از کارگاه رفو تا کارخانه معنا/درنگی بر نمایشگاه «گُسَست تا وصل» در کاشان
دوختودوز، همزمان ابزار لذت و قدرت بوده و سازوکاری برای رامکردنِ زنان؛ هم سلاح مقاومت بوده، هم ابزار انضباط خانگی. این دوگانگی دقیقاً همان تنشی است که در کارخانه هنر «لیکِه» در کاشان، از دلِ نخ، پشم، پارچه، سیمان و نور بیرون زده است.
«سوزندوزی برای زنان، هم سرچشمهای از لذت و توانمندی بوده است، هم بهگونهای جداییناپذیر با بیقدرتیِ آنان گره خورده است.» همین یک جملهی روزیکا پارکر، در دوختِ ناسازگار: سوزندوزی و ساختهشدن امر زنانه ـ که سالهاست در مطالعات فمینیستیِ هنرِ پارچهای دستبهدست میشود ـ کلید ورود به نمایشگاه «گُسَست تا وصل» است.
پارکر یادآوری میکند که دوختودوز، همزمان ابزار لذت و قدرت بوده و سازوکاری برای رامکردنِ زنان؛ هم سلاح مقاومت بوده، هم ابزار انضباط خانگی. این دوگانگی دقیقاً همان تنشی است که در کارخانه هنر «لیکِه» در کاشان، از دلِ نخ، پشم، پارچه، سیمان و نور بیرون زده است.
اینکه یک کارخانهی قدیمیِ فرش در شهرک صنعتی امیرکبیر کاشان به «کارخانه هنر لیکه» تبدیل شود و نخستین نمایشگاهاش را به هنر الیاف اختصاص دهد، صرفاً یک انتخاب رسانهای نیست؛ یک موضعگیری تاریخی است. کاشان، شهر مخمل و زری و دار قالی، اینبار نه در کارگاه رفو و تولید، که در یک سولهی صنعتی بازطراحیشده، هنر پارچهای را بهعنوان رسانهی تفکر و نقد به صحنه میفرستد.
معماری بازطراحیشدهی سولهها و تبدیل فضای تولیدِ فرش به فضای نمایش، بهخودیخود یک «بافت ثانویه» است؛ نوعی دوختنِ گذشتهی صنعتی به حالِ هنری. شاهد صفاری در استیتمنت کیوریتوریال، محور نمایشگاه را «بازگشت به گذشته و بازآفرینی آن در اکنون» میگذارد و نخ، بافت و پارچه را نهفقط متریال، که ابزار ثبت حافظه معرفی میکند.
این انتخاب، «گسست تا وصل» را در امتداد تاریخ معاصر فایبر آرت قرار میدهد؛ تاریخیکه از دههی ۱۹۶۰ بهبعد، با تلاش کیوریتورهایی مثل مایلدرد کانستانتین و جک لنور لارسن برای آوردن بافتهها به دیوار موزهها آغاز شد، اما همچنان در حاشیهی سلسلهمراتب هنر باقی مانده است.
الیسا آوتر در کتاب String, Felt, Thread: The Hierarchy of Art and Craft in American Art نشان میدهد که چگونه فیبر آرت بین «کاربردی» و «هنری» معلق ماند و بهندرت اجازه یافت بهعنوان هنر والا خوانده شود. گلن آدامسن، پا را فراتر میگذارد و میگوید «کرفت» بیشازآنکه نامِ یک ماده یا تکنیک باشد، یک «ایده» است؛ ایدهایکه دقیقاً از موقعیتِ فرودستاش در برابر هنر تغذیه میکند. «گسست تا وصل» در کاشان، همین ایده را در مقیاسی محلی اجرا میکند: آوردن هنرهای «خانگی»، «زنانه» و «کاربردی» به متن یک فضای صنعتی، و بههمدوختن خانه و کارخانه، سنت و صنعت، خاطره و بحران معاصر.
