استراتژی آمریکای پسا ترامپ در قبال چین
اگرچه دیپلماسی دیرزمانی است که در خط مقدم تعاملات پکن و واشنگتن قرار داشته، اما ظهور رهبرانی خودرأی که در حصار محدودیتهای سیاسی گرفتارند، در کنار خیزش امواج نوینی از ناسیونالیسم در ایالات متحده و چین، این ابزار را ناکارآمد ساخته است.
اگرچه دیپلماسی دیرزمانی است که در خط مقدم تعاملات پکن و واشنگتن قرار داشته، اما ظهور رهبرانی خودرأی که در حصار محدودیتهای سیاسی گرفتارند، در کنار خیزش امواج نوینی از ناسیونالیسم در ایالات متحده و چین، این ابزار را ناکارآمد ساخته است. با این حال، برای اندیشیدن به یک معماری جدید جهت تعامل، هرگز زود نیست.
با قرار گرفتن سکان هدایت ایالات متحده در دستان رئیسجمهوری بیثبات، دیپلماسی کنونی پاسخگوی رابطه مستعد درگیری میان آمریکا و چین نیست. تضاد فاحش میان ناپایداری ذاتی دونالد ترامپ و عزم راهبردی شیجینپینگ، کفه ترازو را کاملاً به نفع چین سنگین کرده و این بدین معناست که حلوفصل مؤثر مناقشات، تکلیفی است که به دوران پساترامپ موکول شده است.
همیشه اینگونه نبود. در اوایل دهه ۱۹۷۰، دیپلماسی در کانون تعاملات چین و آمریکا قرار داشت. هنری کیسینجر و چو انلای که در هنر استراتژی کلان کارآزموده بودند و تحت فرمان ریچارد نیکسون و مائو عمل میکردند، ماهرانه مثلثی را در جنگ سرد ترسیم کردند که روابط قدرتهای بزرگ را بازتعریف کرد. در سالهای میانی، اجلاسهای سران به الگویی برای حفظ روابط دوجانبه بدل شد.
اما برآمدن رهبرانی متکی به فردیت که از نظر سیاسی محدود بودند و اغلب در این توهم به سر میبردند که از مهارتهای خارقالعادهای در متقاعدسازی شخصی برخوردارند، اجتناب از اختلافات میان دو ابرقدرت را بسیار دشوار ساخت، چه رسد به حلوفصل آنها. هیچیک از طرفین نمیتوانستند اجازه دهند که ضعیف به نظر برسند؛ بدینسان، حلوفصل مناقشات واشنگتن-پکن به تلاشی صرف برای «حفظ آبرو» تقلیل یافت.
پیدایش رگههای جدید ناسیونالیسم در آمریکا و چین نیز سد راه دیپلماسی شده است. ایالات متحده در چنگال یک «چینهراسی» مخرب گرفتار شده است. بهرغم دوقطبیسازی فرساینده در جامعه آمریکا، احساسات ضدچینی از حمایت گسترده هر دو حزب برخوردار است و دستور کار دیپلماتیک واشنگتن بازتابدهنده این تعصب فزاینده است.
با وجود سیستم تکحزبی، ملاحظات سیاسی در چین نیز به همان میزان حائز اهمیت است. اقتدار شی بر وعده او برای تحقق «رؤیای چینی» یا «نوسازی بزرگ ملت چین» استوار است. اما بدون رشد اقتصادی پایدار، او با خطر عدم تحقق این وعده و مواجهه با موجی از خشم عمومی و درونحزبی روبهروست.
بهترین سناریویی که میتوان به آن امید داشت، «ایستایی» در مسائل مورد مناقشه نظیر تجارت، فناوری، تبادلات مردمی و تایوان است. اما حتی این چشمانداز هم ممکن است خوشبینانه باشد: بسته تسلیحاتی جدید ۱۱ میلیارد دلاری دولت ترامپ برای تایوان میتواند منبع تازهای از بیثباتی در روابط باشد. تا زمانی که یک ترامپ ستیزهجو، یا یکی از مریدانش، در قدرت باقی بماند، شانس بسیار اندکی برای حلوفصل پایدار مناقشه وجود دارد.
«توافقهای» گاهوبیگاه و ناپایدار، امیدی برای ثبات ماندگار ایجاد نمیکنند؛ بهویژه به این دلیل که این توافقها متکی به همان مناقشاتی هستند که ظاهراً قصد حل آنها را دارند (بدون درگیری، توافقی هم در کار نخواهد بود). در عین حال، چین اصلاً شباهتی به یک ناجی که بتواند رهبری سیاسی باثباتی را در جهانی پرآشوب ارائه دهد، ندارد.
گذر از هرجومرج آمریکای دوقطبی امروز به عصری جدید از انسجام، مدنیت و حل مناقشه، ممکن است نیازمند چیزی کمتر از یک نقطه عطف سیاسی نباشد. برای بسیاری از آمریکاییها، درحالیکه ترامپ سلطه خود را بر دولت تحکیم میکند، چنین تغییری در حال حاضر نامحتمل به نظر میرسد.
اما از اواسط دهه ۱۸۵۰، وابستگی حزبی ریاستجمهوری در ۱۹ انتخابات از مجموع ۴۴ انتخابات، بین جمهوریخواهان و دموکراتها دستبهدست شده است؛ از پایان جنگ جهانی دوم نیز بسامد تغییر حزب حتی بیشتر شده است. همین امر در مورد کنترل مجلس نمایندگان و سنا نیز صادق است.
همه اینها نشاندهنده این احتمال است که جنبش ماگا در درازمدت بر آینده آمریکا مسلط نخواهد ماند. تنها به همین دلیل، خیلی زود نیست که شروع به تفکر درباره «تنشزدایی» با چین بهعنوان ویژگی کلیدی دستور کار سیاست خارجی پساترامپ کنیم، بهویژه که موفقیت در آن به احتمال زیاد نیازمند معماری جدیدی برای تعامل خواهد بود.