تراژدی سیاست در خاورمیانه/آیا ممکن است از میانه آشوب رقابت منطقهای، نظمی سر بر آورد؟
مسئله اصلی ژئوپلیتیک، در خاورمیانه امروز، یا به تعبیر جان مرشایمر، دانشمند علوم سیاسی، تراژدی سیاست بین قدرتهای منطقهای، ریشه در ناتوانی دولتهای این منطقه در ایجاد نظم منطقهای باثبات دارد.
حمزه مؤدب ـ کارشناس و از مدیران مرکز خاورمیانه کارنگی
محمدعلی ادراوی ـ استاد دانشگاه جورجتاون
مسئله اصلی ژئوپلیتیک، در خاورمیانه امروز، یا به تعبیر جان مرشایمر، دانشمند علوم سیاسی، تراژدی سیاست بین قدرتهای منطقهای، ریشه در ناتوانی دولتهای این منطقه در ایجاد نظم منطقهای باثبات دارد. این در حالی است که نفوذ و انگیزههای مداخلهجویانه قدرت مسلط سابق منطقه، یعنی ایالات متحده، در حال فروکشکردن است.

این خلأیی ساخته که کشورهای قوی و قاطع در آن مشغول رقابتی مداوم شدهاند و حد ظرفیتهایشان را میآزمایند، درحالیکه در مقابل سلطه رقبا مقاومت میکنند؛ اما هیچکدام به اندازه کافی قوی نیستند که به شکلی تعیینکننده در منطقه مسلط شوند و به آن شکلی دیگر دهند.
حالا که به نظر میرسد جنگ غزه تمام شده، اسرائیل بیشتر و بیشتر خود را به عنوان هژمون منطقه میبیند؛ اما هژمونی فقط قدرت نمیخواهد، بلکه پذیرش و مشروعیت هم لازم دارد و اسرائیل با کسب اینها فاصله زیادی دارد. بعد از حمله اسرائیل به قطر در سپتامبر گذشته، رهبران حاشیه خلیج [فارس] هم به این دیدگاه رسیدند که اسرائیل تهدیدی برای منافع امنیتی آنهاست. در همین حال، تنشها بین اسرائیل و ترکیه در حال تعمیق هستند؛ بهخصوص در سوریه. حملات اسرائیل به لبنان هم نشان میدهند که این کشور همچنان عرصه تقابل بین اسرائیل و ایران است.

آیا چنین وضعیتی بیسابقه است؟ بین دهههای ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰، مشخصه منظومه کشورهای عربی، اختلاف ایدئولوژیک، رهبری قاطعانه، جنگهای نیابتی و جاهطلبیهای متعارض بود؛ اما نظم منطقهای با انسجام عجیبی کار میکرد. آنچه رژیمهای عرب را متحد کرد، نه چشماندازی مشترک که ضرورتی مشترک بود: نظامهای استبدادی موجود حفظ شوند و اجازه داده نشود، تعادل قدرت و نیز ثبات منطقهای، از سوی دول هژمونیطلب یا با ترویج برنامههای ایدئولوژیک قدرتمند، به چالش کشیده شوند.
مصر بعد از ۱۹۶۲ تلاش کرد با کارزارش در یمن، جای پایی در شبهجزیره عرب بیابد اما همین نظام مهارش کرد. این نظام درگیری بین اردن و گروههای فلسطینی را در ۱۹۷۰ خاتمه داد، موقتاً جنگ داخلی لبنان را در سالهای ۱۹۷۵ و 1976 متوقف ساخت و بلندپروازیهای ایران برای صدور ایدئولوژی اسلامگرایانهاش بعد از انقلاب را محدود کرد.
با این حال، بعد از یکدهه و اندی آشوب که با قیامهای عربی در ۲۰۱1 – ۲۰۱0 شروع شد، هیچ سازوکاری پیدا نشده که ثبات منطقهای را سازماندهی کند، یعنی چیزی شبیه به کنگره ۱۸۱۵ وین که به جنگهای ناپلئونی و بهطور کلیتر، به وضعیت انقلابی که پس از انقلاب فرانسه آمده بود، پایان داد. تا وقتی دول منطقه، متوجه محدودیتهای خود نشوند و بر سر چیدمانی منطقهای که برای همه تحملپذیر باشد، مذاکره نکنند، خاورمیانه همچنان در دام تنشهای مکرر، ائتلافات متغیر و منازعات ساختاری گرفتار خواهد ماند. تعریف خطوط کلی چنین تعادل قوایی، برای آینده منطقه اهمیت اساسی دارد.