از خانه تا کارخانه: پارچه بهعنوان زیستجهان
در بخش پررنگی از نمایشگاه، پارچه دیگر فقط سطح نیست؛ صحنهی زندگی است. آثار مریم اشکانیان، زهرا ایمانی و نگار فرجیانی، آشکارا با فضای اتاق خواب، تخت، لحاف و بدن سروکار دارند. در اثر لحافگونهی ایمانی، تختی با پشهبند توری و ملحفههای گلدار میبینیم که پیکری نیمهپنهان در آن فرورفته است؛ یا در اثر دیگری، یک گوسفند در دل یک اتاق پارچهای احاطه شده است.
تصویریکه بهشکلی بیرحمانه نرم، هم صمیمیت و هم بهدامافتادگی را تداعی میکند. لحاف، هم پوشش است، هم حبس، هم امنیت میآورد و هم مرز میسازد. اینجاست که جملهی پارکر ناگهان عینی میشود؛ لذت و قدرتِ بدنِ درون لحاف، همزمان با «بیقدرتی» او در محاصرهی پارچه تعریف میشود.
هنر این هنرمندان، دوختنِ همین تنش است: آنها با استفاده از رسانهای که تاریخی طولانی در خانگیکردنِ زن داشته، دقیقاً همان تاریخ را به نقد میکشند. در لحافهای دستساز نگار فرجیانی، حشرات غولپیکر روی سطح مخمل و پارچههای سنتی میخزند؛ او در استیتمنتاش یادآوری میکند که این مجموعه پس از وقایع ۱۳۸۸ و در گذار شخصیاش از نقاشی به فایبر آرت شکل گرفته و «حشرات» را جایگزین باغ و رود و سرو نگارگری ایرانی کرده است.
این جابهجایی موتیف، یک چرخش اساسی است: از طبیعتِ آرمانی به موجودات مزاحم، از نوستالژی به اضطراب. لحافِ خانگی، به vitrine موزه تاریخ طبیعی شبیه میشود؛ جاییکه نمونههای حشره، مثل خاطرات و تروماها، پین شده و درعینحال زندهاند. در آثار هدا زرباف، چمدان، چیدمان و جمعکردن تمام داشتهها و علاقههایت در زندگی در یک پارچه کیسه مانند با زبان خیاطی و وصلهکاریِ گلدار و عاطفی درهمآمیختهاند.
متنِ نامهمانندِ او («اینجا همهچیز تقریباً خوب است…») یکجور استیتمنت پستفمینیستی است؛ هنرمندی که بین دو شهر، دو زمان و دو زندگی در رفتوآمد است و پارچهها را که تمام داشتههایش است، مثل دوستاناش میبوسد و میدوزد. اینجا دوختن، شکل مادیِ «سرهمکردن زندگی» است؛ نه تزئین حاشیهی آن و یک دارایی، بلکه بخشی از اوست که دارایی او را در بر گرفته و یک چمدان چرخدار، مثل ماشین که انسان را در بر میگیرد و جابهجا میکند او را و تمام داشتههایش را در بر میگیرد.
بدن، رنج، زخم: فایبر آرت بهمثابه پوست
در ضلع دیگری از نمایشگاه، پارچه مستقیماً بدن، زخم و تروما را نمایندگی میکند. پروژهی «کرانههای رنج» مونا جولا ـ که در ادامهی شش سال کار او روی قربانیان رنج و «دیگریِ بیچهره» شکل گرفته ـ فرش و پشم را به پوستی مجروح و کشآمده تبدیل میکند؛ بدنیکه هم میخواهد بایستد، هم زیر وزن تجربهها فرومیریزد. او در یک قاب بافت بهزحمت خود را کنار کسانی که او را زخم زدهاند، ایستاده و سرپا نگاه داشته است.
سیاه و سفید بودن شخصیتها عیانکننده خیر و شر و کرانههای رنج زنبودن شخصیتها در اثر هستند که در اثر او سفید در میان دو شخصیت سیاه، خود را به وضوح نمایان کرده است. شادی پرند در مجموعهی «درخت زندگی» و زیرمجموعهی «زوال»، این بحث را به سطحی زیستمحیطی ـ صنعتی میکشاند.
