رحماندوست یا حافظ...
حتماً برایتان پیش آمده که در جمعی نشسته باشید و ناگهان کسی دیوان حافظ یا سعدی را به دستتان بدهد و بخواهد شعری بخوانید. شعر خواندن در جمع، کار هر کسی نیست. یعنی فارغ از اینکه خواننده شعر باید با ادبیات آشنایی داشته باشد کمی هم استعداد و اعتمادبهنفس لازم است که تپق نزند و نفسش بند نیاید.
داستانی که میخواهم برایتان تعریف کنم کمی عجیب است. اما خدا را شاهد میگیرم که حرفی جز حقیقت ننویسم.
حتماً برایتان پیش آمده که در جمعی نشسته باشید و ناگهان کسی دیوان حافظ یا سعدی را به دستتان بدهد و بخواهد شعری بخوانید. شعر خواندن در جمع، کار هر کسی نیست. یعنی فارغ از اینکه خواننده شعر باید با ادبیات آشنایی داشته باشد کمی هم استعداد و اعتمادبهنفس لازم است که تپق نزند و نفسش بند نیاید. خلاصه اینکه خیلی سال پیش، شب چله، مهمان جمعی بودم که خیلی در باغ ادبیات سرک نکشیده بودند. در بین مدعوین البته رفیق نویسندهای داشتم که شمع محفل آن شب بود. مهمانی از آن مهمانیهای بزرگ بود که سگ صاحبش را نمیشناسد. نعمت فراوان و هر کس به نشوهای ساخته بود. آخر شب شد و صاحبخانه با قاشق به لیوانی زد و توجه همه را جلب کرد. سرها که به سمت صاحب مجلس برگشت و گوشها که تیز شد، کتاب حافظ را به دست دوست نویسندهام داد و خواهش کرد که با خواندن یک غزل جمع را مستفیض کند. رفیق ما از آن رندهای درجه یک عالم بود. کتاب را گرفت، چشمهایش را بست و زیر لب فاتحهای خواند. بعد هم حافظ را به شاخه نباتش قسم داد که حال جمع را بگوید. کتاب را باز کرد و با اعتماد به نفس مثال زدنی شروع کرد به خواندن: صد دانه یاقوت/ دسته به دسته / با نظم و ترتیب/ یک جا نشسته/ هر دانهای هست/ خوشرنگ و رخشان/ قلب سفیدی/ در سینه آن...
شعر که تمام شد یکی از میان جمع گفت درود به حافظ و آفرین به شما و شروع به دست زدن کرد. باقی جماعت هم سرخوشانه شروع به دست زدن کردند.
از آن شب به بعد هر جا حرفی از انار پیش بیاید ناخودآگاه یاد این قصه در ذهنم روشن میشود. دیروز که دیدم خبرگزاری ایرنا مجموعه عکسی از برداشت انار در هورامان منتشر کرده باز یاد آن شب افتادم و به روح حافظ درود فرستادم و برای بقای عمر با عزت مصطفی رحماندوست دعا کردم.