خاموش نه فراموش/بهیاد فریدون فروغی که دههها نخواند اما هنوز شنیده میشود
جمعه ۱۳ مهرماه ۱۳۸۰، خبری در شهر میپیچد؛ فریدون فروغی، آوازخوان شهیر پَر کشیده و رفته. در نگاه نخست، گویی شده شاهدی بر ترانه «گرفتار»ی که ۲۷سال پیش شکوهمندانه با کلامی از فرهنگ قاسمی خوانده بود.

جمعه ۱۳ مهرماه ۱۳۸۰، خبری در شهر میپیچد؛ فریدون فروغی، آوازخوان شهیر پَر کشیده و رفته. در نگاه نخست، گویی شده شاهدی بر ترانه «گرفتار»ی که 27سال پیش شکوهمندانه با کلامی از فرهنگ قاسمی خوانده بود. آنجا داستان پرندهای را برایمان گفته بود که دیگر نه «شوق پرواز» داشت، نه «عشق آواز». پایان آن ترانه اما خوش است: «مرغ خسته، پر کشید و افق روشنو دید/ تو هوای تازه دشت، به ستارهها رسید/ لحظهای پاک و بزرگ/ دل به دریا زد و رفت/ با یه پرواز بلند/ تن به صحرا زد و رفت». بهانه چنین خیز بلندی اما در کلام ترانه توضیح داده نمیشود. فقط میشنویم: «اما لحظهای رسید/ لحظه پریدن و رها شدن/میون بیم و امید/ لحظهای که پنجره/ بغض دیوارو شکست/ نقش آسمون صاف/ میون چشاش نشست».
در زندگی فروغی اما بهانه برای این هجرت ناگهانی کم نیست. جز این است که بهقول تورج شعبانخانی، زندگی او مشتمل است بر «یکدهه اوج و دودهه انزوا»؟ جز این است که باز بهقول همو، «تنها زیست و تنها مرد»؟ روزی پیش از مرگ نیز به رفیق جوانش، حجت بداغی گفته بود: «خستهام! تحملم تمام شده، از هرچه موسیقی، ساز و آواز است نفرت دارم، باید بروم.» اینها را که کنار هم بچینیم، شاید ما نیز به همان نتیجهای برسیم که بداغی رسیده است: «خودکشی شاید عبارت زشتی باشد، اما بهقول صادق هدایت: «وقتی که دور کژدم آتش بگذارند خودش را نیش میزند...» آیا فروغی میان آتش و آتش نبود؟» بود؛ اما گویی درباره انسانهای بزرگ معیارهای قضاوت رایج فرو میپاشند.
هم انتظارها درباره آنها بیش از دیگران است، هم کمآوردنهایشان را نمیتوان بهراحتی دستمایه تخفیفشان قرار داد. پرویز قلیچخانی جایی گفته بود: «اگر تختی، دلاور ورزش ایران بود، فریدون فروغی دلاور موسیقی ایران محسوب میشود». عجبا که هردو نیز وقتی به تنگ آمدند از روزگار نامراد، به کسی باج ندادند. فریدون زمانی به مأموران ساواک گفته بود: «من به کسی باج نمیدهم. بهجز به صدا و گیتارم!».
در این واپسین لحظات هم انگار نگرانی از قضاوت آیندگان نداشت و شاید گمانش این بود که روز پس از واقعه، کسی چون فریدون گله، پیدا میشود که در رثای او چنین بنویسد: «اگر ریختههای برگ، هراس از باد ندارند، صحبت پرواز است و جان روزهای دوباره روئیدن را ریشههای تو ارث دارند. یاد فریدون فروغی میماند، مثل آن لحظه که باران میزند...»
تهتغاری عاشق موسیقی
۹ بهمنماه ۱۳۲۹ در تهرانی به دنیا آمد که در تبوتاب ملیشدن نفت میسوخت؛ در خانوادهای از مالکان بزرگ روستای «نراق». پدرش فتحالله دوست داشت نام فرهاد را بر این تنها فرزند پسرش بگذارد. پدربزرگ، اما فریدون را بیشتر میپسندید. قول دومی بر سجل نوزادی که مادرش، فخریه و سه خواهرش، پروانه و عفت و فروغ او را بیحدوحصر دوست میداشتند، به ثبت رسید تا خانه از شیطنتهای معصومانه او سرشار شود: «از همان دوران کودکی، حس موسیقی در او مشخص بود.