درختهایش از کلاژ پارچههای قدیمی و لباسهای شخصی شکل گرفتهاند؛ هر تکهپارچه حامل خاطره، رنج و لذت است اما در «زوال»، همین درخت در پیکر دو پارچهی متضاد ظاهر میشود؛ ازیکسو «مهرز»؛ پارچهای محلی و دستباف از پنبهی بز با رنگ طبیعی پشم و ازسویدیگر، پارچهای صنعتی و پتروشیمیایی. روند فرسایش طبیعی در مهرز در برابر فرسایش «با فشار اتوبخار» در پارچهی صنعتی قرار میگیرد.
نتیجه، استعارهی روشنی از گذار از جهان معنا به جهان مصرف است؛ از فرسایش کندِ حیات تا فرسایش خشونتبار زیستجهان. او جدال دیرینه سنت و مدرنیته، آرامش و سرعت، زیستن در کنار طبیعت یا مصرفگرایی و ایستادن مقابل طبیعت را بهنمایش میگذارد.
گذاری که بهدرستی او از آن با کوچ انسان از جهان معنا به جهان مصرف یاد میکند. جاییکه هنر دست، رنگ طبیعی، بافت و زاد طبیعت دیگر نقش و اهمیتی ندارد و درنتیجه حمایت، بازتولید و حفاظت از آن هم رفتهرفته بیمعنی میشود. فریبا بروفر، در مجموعهی «مضطرب» و «پنتهاوس از مجموعه آبی»، مستقیماً سراغ اضطراب بهعنوان اختلال حافظهی بصری میرود: او مینویسد وقتی تجربهی زیسته با تصویر ذهنی ما از جهان نمیخواند، تصاویر محو و ناتمام میشوند.
آثار او با نخ، پشم، قالبگیری سیمانی و تکرار فرمی، همین محوشدن و خشدار شدنِ خاطره را با پوسیدگی، درهمتنیدگی و ژولیدگی پارچه، پشم و نخ، به چشم تبدیل میکنند. اینجا دیگر بافت، فقط لطافت نیست؛ سطح تکهپارهشده، بینظم و خراشیدهای است که روی آن میتوان اضطراب را لمس کرد.
اگر در تاریخ فمینیسم، کارهایی مثل Crocheted Environment اثر فیت وایلدینگ در پروژهی «Womanhouse» دههی ۷۰، بدن زن را درون یک «رحم قلاببافیشده» بازنمایی میکردند؛ فضایی نرم اما محاصرهکننده ـ که هم امنیت میآورد و هم اسارت را بهرخ میکشید ـ در «گسست تا وصل»، این منطق به بدنهای جمعی و سیاسی تسری پیدا کرده؛ از بدن زن تا بدن شهر، بدن صنعت، بدن خاطره و درنهایت بدن هویت جمعی ما.
معماریِ بافت: وقتی پارچه، فضا میسازد
بخش مهمی از نمایشگاه آنجاست که پارچه از دیوار جدا میشود و مستقیماً به معماری موقت تبدیل میشود. عاطفه مجیدینژاد در چیدمان «بازدید: زیرو–جی»، با پارچهی توری و مرکب، نوعی «معماری بیوزن» میسازد؛ پردهای عظیم به ابعاد ۳×۸ متر که الگوهای معماری ایرانی را به ساختاری سیال و لرزان بدل میکند. او بهصراحت این کار را مقابل سنگینی و صلابت معماری سنتی قرار میدهد و بیوزنی و ناپایداری را بهجای ثبات مینشاند. این اثر تداعیگر نقش هویت در میان جوامع است.
همانچیزی که ما در اثر هما شجاعی هم بهوضوح میبینیم. هما شجاعی، با پروژهی Frayed Canvas Works، مفهوم «ستون» را میکاود؛ ستونی کتانی که کارکرد سازهایاش حذف شده و به جسمی نرم و دچار تنش تبدیل شده است. پرسش او ساده و بنیادین است: وقتی ستون دیگر نمیتواند وزن تحمل کند، چه میشود؟ پاسخ، چیزی شبیه «معماری بدون مرکز ثقل» است؛ جاییکه نیروهای کششی و پارگی، خود موضوع اثر میشوند.
