| کد مطلب: ۴۲۷۳۷

پتک درماندگی بر سر انسانیت

امثال من که سال‌ها کارشان با کلمه بوده، این روزها جنس متفاوتی از ناامیدی و خستگی را حس می‌کنیم که با شکست‌های متعدد پیشین‌مان متفاوت است. بخش بزرگ حرف‌ها و کارهای ما، برمبنای وجود حداقلی از ارزش‌ها و دغدغه‌های مشترک بین همه‌مان بوده‌است.

پتک درماندگی بر سر انسانیت

امثال من که سال‌ها کارشان با کلمه بوده، این روزها جنس متفاوتی از ناامیدی و خستگی را حس می‌کنیم که با شکست‌های متعدد پیشین‌مان متفاوت است. بخش بزرگ حرف‌ها و کارهای ما، برمبنای وجود حداقلی از ارزش‌ها و دغدغه‌های مشترک بین همه‌مان بوده‌است. پیش هم آمده ببینیم آدم‌هایی که تن داده‌اند به کنش مخالف این ارزش‌ها، اما با ناراحتی و از سر تصور ناچاری. از این‌که تصور می‌کرده‌اند، برای فوریت دیگری، چاره دیگری نمی‌بینند؛ اما از این بابت، لااقل شاد نبودند، درمانده بودند.

چیزی که اخیراً من و خیلی‌ها را تکان داده، از جنس دیگری است. جمع قابل‌توجهی از هم‌وطنان، ارزش‌هایی را که اصلاً فکر نمی‌کردیم محل مناقشه باشند، از بیخ و بن انکار می‌کنند؛ هوراکشان و حمله‌کنان. از ارزش و دغدغه‌ای غریزی حرف می‌زنم که در خیلی حیوانات هم هست؛ نگرانی برای بچه‌ها و نیاز به حفاظت از آن‌ها در مقابل خطر مستقیم، فوری و مشهود. به قول آن مجری آمریکایی، همان حسی که باعث می‌شود وقتی بچه‌ای را باز‌ی‌کنان در حال ورود به خیابان می‌بینی، ناخودآگاه دست‌اش را می‌گیری و عقب‌اش می‌کشی.

این مدت، حجم انبوهی کودک در فلسطین به دست اسرائیل سلاخی شده‌اند و می‌شوند. گرسنگی می‌کشند و می‌میرند. زخمی می‌شوند. جلوی چشم‌شان کس‌وکارشان تکه‌تکه می‌شوند. جمعی از کودکان ایرانی زیر بمب‌ها و حملات اسرائیل مرگ، زخم، داغ، رنج و ترس را تجربه کردند. حالا هم برخوردهای رسمی و غیررسمی، دولتی و خصوصی با افغان‌ها شروع شده. خانواده‌های مهاجران افغان یا اصلاً ایران‌زادگانی که اجدادشان از آن‌طرف مرزی جوان می‌آیند، هدف خشونت و نفرت قرار گرفته‌اند و دردناک‌ترین‌اش این‌که بچه‌هایشان، این‌طرف یا آن‌طرف مرز، توهین می‌شنوند، کتک می‌خورند، محروم می‌شوند یا بی‌پدر، بی‌مادر یا بدون آشنا و بدون همه‌چیز تنها می‌مانند و امان از دختربچه‌هایی که زیر دست طالبان می‌روند.

ناراحتی از این آسیب‌ها به کودکان، باید بدیهی می‌بود. خیلی چیزهای دیگر هم البته باید فراتر از مناقشه می‌بودند اما این حداقلی‌ترین قسمت ماجراست. نباید نیازی می‌بود که در این باره بحث کنیم. باید همه برآشفته می‌شدیم. باید همه هرطور می‌توانستیم، دست این بچه‌ها را می‌گرفتیم. باید به هرکس کودکی را هدف خشونت و تحمیل رنج قرار می‌دهد، پرخاش می‌کردیم. مقابل‌اش می‌ایستادیم.

اما الان سر این موضوعات هم باید بحث و دعوا کنیم. گفتن این حرف‌ها شده اعلام موضع. حتی ریسک است، قرارگرفتن در معرض توهین، تحقیر و تهدید است. این فضا روح را می‌خراشد. باورش سخت است که سر چنین موضوعی هم باید جنگید. اگر بعد از این همه سال گفتن و شنیدن، تازه در بدیهیات انسانی هم خاکریز از دست داده‌ایم و در موضع دفاعی قرار گرفته‌ایم، پس این همه وقت داشتیم چه می‌کردیم؟ پس اصلاً کلمه به چه درد می‌خورد؟ ما به چه درد می‌خوریم؟ بودن‌مان با نبودن‌مان چقدر تفاوت دارد اگر بناست فقط رنج باشد و ملامت هم‌رنجی که خودش حامی انکار انسانیت خودش است، چه زیر ضرب بمب و تهدید و چه وقتی به حمایت از رنج انسانی دیگر دعوت می‌شود.

باسوادترها و باتجربه‌ترها می‌گویند، باز هم باید گفت و نوشت و حرکت کرد. می‌گویند این روزها می‌آیند و می‌روند. می‌گویند انسانیت همیشه در تاریخ دوباره روی پا برگشته. امیدوارم درست بگویند. تصور و آرزو می‌کنم روزی خواهد آمد که کسی این حمایت از انکار انسان را گردن نگیرد، اما یک‌چیز را می‌دانم؛ این روزگار از زهر تلخ‌تر است، نه‌فقط به‌خاطر بمب و بی‌کفایتی و سردرگمی، چون ناگهان فهمیده‌ایم چقدر باخته‌ایم. فهمیده‌ایم چقدر خیلی‌ها که رویشان حساب می‌کردیم، حاضرند چشم‌شان را روی غریزه انسانی‌شان ببندند.

حاضرند همان کودک را که سردرگم به میان خیابان می‌رود، ببینند و نادیده‌اش بگیرند. نه‌تنها دست‌اش را نگیرند که راننده را تشویق کنند گاز بدهد و بلکه اگر دست‌شان رسید، بچه را هل هم بدهند تا زیر چرخ‌های ماشین له شود و دل‌شان خنک شود. این روزها شاید می‌گذرند اما کاش این روزها را نمی‌دیدیم. کاش نبودیم و نمی‌دیدیم. حتی اگر قرار است این روزها بمانند، کاش ما نمانیم که به‌قول آن نام بزرگ، اگر بشنویم و بمیریم، رواست.

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
آخرین اخبار