هروقت بیکار میشد، قاشق و چنگال را برمیداشت و روی بشقابها و ظروف دیگر ضرب میگرفت، با آهنگی موزون بر آنها میکوبید، با صدای خشدارش چیزهایی زمزمه میکرد و همه را به اعتراض وامیداشت و عصبانی میکرد.» خانواده برای این پسر تهتغاری آرزوها در سر میپروراند. در هیچکدام از این آرزوها، البته نقشی از ساز و آواز نبود. میل فریدون اما به راه خویش میرفت. پساندازش را خرج خرید یک دستگاه «جاز» کرد و بدون استاد، شروع کرد به تمرین نواختن و خواندن. بعد از آن، نوبت رسید به گیتار. آنقدر تمرین میکرد که انگشتانش خون میافتاد. شبها اما همین گیتار را به سینه میفشرد و میخوابید. کمکم ستارهای نیز چشم تقلیدش را جنباند؛ ری چارلز. از فرهاد نیز البته متأثر بود.
گام بعدی فریدون در موسیقی، همانی بود که بسیاری از همنسلان او در آن روزگار برداشتند؛ یافتن نوازندههایی همراه چون همایون خواجهنوری، مسعود امینی و بیژن قادری، تشکیل گروهی جوان و اجرای ترانهها و آهنگهای غربی و گاه فارسی در کابارهها. دو سال از اینسو به آنسو رفت، نواخت و خواند تا اینکه مهاجرت دختر موردعلاقهاش به آبادان، نعش عشقی ناکام را بر شانههای او گذاشت: «14 ساله بودم که عاشق دختری بهنام (س) شدم.خیلی همدیگر را دوست داشتیم. تصمیم گرفته بودیم تا در آینده با هم ازدواج کنیم. دوستی ما تا 17 سالگی ادامه داشت که در آن سال پدرش به آبادان منتقل شد.
تا یکسال به هم نامه مینوشتیم تا اینکه یکروز آن نامه به خانه ما رسید. نامه (س) بود: «تو موزیسین بیآتیهای هستی. من نمیتوانم ارتباطم را با تو ادامه بدهم. میخواهم با کس دیگری ازدواج کنم. خداحافظ.» این نامه زندگی فریدون را و عشق بیمثالاش به موسیقی را دچار فترت کرد. مدتی از موسیقی کناره گرفت تا اینکه اینبار دعوت به شهر شعر و عشق، شیراز بار دیگر او را به صرافت میاندازد که همراه ارکسترش راهی کاباره «کازبا» شوند. چرخشِ ایام را بنگر که همانجا عشق قدیمی را دوباره میبیند و تجدیدخاطرات اندوهی دوباره بر قلب حساس اویی مستولی میکند که گاه در حین اجرا نیز اشک از چشمانش سرازیر میشد.
اولین گام حرفهای
فریدون در انتهای دهه ۱۳۴۰ دیگر به خوانندهای مشهور در کلوپهای شبانه تهران قدیم و کافههای معروفی همچون مارکیز و کاکوله بدل شده بود، اما اعلام حضور رسمی خوانندهای بهنام فریدون فروغی در عالم موسیقی، همچون فرهاد از مسیر سینما گذشت. فرهاد را اسفندیار منفردزاده به خواندن ترانه «مرد تنها» در فیلم «رضا موتوری» ترغیب کرد. وظیفه دعوت از فریدون برای اجرای ترانه در فیلم «آدمک» ساخته خسرو هریتاش را تورج شعبانخانی به عهده گرفت: «سال ۱۳۴۹ بود که من در جایی، گیتار میزدم و میخواندم.
مرحوم خسرو هریتاش کار مرا پسندید و برای موسیقی فیلم «آدمک» با هم قرارداد بستیم. وقتی هریتاش در مورد خواننده این اثر سوال کرد، با وجود اینکه نظر عدهای بر خواندن من بود، اما فریدون را معرفی کردم. او در آن زمان به آثار سیاهان، خصوصاً «بلوز» و افرادی چون ری چارلز علاقه مفرطی داشت و من براساس شناختی که از ایشان داشتم، دو ترانه «آدمک» و «پروانه من» را به او سپردم.»