ستونهای بلند، سبک و نرم که همچون آب میانبافتی، جوامع را در کنار یکدیگر نگاه میدارند و نقش همان هویت را در جامعه بازی میکنند. شاید مثل یک سازه مستحکم، تنومند و بیخدشه نباشند، اما بههماناندازه در جامعه و چهبسا مهمتر برای یکپارچگی و چسبندگی یک جامعه نقش بازی میکنند. صونا قائم، با بافتهای کتانِ نزدیک به رنگ خشت و دستکاری در تراکم تاروپود، روزنههایی برای عبور نور میسازد.
روزنههاییکه سایههای سیال روی دیوار میاندازند و خود به تصویری انتزاعی بدل میشوند در یکی از عکسها، سطح پارچه و سایهی آن روی دیوار مقابل، مثل دو نسخهی همزمان از یک «بدن بافتهشده» عمل میکنند؛ یکی مادی و دیگری نوری. او با این اثر میخواهد هژمونی دیوار را بهعنوان یک حصار که همواره میان انسان و محیط پیرامونی قرار داشته است، بشکند.
سختی، سفتی و استحکام دیوار بهعنوان یک دیوار سلب و بازدارنده در این اثر به پرسش گرفته میشود. جاییکه زنان بهصورت اخص و انسان بهطورکلی، در 100سال اخیر به خوبی بدان رسیده است و سعی کرده با پسزدن دیوارها به حداکثر آزادی و مطلوبیت خود را برساند. این اثر پوشالیبودن دیوار و هر مانعی پیشروی آزادی انسان را بهنمایش میگذارد. نرگس هاشمی بهگونهای دیگر همین را میگوید. او با پردههای قالیبافانهاش فضاهایی میسازد که نه کاملاً جداکنندهاند، نه کاملاً باز؛ دیوارههاییکه هم پناه میدهند، هم امکان حضور جمعی را فراهم میکنند.
پیشینهی او در نقاشی، طراحی، چیدمان و ارجاعاش به فمینیستهای دههی ۷۰ مثل فیت ویلدنینگ، اینجا بهوضوح دیده میشود. مرز، در کار او نه خطی صلب، که پردهای نیمهشفاف است؛ جایی میان دیدن و نادیدن که هر لحظه میتواند به کنارش زد یا آن را همچون خط مشخصی نگاه داشت و فرضاش کرد.
از منظر تعاملیبودن که مخاطب میتواند این مرز را رد کند و دیوار یا حائل را هرموقع خواست کنار بزند یا پشت آن بایستد، خود گواه این حق انتخاب، آزادی و تداعیگر قابل برچیدن این دیوار و مرز است. در حیاط، چیدمان درسا بسیج با طومارهای بلند و نیمهشفاف ـ که رد خاک، باران و نور را روی خود ثبت کردهاند ـ در ادامهی همین معماریِ موقت است.
او این سازهی فلزی و رولهای چاپشده را به «ساختاری ناپایدار» در مرز زوال و بقا نزدیک به همان برداشت از معماری، ستون و دیوار در آثار دیگر هنرمندان این مجموعه، تبدیل میکند و صریحاً از پیوند انسان، زمین، معماری و حافظه حرف میزند. جاییکه او در مواجهه با زمان و آثار آن قرار میگیرد و حتماً دچار تغییر هم میشود. این آثار درمجموع، پارچه را از سطح دوبعدیِ دیوار جدا و به فضایی قدمزدنی تبدیل میکنند؛ حرکتیکه از اواخر دههی ۶۰ در فایبر آرت جهانی شروع شد و امروز، در سولهی یک شهرک صنعتی در کاشان، بهشکل تازهای بوم میگیرد.
سنت، صنعت، نفت: از گلیم تا کابل و سیمان
در سوی دیگر نمایشگاه، آثار طاهر اسعدبختیاری، فریدون آو و شیرین ملتگهر، بافت را مستقیماً به اقتصاد معاصر، نفت، شهر و مصرف ربط میدهند. اسعدبختیاری با گبههای درهمبافته، الگوهای مثلثی و خطوط راهراه، بهنوعی بازتفسیر رادیکال از گلیم و گبه دست میزند؛ جایی میان زمیننگاریهای کهن و هندسهی مدرنیستی. او در پروژههای دیگرش، این زبان را تا بشکههای نفتی و صنایع عشایریِ بازآفرینیشده امتداد داده است. او نماینده برداشت مدرن از سنت در این مجموعه است.
