دهم. اصلاً مگر نشستن در سیاهی گناه نیست؟ دوربین روی دوش، می‌زنم بیرون. به خیابان می‌روم  بلکه نجات پیدا کنم. لشکر دشمن اما به شهر هم حمله کرده است. نه‌تنها حمله که پیروز هم شده و بیرق پیروزی‌اش را روی بیشتر بیلبوردهای شهر بالا برده است. سرازیری شهر را پایین می‌روم. هر چه پایین‌تر بهتر. می‌روم به دل سیاهی. به جایی که جمعه آخر نوامبر و اول دسامبر برایش فرقی نداشته باشد. به جایی که همه روزهای خدا سیاه سیاه سیاه است. 

دیدگاه

ویژه تیتر یک
یادداشت