در این دو اثر که کلام هردو را لعبت والا نوشته بود، صدای فریدون بازتابی از روحیه شکننده و احوالات درونی خود او بود. درعینحال جوانان آنزمانه نیز در بسیاری از این حالات با او شریک بودند و این تمها بعدتر در بسیاری از ترانههای محبوب تکرار شد. او وقتی فریاد میزد: «پروانه من، پروانه من/ بی تو چه کنم مستانه من» یاد عشق ازدسترفته را زنده میکرد و وقتی میخواند: «چون سایههای بیامان/ بازیچه دست زمان/ در این دنیا ماندم چنان/ افسرده و حیران/ سرگشته و نالان»، حسی را انعکاس میداد که همواره در زندگی همراهش بود و دههها بعد هنگام مرگ شاید بیش از هر زمان دیگری خود را در چنبره آن میدید: «چون آدمک زنجیر بر دست و پایم/ از پنجه تقدیر من کی رهایم» گویی سرنوشت خودش را بازگو میکرد.
موفقیت این دو ترانه در شهرت فراگیر فریدون بیتاثیر نبود. دههها بعد عبدی یمینی، آهنگساز برجسته، درباره این تجربه چنین اعتقادی داشت: «فریدون فروغی با آدمک خودش را پیدا کرد. آدمک حاوی شعر و ملودی تازهای بود و توأم با صدای فروغی توانست جایگاه ویژهای برای خودش بیابد. این درواقع سبکی بود که فروغی با آدمک پایهگذاری کرد و ادامه داد و آهنگهای دیگرش نیز تحتتأثیر آدمک به همان روال بودند. یک اوج بسیار قوی که همیشه در گوش آدم میماند و در همانجا با شعر ضربه میزند.»
شهرت با برنامه شش و هشت فرشید رمزی
فریدون نیز منکر اهمیت این همکاری مشترک با تورج شعبانخانی و خسرو هریتاش نبود، اما در اینکه با این دو ترانه به شهرتی فراگیر رسیده باشد، تردید داشت: «با وجود اینکه مردم این آهنگ را پسندیدند آنطور باعث شهرت من نشد. اما بعد آهنگ «زندون دل» و «غم تنهایی» را که اجرا کردیم و از تلویزیون پخش شد، مردم خیلی پسندیدند». اشاره فروغی در اینجا به برنامه تلویزیونی «شش و هشت»، به کارگردانی فرشید رمزی است.
این برنامه سه خواننده ثابت داشت؛ داریوش، افشین و کیوان و در اینزمان رابطه میان خوانندگان و کارگردانان شکرآب شده بود. رمزی برای اثبات اهمیت خود در مقام کارگردان این برنامه، از فروغی دعوت کرد و او در دو همکاری با آرش سزاوار و ویلیام خنو، دو ترانه بسیار معروف را اجرا کرد که هنوز بسیاری از مردم، فریدون را با همان دو ترانه و مطلعهای زیبایشان میشناسند: «زندون دل» با این آغاز «پشت این پنجرهها دل میگیره/ غم و غصه دلو تو میدونی/ وقتی از بخت خودم حرف میزنم/ چشام اشکبارون میشه تو میدونی» و «غم تنهایی» با این بیت تکرارشونده برانگیزاننده: «غم تنهایی اسیرت میکنه/ تا بخوای بجنبی پیرت میکنه».
همکاری با شهیار و منفردزاده
با موفقیت فروغی در برنامه رمزی، او در ادامه در همکاری با اسفندیار منفردزاده، دو اثر از مهمترین ترانههای موسیقی پاپ ایرانی را اجرا میکند؛ یکی ترانهای با نام «نماز» با کلام شهیار قنبری و دیگری ترانهای با نام «تنگنا» با کلام فرهاد شیبانی. اولی جدا از پخش مستقل و البته پخش با صدای رامش، روی فیلم «زن باکره» زکریا هاشمی نیز مینشیند و دومی در فیلمی بههمیننام به کارگردانی امیر نادری میآید.
ترانه «نماز» البته بیحاشیه نیز نیست. آنگونه که شهیار قنبری روایت میکند: «ما را به یک خانه امنیتی در خیابان بیستوپنجم شهریور سلطنتآباد فراخواندند. بازجویی. نخستین سین، جیم. بازپرس کسی بود که با نام مستعار تجویدی، همیشه در یک شرکت تولیدکننده صفحه و نوار به دور خود میچرخید و همه را «استاد» مینامید. آقای تجویدی قلابی به ما گفت که آقایان بهشدت از ترانه «نماز» آزردهخاطر شدهاند. پرسیدم کدام آقایان؟ گفت: طبقه روحانی. این ترانه آرامش شهر قم را برهمزده است. بازپرس آنگاه به مذهب تهیهکننده صفحه اشاره کرد و گفت: انگار یهودیان خواستهاند بهدست شما، بر دین اسلام ضربه وارد کنند...! یک شوخی غمانگیز با یک ترانه عاشقانه!»