شیرین ملتگهر، با استفاده از نخهای کهنهی تسبیحهای حسینیه و رشتهکردن لباسهای مستعمل خانواده، حجمهایی میسازد که در لایهی اول زیبا و رنگیناند و در لایهی دوم، انباشتی از عبادت، مصرف و زبالهی نساجی را نشان میدهند. اینجا نخ دیگر فقط ماده نیست؛ رد دستهای ناشناسِ و رد سیاست مصرف یک خانوادهی شهری است.
این محور صنعتی ـ اقتصادی، در کنار محورهای خانگی و بدنمحور، نمایشگاه را در سطحی فراتر از «هنر زنانهی خانگی» قرار میدهد. همینجاست که میتوان پیوندی با خوانشهای جدید از «کرفت» برقرار کرد: جاییکه بهقول آدامسن، craft نه نوستالژیِ پیشاصنعتی، بلکه محصول و پادزهرِ مدرنیته است.
اثر فریدون آو هم در ادامه همان آثار نقاشیاش، بهگونهای روایتگر گسست در این قاب مجموعه و نمایشگاه است. از گل تا هویت، از گذشته و خاطره تا امروز و موقعیت، در اثر او با گسستگی روبهروست. او جهان معاصر را یک انهدام تمامعیار میداند و این را میتوان در آثار بهنمایشدرآمده در این نمایشگاه نیز مشاهده کرد.
جایگاه نمایشگاه در صحنهی هنر ایران: میان امکان و خطر
از منظر تاریخ هنر معاصر ایران، «گسست تا وصل» چند امتیاز جدی دارد؛ تمرکز بر فایبر آرت بهعنوان رسانهی مفهومی، نهصرفاً تزئینی. این نمایشگاه، در ادامهی تلاشهایی است که از دههی ۸۰ به اینسو در ایران برای ارتقای جایگاه هنرهای پارچهای آغاز شده، اما هنوز با کمبود نوشتار نظری و نمایشگاههای جدی روبهرو است.
البته که پیش از آن هنرمندانی مثل پرویز تناولی با پژوهش و کار روی دستبافتهایی فراتر از فرش و گلیم، این توجه را نشان دادند و بهنوعی راهی به جهان وسیع این متریال گشودند. این راه اما اندک پیروانی پیدا کرد تا اینکه باز این تب در جهان قوت گرفت و بعد از آن دوباره هنرمندان ایرانی به این گوهر وجودی فرهنگ خودشان رجوع کردند.
اما آنچه در 100سال اخیر به این فرم هنر در ایران پرداخته شده همچون ریگی از یک بیابان است. استفادهی آگاهانه از متون نظری و پژوهشهای جغرافیایی و سرزمینی میتواند این کمبود را تا حدی جبران کند، بهشرط آنکه در نسخههای بعدی بهروشنی منعکس شود، تنوعی از هنرمندان را در بر گیرد و اجباری به حضوری هنرمندان دورتر به این حوزه نباشد.
خارجکردن مرکز ثقل از تهران هم یک امتیاز دیگر این نمایشگاه است. اینکه چنین نمایشگاهی در کاشان و در دل شهرک صنعتی برپا شود، از نظر جغرافیای فرهنگی حرکت مهمی است. اگر این روند ادامه پیدا کند و کارخانه هنر لیکه بتواند شبکهای پایدار از هنرمندان و پژوهشگران نساجی بسازد، میتواند بهمرور نقش یک «هسته» برای مطالعات هنر پارچهای در ایران ایفا کند، نهصرفاً یک لوکیشن زیبا برای عکاسی. ما نگاه تخصصی، عمیق و شکل دامنهدار به یک حوزه و رشته در هنر را کمتر در ایران شاهد هستیم.
گفتوگو با سنتِ نساجی کاشان، بدون افتادن در دام فولکلور هم یک نشانه دیگر و جذاب این نمایشگاه است. حضور هنرمندانی که بهطور مستقیم با پارچههای محلی، بافت «مهرز»، یا موزهی در حال تأسیس فرش و پارچه مرشدی وارد دیالوگ میشوند، نشان میدهد نمایشگاه میخواهد از سطح استعارههای کلی بیرون بیاید و به مادهی واقعی تاریخ این شهر دست بزند.
