سربازی موسم خوبی برای مردن نیست
محرم امسال باز این نوحه در سرم میچرخد؛ هر بار که تصویر سرباز وظیفهای میبینم که در آن ۱۲ روز شوم به شهادت رسیده است؛ سرباز وظیفههایی که «مردن» وظیفهشان نبود. سرباز وظیفهها نه سردار و سرلشکر بودند که عکسشان روی پوستر بیاید و بنر، نه سرشناس بودند تا بدرقهشان به خاک با همراهی سیل عظیم جمعیت باشد.

«پیراهن دامادی، بر تن زره جنگ است...» که بخشی از یک نوحه قدیمیست، این روزها باز در سرم میچرخد. نوحهخوانی پرطرفدار در شیراز خوانده بود. سی سال پیش، پدرم پیکان سبزی داشت و پیکان هم یک پخش سونی 54. این نوحه که محبوب آن سال پدرم بود روی نوار ماکسل قرمز با برچسبی که رویش نوشته بود: «نوحه حضرت قاسم» کپی شده بود. همه محرم و صفر آن سال وقتی در ماشین بودم، ضبط سونی این نوحه را پخش میکرد.
نوحه اشاره داشت به قاسمبن حسن و روایتهایی که از او توسط مداحان و منبریان نقل میشد. در عالم کودکی با تصویرسازی شاعر و سوز نوحهخوان همراه میشدم. جوانی که در آن محشر کبری، فردای عروسی زیر تیغ و تیر میرود. قلبم مچاله میشد از آن حجم و هجمه غم آن داستان که امروز خیلی از محققان واقعه عاشورا در صحتش تردید دارند.
محرم امسال باز این نوحه در سرم میچرخد؛ هر بار که تصویر سرباز وظیفهای میبینم که در آن 12 روز شوم به شهادت رسیده است؛ سرباز وظیفههایی که «مردن» وظیفهشان نبود. سرباز وظیفهها نه سردار و سرلشکر بودند که عکسشان روی پوستر بیاید و بنر، نه سرشناس بودند تا بدرقهشان به خاک با همراهی سیل عظیم جمعیت باشد. سربازها مظلومترین این جنگ تحمیلی بودند، حتی مظلومتر از کودکان. کودک عزیز خانواده است و همه. کودک اولویت همه است در هنگامه بلا. نهفقط پدر و مادر که هرکس که بویی از انسانیت برده وقتی ببیند کودکی در معرض خطر است به نجات او فکر میکند، حتی پیش از خودش. رسم اخلاق و فتوت هم همین است؛ هرچه بیپناهتر، بیشتر در اولویت.
در این حرفی نیست. ولی به این فکر میکنم سرباز وظیفهای که تازه خدمتش را شروع کرده است و رنگ و لعاب پوتینش هنوز میدرخشد، فقط چندسالی از آنکه کودک میخوانیمش بزرگتر است. هنوز حال و هوای مدرسه دارد و هنوز همان موجود تقریباً بیپناهیست که در بزرگسالی و از بخت بدش در میانه بلا افتاده است. آن هم در برابر سفاکانی که تکتیراندازانشان به نشانه گرفتن سر کودکان فلسطینی افتخار میکنند چه خاصه سرباز.
به این فکر میکنم که آن سرباز دهه هشتادی هنوز چون طفلی دلتنگ مادر میشود و برای اینکه بچهننه نخوانندش مجبور میشود بغض دوری را در گلو خفه کند. هنوز دل در گرو بازیهایش دارد که سلاح دستش میگیرد و میدان تیر میرود و از بختش میدان تیر تیررأس یکی از دجالان قرن شده است.
به آن نوحه فکر میکنم و رخت جوانیای که رخت مرگ شد. به اینکه مرگ سرباز حتی از مرگ کودک هم داغ بیشتری بر جان آدمی میگذارد. میدانید بچه در زمان حال زندگی میکند. نه خیال آینده دارد نه غم گذشته. خودش است و جهان صاف و فانتزی پیرامونش. اگر هم میگوید میخواهم در آینده فلانکاره شوم و فلان کار را کنم در همان جهان فانتزی خودش است.
آدمی که سنی هم ازش گذشته باشد، خوب و بد دنیا را دیده است. جایی به کام رسیده و حتماً چندجا ناکام مانده. اما تازهجوانی که به هزار امید به سربازی رفته نه در حال که در آینده زندگی میکند. میخواهد این چند ماه را بگذراند به امید باقی زندگیاش. سرباز نه همچون کودک در زمان حال زندگی میکند و نه همچون کسی که سن و سالی دارد در گذشته. مرگ سرباز مرگ آیندهاش است. مرگ وصالی که میخواست بعد سربازی به آن برسد، مرگ هزار جای نرفته که در حسرت دیدارشان ماند، مرگ کسبوکار کوچکی که سودای راهاندازیاش را داشت.
مرگ سرباز مرگ در انتظار است. برای همین مرگ سرباز از دیگر مرگها هم عمق زخمش بیشتر است. امیدوارم به قول هایدگر که گفته بود «دازاین مرگ خود را نمیزید» قول صادقی باشد. اینطور مرگ سرباز، مرگ آیندهاش و مرگ در انتظار را لااقل خودش تجربه نکرده است. سر آخر باید لعنت فرستاد به آنانکه سرباز، کودک و دیگران را کشتند و لعنت مضاعف بر آن پلشتی که حمله به زندان اوین و مرگ آن همه سرباز، مددکار و کودک را نمادین خواند برای اینکه چند دلار بیشتر بگیرد تا نوشاک و خوراکش بهتر شود.
شهید علیرضا فلاح