جدا از کیفیت کارها، منفردزاده سالها بعد در جلد دوم کتاب «شناسنامه اسفندیار منفردزاده: از قشلاق برلین تا ییلاق اوین»، در ارزیابی خود از چرایی سپردن اجرای «نماز» به فریدون فروغی به نکتهای نیز اشاره میکند که شاید برای روشنشدن اذهان عمومی که اغلب پذیرفتهاند، باید فرهاد و فریدون را «خوانندگانی همتراز با کارنامهای همجنس و همرنگ» بدانند و «بهطور معمول بهوقت یادآوری سرآمدان گونه ترانههای عصیانزده و معترض، نام آنها را در کنار هم بهکار میبرند»، ذکر آن خالی از لطف نباشد: «شناخت من از فریدون برآیند مدتزمانی است که به یکدیگر بسیار نزدیک شده بودیم و شبزندهداریهای مشترکی هم داشتیم... بهنظر من همجنس و همگروه دانستن صدا، رفتار و منش این دو خواننده بیاساس است.
فرهاد همواره خودش بود و صدایش هم ساختگی نبود، اما فروغی هنگام خواندن، «صدا» را میساخت. جدا از این، نزدیکان ایشان نیک میدانستند که شخصیت و اخلاق ایندو با هم متفاوت بود و حتی گاه متضاد.» به هر روی فریدون از سین، جیمهای سیاسی فعلاً برکنار میماند. درعینحال بعد از این همکاری با شهیار و منفردزاده، ترانهای را میخواند بهنام «گرفتار» با کلامی از فرهنگ قاسمی و آهنگ محمد شمس. این ترانه بار سیاسی متمایزی نسبت به عاشقانهخوانیهای پیشین دارد. بااینهمه او هنوز آوازخوانی سیاسی بهشمار نمیرود و در کنار هنرمندان مظنون از نظر ساواک قرار میگیرد، اما گرفتار نمیشود.
نمونهای از این وضعیت را میتوان در اجرای ترانه «همیشه غایب» مشاهده کرد. این ترانه را قرار است داریوش بخواند. شهیار و ویلیام خنوی آهنگساز اما هرچقدر در استودیو ال کوردو بس در عباسآباد منتظر میمانند، خبری از آوازخوان نیست: «داریوش را شبی که باید برای خواندن این ترانه به استودیو میآمد، به زندان اوین بردند. من و آهنگساز، بیخبر و خشمگین از بدقولی ساعتها انتظار کشیدیم.
وقتی دلگیر به خانه میرفتم، نمیدانستم که فردایش ساعت یک بعدازظهر آنان سراغ من میآیند تا دوستان در اوین تنها نمانند.» با حبس داریوش، قرعه خواندن این ترانه نیز به فریدون میافتد: ««همیشه غایب» با صدای دوستداشتنی و خوشرنگ فریدون فروغی به گل مینشیند. فریدون مهربان است. زیباست. لبخندی شیرین دارد. گیتار میزند و ترانه جهان را میشناسد. ساده است و به ابرستارگان قلابی شباهتی ندارد.»
سال قحطی و ممنوعیت از خواندن
آن ترانهای که اما فریدون را به هنرمندی مخالفخوان بدل میکند و پیامدش دوسال ممنوعیت از کار است، «سال قحطی» با کلام مسعود امینی و آهنگسازی خود فروغی است. متن ترانه نخست به ما از وضعیتی قحطیگونه خبر میدهد: «گلدونا گل ندادن/ درختا بار ندادن/ گوسفندا، گاو و میشا/ ماست و پنیر ندادن/ گندمای بیابون/ یه لقمه نون ندادن/ چشمههای تو دالون/ یه چیکه آب ندادن.» بعد از آن نوبت پرسش از چرایی این وضعیت است.