اما خُب مثل هر نمایشگاهی، این نمایشگاه نیز خالی از خطر و ضعف نبود؛ البته براساس آنچه من برداشت میکنم. تنوع زیاد هنرمندان و کارها، گاهی نمایش را بهسمت «نمونهبرداری» سوق میدهد؛ مثل یک survey فشرده از انواع گرایشهای فایبر آرت در ایران. این تنوع، درعین جذابیت، خطر سطحیشدن را هم دارد؛ برخی آثار فرصت نمییابند در فضا جا بیفتند و روایت کیوریتوریال، در بعضی گالریها از انسجام میافتد.
تکتک آثار و شاید دو به دو میتوانست یک روایت عمیقتر و البته جذابتر را ایفا کند و در دام برخی اسامی و اجبار به گردآوری تعداد بیشتری از هنرمندان نیفتد. شاید برای دوره اول و قدم نخست پذیرفته باشد که فضا و ایده، میخواهد اعلام وجود کند ولی در دورهها و قطعات نمایش بعدی نیازمند روایت قویتر با هنرمندانی مرتبطتر و متمرکزتر باشد.
نسبت میان سطح نظری استیتمنتها و کیفیت فرمال برخی کارها، همیشه همسطح نیست. در چند مورد، متن وعدهی پیچیدگی مفهومی میدهد، اما خود اثر بیشتر روی زیباییشناسی سطح و تکنیک میایستد. این شکاف البته فقط مسئلهی این نمایشگاه نیست؛ مسئلهای است که در بخش بزرگی از هنر مفهومی ـ تکستایل امروز ایران دیده میشود.
نمایشگاه بهدرستی بر گسست دست میگذارد اما به وصل کمتر اشاره دارد و بهدلیل نگاه عمیق، به دوگانههای طبقاتی و اقتصادی که در دل همین رسانه وجود دارد کمتر میپردازد؛ فاصلهی کار دستِ زنِ خانهدارِ بافنده با اثرِ هنرمندـ ستارهی بازار هنر. آثاری مثل کار ملتگهر یا شادی پرند این امکان را دارند که بحث را به این سطح ببرند، اما کیوریتوریال عمومی نمایشگاه هنوز روی این خط راه نمیرود و شاید بهدلیل اپیزود اول بودن و قدم اول هنوز جرأت نکرده پا در عمق بیشتری بگذارد و از اسامی معروف فاصله بگیرد.
فکر کردن با نخ
درنهایت «گسست تا وصل» را میتوان بهمعنای دقیق کلمه، تمرینِ «اندیشیدن با نخ» دانست؛ چیزیکه آدامسن آن را «thinking through craft» مینامد و ریکاردو سِنِت در The Craftsman به «گفتوگوی مداوم بین دست و ذهن» تعبیر میکند. نخ در این نمایشگاه، هم حامل حافظهی فردی و خانوادگی است، هم ردِ صنعت، نفت، مصرف و زباله، هم بازماندهی سنتهای کهن کاشان است و هم ابزار ساختن معماریهای موقت و معاصر. اگر پارکر نشان داد که سوزن و نخ، قرنها ابزاری برای «تربیت زنان به سوی ایدهآلهای زنانه» بودهاند، این نمایشگاه نشان میدهد همان نخها چگونه میتوانند سازوکارهای جنسیتی و زیستمحیطیِ امروز را بازنویسی کنند.
«گسست تا وصل» در کارخانه هنر لیکه هنوز آغاز یک مسیر است؛ مسیریکه اگر به پژوهش نظری جدی، تداوم نمایشها و گفتوگو با تاریخ جهانی فایبر آرت گره بخورد، میتواند کاشان را از شهر فرش به شهر «فکر با نخ» تبدیل کند. این نمایشگاه، بین «لحاف مادربزرگ» و «کابل سیمانیِ صنعتی»، بین «پشهبند تختخواب» و «ستون کتانیِ معلق»، طیفی از امکانها را جلوی چشم ما پهن کرده است؛ حالا نوبت صحنهی هنر ایران است که با این امکانها چطور بازی کند و کدامشان را جدی بگیرد.