هیچ کس شاهد واقعی نیست، اما همه مسئولیم
روزنامهها و رسانههای کشور این روزها آیینهای از رنجهای بیپایان هستند. از گزارشهای دقیق حملات نظامی تا روایتهای شخصی بازماندگان از جنگ.

روزنامهها و رسانههای کشور این روزها آیینهای از رنجهای بیپایان هستند. از گزارشهای دقیق حملات نظامی تا روایتهای شخصی بازماندگان از جنگ. شرحی از زندگی آنها که در پی حملات اسرائیل شهید شدهاند. گزارشهایی سرشار از رنج. اما پرسش بنیادین اینجاست؛ مغز آدمی چه سطحی از مصیبت را میتواند درک کند؟ روایت ساکنان محله فردوسی آستانه اشرفیه. 12 نفر از یک خانواده در یک حمله کشته شدهاند؛ دکتر محمدرضا صدیقیصابر و خانوادهاش. فرزند 17 ساله دکتر، هفته اول جنگ در حمله به خانه ایشان در تهران به شهادت رسید.
همسایهها میگویند، از پس از حمله به دو خانه در آستانه اشرفیه که منجر به شهادت 16 نفر شد تا روز بعد، از باغچههای اطراف دست و پاهای قطعشده پیدا میکردند. گزارش تابوتی که یکنفره به خاک سپرده شد. پدری که تابوت کودکش را تنهایی به دوش کشیده است. گزارش حمله به زندان اوین و شهادت 79 نفر از زندانیان، مددکاران، سربازان و مردم عادی. همگی گویای عمق فاجعهای هستند که از مرزهای ادراک انسانی فراتر میرود. اما آیا ذهن انسان اساساً قادر به درک کامل چنین مصائبی است؟ و چنانچه نیست، مسئولیت اخلاقی ما در مواجهه با مصیبتهای اینچنین چیست؟
جواد، از دوستان محل کار، یکشنبه که آمده بود میگفت، شبی که بُستانآباد در آذربایجان شرقی را زدند، تا روزهای بعد زنان و بچهها در کوچهها و خیابانها، بهتزده، زار میگریستهاند.
همه ما این روزها یا تجربهای نزدیک از حمله و انفجار و از دست دادن خانواده، خویشاوند، دوست و آشنا داریم یا گزارشها و روایتهای حملات را، چیزی بیش از صدای ضدهوایی و انفجارِ در دوردست، شنیده یا خواندهایم. اما مغز ما ظرفیت محدودی برای درک مصائب دارد. هرچقدر مصیبتها بزرگ باشند.
ذهن انسان دارای حالتی است که در مواجهه با تراژدیهای غیر قابل تحمل، به یک نوع بیحسی روی میآورد. این حالت یکی از مکانیسمهای بقای روانی است. از منظر عصبشناختی، آمیگدال (مرکز پردازش ترس در مغز) و هیپوکامپ (حافظه) در مواجهه با تروماهای شدید، ممکن است دچار اختلال عملکرد شوند. مطالعات نشان میدهند که در «اختلال استرس پس از سانحه»، فعالیت آمیگدال کاهش مییابد.
این نه به معنای عدم احساس، بلکه نوعی خاموشی اجباری سیستم هشدار مغز است. این موضوع نشان میدهد چرا برخی قربانیان خشونت، جزئیات را به یاد نمیآورند. برخی از سربازانی که در جنگ شاهد کشتار بودهاند، اغلب گزارش میکنند که صحنه را مثل یک فیلم دیدهاند. یکجور حس غیرواقعی بودن. در بیحسی روانی، فرد چنان است که گویی یک پرده شیشهای او را از جهان جدا میکند.
از منظر فلسفه، اشخاصی مانند ژان آمِری معتقدند رنج مطلق غیر قابل انتقال است. حتی زبان هم در توصیف آن ناتوان است. مغز ما بهطور غریزی در برابر رنج گسترده مقاومت شناختی نشان میدهد، گویی که پذیرش کامل آن، ساختار روانی ما را فرو میپاشد. کییرکگور در کتاب «مفهوم اضطراب»، استدلال میکند که رنج عمیقترین سطح آگاهی را میگشاید، اما همزمان، غیرقابل انتقال است. امانوئل لویناس در «کلّیت و بینهایت» عنوان میکند رنج دیگری هرچند برای من به طور کامل قابل فهم نیست، اما مسئولیت اخلاقی مطلق را بر دوش من میگذارد. اینجاست که تراژدی از یک پدیده روانشناختی صرف فراتر رفته و به چالشی فلسفی- اخلاقی تبدیل میشود.
اگرچه درک کامل رنج ممکن نیست، اما ژاک دریدا در مفهوم «سوگواره» هشدار میدهد که فراموشی، بزرگترین خیانت به قربانیان است. تاریخ نشان داده است، جوامعی که تراژدی را روایت نکنند، محکوم به تکرار آن هستند. پریمو لوی، شیمیدان بازمانده از اردوگاه آشویتس، در کتاب «آیا این یک انسان است؟» مینویسد: آنچه اتفاق افتاده، غیرقابل باور است؛ اما چون غیرقابل باور بود، اتفاق افتاد.
درنهایت شاید پاسخ به محدودیتهای ادراکی انسان در برابر تراژدی، نه در فهم کامل آن، بلکه در پاسخ اخلاقی به آن باشد. در روایتگری دقیق، در همدردی فعال و بازشناسی مسئولیت خود در سیستمهایی که این رنج را تولید کردهاند و پرهیز از بیتفاوتی.
رنجی بزرگ شاید هرگز به طور کامل درک نشود، اما همین ناتوانی در درک، خود نشاندهنده عمق فاجعه است. شاید وظیفه ما نه فهم تمامعیار تراژدی، بلکه تلاش برای جلوگیری از تکرار آن و حفظ حرمت قربانیان از طریق یادآوری است. هیچکس شاهد واقعی نیست، اما همه ما مسئولیم.