پاسخ اما یک هیچ بزرگ است: «به هرکی هرچی گفتن/ به من جواب ندادن/ به هرکی هرچی گفتن/ به من جواب ندادن». در گام بعدی اما ترانه فراتر از توصیف وضعیت به اعتراضی زنده میرسد: «ای آدمای مرده/ ترس دلاتونو برده/ پس چرا ساکت هستیم/ سگ دلاتونو خورده/ بسه ساکت نشستن/ در خونهها رو بستن/ از همه دل بریدن/ دل به کسی نبستن/ یالا پاشین بجنگین/ با این روزای ننگین/ چه فایده داره اینجا/ حتی نشه بخندیم». فریدون در سال ۱۳۵۴ از انتشار ترانه منع شد. این توقیف دوسال طول کشید اما سال ۱۳۵۶، او موفق شد کاست «سال قحطی» را نیز منتشر کند.
بااینهمه مرگ پدر و دریافت خبری تلخ از عشق قدیمی فریدون را در خود فرو میبرد: «مرگ پدری که تو موسیقی را اول بار از او شنیدی و آموختی، مردی که شعر میخواند و دانا بود، بسیار سخت است. در اینسال اتفاق دیگری روی داد که بیارزشبودن دنیا را بیشازپیش برایم ثابت کرد. مادر (س) یکروز زنگ زد و تقاضا کرد به منزل آنها بروم. خیلیوقت بود که از (س) خبری نداشتم. به خانهشان رفتم. دیدم در حادثهای حنجرهاش صدمه دیده و دیگر نمیتواند حرف بزند. من حنجرهای داشتم که او یکروز آتیهای برای آن متصور نبود و حال خود در حسرت یک حنجره میسوخت. دردی سخت وجودم را فراگرفت. کاش میشد حنجره را هم تقسیم کرد تا او را که همه خاطرات نوجوانیام بود، در آن حالت درد و رنج نبینم.»
حنجرهای بدون مجوز
شاید فریدون گمان نمیبرد خیالاتی که در آن روزها در سر میپروراند، بعدتر برای او بهنحوی دردناکتر رخ بدهد. اینکه او حنجرهای طلایی داشته باشد اما اجازه خواندن نداشته باشد. این اتفاقی بود که بهطرزی ناباورانه برای او پس از انقلاب ۱۳۵۷ رخ داد. برای اویی که در حکومت پهلوی طعم ممنوعیت را چشیده بود، به خوانندهای مخالفخوان بدل شده بود و ترانه «بتشکن» را به مناسبت پیروی انقلاب اجرا کرده بود، چنین ممنوعیتی هضمپذیر نبود.
در گفتوگوی رادیوئی در سال ۱۳۵۷ که در کاست «بتشکن» منتشر شد، به نقد کسانی که بیشتر به هنر بهشکل تجارت نگاه میکردند، پرداخت اما از ذکر این نکته نیز غافل نشد که کسی حق ندارد ایده خود را به دیگران در هنر تحمیل کند: «ما هیچوقت نمیتوانیم بگوییم که در شرایط فعلی چه نوع موسیقیای باید برای مردم ارائه کنیم. بهطور مثال چندسال پیش عدهای میگفتند که به فرض آقای آغاسی چرا باید بخواند؟ من تعجب میکردم، چون فکر میکنم در هر مملکتی، باید همه نوع موسیقی باشد و هرکس از هر نوع موسیقی که خوشش میآید، لذت ببرد.
این دلیل نمیشود که یکنفر بخواهد ایدهای را که دارد، به دیگران تحمیل کند.» آنچه در ادامه رخ داد اما چنین نبود. این برای فرهاد نیز فهمناپذیر مینمود. بااینهمه این کابوس تلخ به واقعیت پیوست و صدای فرهاد و فریدون دههها به محاق رفت. فریدون در ایندوران، دو بار به زندان افتاد. برای بسیاری این شائبه پیش آمد که در اثر اعتیاد درگذشته است.
انزوایی سخت او را از درون نابود کرد و تلاشهایش برای کسب مجوز به جایی نرسید، جز چندشب اجرا در کیش در دوران اصلاحات. در همین دوران تغییری در احوالات درونی را نیز تجربه میکرد، چنانکه باری در مصاحبهای از تغییر و تحولی که در دو دهه پس از انقلاب از سر گذرانده بود، ابراز خوشحالی کرد، فریدون فروغی پس از انقلاب را «از جهت کارهایی که انجام داده»، «قابل تأملتر» دانست و ابا نکرد از اینکه بگوید با «فریدون فروغی» قبل از انقلاب «چندان میانه خوبی ندارم» و «اصلاً او را جدای از خود میدانم».
