باد در موهایش میپیچد حتی با یک چشم
سحر عصرآزاد روزنامهنگار ایستاده بود آنجا؛ بر بلندای قله، بر مرز باریک میان زمستان سخت و بهار سرخوش، اما با یک چشم. باد ملایمی میوزید که خبر از وداع با سرمای
سحر عصرآزاد
روزنامهنگار
ایستاده بود آنجا؛ بر بلندای قله، بر مرز باریک میان زمستان سخت و بهار سرخوش، اما با یک چشم.
باد ملایمی میوزید که خبر از وداع با سرمای استخوانسوز و سلام بر خنکای نسیم داشت. حسش میکرد؛ با همان یک چشم.
حس لغزش باد میان جعد مشکینش را تازه کشف کرده بود؛ هرچند با یک چشم.
کشفی که نه به نام او بلکه به نام همه زنانی بود که انتخابگری پیشه کرده و ایستاده بودند،
در برابر بادی که در موهایشان میلغزید؛ برخی همچون او با یک چشم، بعضی با دو چشم و بسیاری بیسر و بیچشم.
حالا بهار معنا و مفهوم تازهای پیدا کرده بود.
فقط شکوفهها نبودند که میشکفتند،
فقط درختان نبودند که از نو زنده میشدند،
فقط طبیعت نبود که از خواب زمستانی بیدار میشد،
او هم آفریدهای بود که از نو زاده شده و حیاتی دگرگون را تجربه میکرد.
حتی چشمش هم امید جوانه زدن و سبز شدن داشت.
میاندیشید:
بهار حال و هوای خودش را دارد؛ حتی وقتی سالی به بلندای سال قحطی را پشت سر گذاشته باشی.
بهار بوی خودش را دارد؛ حتی وقتی مشامت از بوی پائیز و زمستانی دوداندود پر باشد.
بهار رنگ خودش را دارد؛ حتی وقتی با یک چشم به استقبال شکوفهها بروی.
مهم این است که این آمدن و رفتن منتظر هیچکس نمیماند،
ما مسافرانِ در راه ماندهای هستیم که یا خود را به قطارِ بیقرارِ بهار میرسانیم و همراه با آن قرار میگیریم یا درمیمانیم و میمانیم و فرو میرویم.
با خودش عهد بسته بود دست بهار و نسیم و شکوفهها را رد نکند و بگذارد باران بر زخمهایش ببارد و جای خالی همه فقدانهایش را با بوسهای سبز پر کند.
چه کسی میداند؛ دانه از کدام نقطه پوستهاش را میشکافد، سر بیرون میزند و به نظاره جوانه نورستهاش مینشیند تا سر به فلک بزند؟
یقین داشت ریشه در خاک دارد، ریشه عمیق و محکمی که در این خاکِ بارور مستعد روییدن است تا با نم باران بهاری؛ نوک بزند، پوسته بشکافد، جوانه بدهد و سبز شود.
یقین داشت وقتی قرار به شکفتن بهاری باشد، از نقطهای سبز خواهد شد که زخم خورده، از چشمش.
در بازی ذهنی کلمات؛ زخم و قلمه را همراستا معنا کرده و از همان روز باورِ جنونآسایِ روییدن از نقطه زخم و قلمه زدن؛ همزمان با بهار غوغایی درونش برپا کرده بود.
بعد هم مدتی با این فکر کلنجار رفت که اگر حق انتخاب داشته باشد، چه بذری را در چشمش قلمه بزند؛ بذر گیاه را، خودش را یا بذر امید؟
گیاه که به وفور در طبیعت یافت میشود،
خودش هم که قبلاً بوده ولو با دو چشم،
اما باورِ جنونآسایِ جوانه زدن و رویش امید؛ تجربه غریبی بود که حتی فکر کردن به آن از فرق سر تا نوک انگشتانش را دچار تبی آتشین میکرد که حتی بادِ سردِ پیچیده در موهایش هم نمیتوانست آن را خاموش کند.
تصمیمش را گرفته بود؛ شاید از نوع جنون و هیجان ماجراجویانه همان کتابی که در کودکی خوانده و بعدها انیمیشن و فیلم سینمایی آن را دیده بود؛ «جادوگر شهر اُز».
این بار سفر با قطارِ بهار، برای او حکم همان سفر دوروتی و سگش توتو با همراهی مترسک و هیزمشکن و شیر را دارد؛ برای باور بذر امیدی که در درون دارد. باید آن را بارور کند، برویاند و سر به فلک زدنش را با همان یک چشم به نظاره بنشیند.
ایستاده است آنجا؛ بر بلندای قله، بر مرز باریک میان زمستان سخت و بهار سرخوش؛ با چشمی انباشته از امید.