گرایش او به طبیعت در این دوران دوچندان شد، چنانکه در ترانه «قریه من» بدان اشاره کرده بود: «رویاهای من قریهای است قدیمی/ تو مشتی سایه، اما صمیمی/ قریه من، به جای فولاد/ چشمه رو میپرستید، چشمه رو میپرستید/ قریه من، خوب و صمیمی/ دلچسب و زیبا، شعری قدیمی». حتی باری همسر دوماش از این سخن گفت که فریدون برخی از تجربههای عرفانی خود را با او در میان گذاشته است. از بیان اعتقاداتش بهطرزی پوشیدهتر نیز البته ترسی نداشت: «وجود همه ما انسانها را خلأ عظیمی فرا گرفته که هرکس بهگونهای در پی پُرکردن این خلأ وجودی است.
این جای خالی همان جایی است که باید از احساس خدا انباشته شود. همهچیز برای هرچه کاملتر شدن انسان به وجود آمده است، بنابراین هرچه انسان کاملتر شود جای خالی درونش کوچکتر میشود یعنی از احساس خدا انباشته میشود. موسیقی برای من، راه رسیدن به خدا نیست. سرچشمه موسیقی، نیازی است که از این تهیبودن به وجود آمده است. من با موسیقی، میخواهم خلا خود را از احساس آدمی و احساس خدا پُر کنم. سرچشمه موسیقی در من دقیقاً همین دو هستند. موسیقی دستاویز است، نه راه رسیدن.»
واسه رفتن دیگه دیره
دلبسته ایران بود و با وجود همه پیشنهادها ماندن در وطن را به رفتن ترجیح میداد: «واسه رفتن دیگه دیره/ تن من اینجا اسیره/ خاک اینجا چه عزیزه/ عاشق قدیمی گیره». میگفت: «هنرمند چیزی بهنام هنر را از مردم به امانت گرفته که باید آن را به صاحب اصلیاش بازگرداند». درعینحال نگاهی عاری از بغض و کینه، واقعبینانه و مهربانانه نسبت به غربتنشینان لسآنجلسی و همکاران قدیمیاش که اینک رحل اقامت در خارج از کشور افکنده بودند، داشت و معتقد بود، جدا از اضطرارهایی که آنها را ناچار کرد در آغاز، گاه آثاری ضعیف را نیز بهواسطه غم نان راهی بازار کنند، اما بهمرور توانستهاند به موفقیتهایی برسند.
او تعداد کارهای قابلتوجه را در حال افزایش مییافت و دراینزمینه به آثاری از سیاوش قمیشی، فرامرز اصلانی و حبیب اشاره میکرد. جز اینها البته فراموش نمیکرد این نکته را نیز به سخناش بیافزاید: «بنده چون شخصاً برای ریتم اهمیت فراوانی قائل هستم وجود شهبال شبپره (Black Cats) و کارهایی را که انجام داده، نمیتوانم نادیده بگیرم. بههمیندلیل بود که روی «ب» کاستی را که آماده کرده بود و البته منتشر نشد، به موزیک ریتمیکی اختصاص داده بود که از نظر خودش میتوانست «به بنبست ختم نشود».
از نظر فروغی، تقاضا برای موسیقی ریتمیک، امری متناسب است با شرایط جامعه: «یک زمانی در ایران موسیقی غمگین در بین جوانان طرفداران بسیار داشت. چون بهطورکل جوانان روحیه شادتری داشتند و در خلوت خود موسیقیهای آرام و غمگین را گوش میدادند. اما بعد از انقلاب با مشکلاتی که برای کشور پیش آمد، موسیقیهای شاد در بین مردم طرفداران بسیاری پیدا کرد و امروز مردم به شادی بیشتری نیاز دارند و این بخشی از احساس اجتماعی است.»
چنین درکی از ماجرا نزد او بازمیگشت به فهم وسیعتری که از پویایی موسیقی در میان شنوندگان داشت: «اصولاً بهکاربردن واژه ابتذال در مورد موسیقی واژه درستی نیست، چراکه افراد سلائق مختلفی دارند. اما فکر میکنم منظور از ابتذال شاید همان آهنگهای ریتمیک سبک باشد که بعضیها دوست دارند و بعضیها هم نه، ولی بهطورکلی ما شاهد کارهای زیبایی هم از هنرمندان ایرانی ساکن در خارج بودهایم و اگر بخواهیم سیر تحولی این موسیقی را در چنددهه گذشته مرور کنیم، سیر صعودی را شاهد خواهیم بود.»