پایان «پکس امریکانا»
پکس امریکانا [صلح آمریکایی] در خاورمیانه، نظمی منطقهای به رهبری آمریکا بود که پس از پایان جنگ سرد در سال ۱۹۸۹ سر بر آورد. پایان این نظم، رانهای برای بیثباتی در خاورمیانه بوده است و خلأیی در منطقه ایجاد کرده که حالا کشورهای منطقه در تلاش برای پرکردن آن هستند. دوران هژمونی آمریکایی، درسهایی برای فهم چشماندازهای ثبات در دهههای پیش رو ارائه میدهد.
اول، پکس امریکانا، خود لزوماً ثباتآفرین نبود. سلطه منطقهای، معمولاً برانگیزاننده مقاومت در مقابل قدرت هژمونیک است و در طول چهار دهه گذشته، چندین کشور ایالات متحده را به چالش کشیدند. ایران از سال ۱۹۷۹ شروع کرد نظم متکی به آمریکا را به چالش بکشد و پس از ۱۹۸۹ هم به این کار ادامه داد. سوریه تحت صدارت اسدها، بعد از حمله آمریکا به عراق در سال ۲۰۰۳، با واشنگتن هم تعامل کرد و هم مخالفت. بسیاری کشورها این حمله را تهدیدی برای وضعیت موجود میدیدند. چنددستگیهای فرقهای، قومی و ایدئولوژیک، نهادهای دولتی ضعیف و رقابتهای مداوم، ویژگیهای بارز خاورمیانه هستند. این باعث میشود این منطقه در مقابل نظم تحمیلی مقاومت داشته باشد؛ بهخصوص وقتی از سمت قدرتی دوردست مثل ایالات متحده بیاید.
دوم، ایالات متحده مکرراً در ایفای نقش بازیگردان معتبر قدرت در درگیری اسرائیل و فلسطین ناکام بوده است. دولتهای متوالی، یا نخواستهاند یا نتوانستهاند این دغدغه دائم منطقهای را حل کنند؛ دغدغهای که همچنان ثبات را تضعیف میکند و افکار عمومی عرب را ناراضی. واشنگتن در برقراری تعادل بین جاهطلبیهای متعارض قدرتهای بزرگ منطقه، یعنی ایران، ترکیه، عربستان سعودی و اسرائیل هم به مشقت افتاده است. نتیجه، محیط سیاسی خصمانهای بوده که در آن رهبری ایالات متحده انسجام و اقتدار خود را از دست داده است.
سوم، عدم ثبات رویه در ایالات متحده، اعتماد را نزد متحدان واشنگتن از بین برده و حریفانش را تشجیع کرده است. از ناکامی باراک اوباما در پایبندی به «خط قرمز» خودش که علیه کاربرد سلاحهای شیمیایی در طول قیام سوریه رسم کرده بود، تا چرخش او از خاورمیانه به سمت آسیا[ی شرقی]، تا خروج دونالد ترامپ از توافق هستهای با ایران، تا تلاش جو بایدن برای بازتنظیم سیاست منطقهای آمریکا بدون ارائه تضمینهای امنیتی بلندمدت به متحدانش در حاشیه خلیج[فارس]، واشنگتن مکرراً سرگردانی راهبردی را تجسم بخشیده است. حمایت بیقیدوشرط از اسرائیل، حتی پیش از جنگ غزه هم نشان داده بود که واشنگتن برای اسرائیل، نهتنها به دنبال برتری نظامی که به دنبال مصونیت سیاسی نیز هست و این رویه هزینههای سیاسی با خود داشته است.
در نهایت، پایان تکقطبی که با ظهور چین، جسارت دوباره روسیه و ظهور نظم چندقطبی جهانی شتاب گرفت، توانایی واشنگتن در شکلدهی یکجانبه به وقایع و نتایج را کاهش داده است. این فرصتی به قدرتهای محلی داده که در شراکتهای نظامی و اقتصادی خود تنوع ایجاد کنند و شرایط بهتری در تعامل با ایالات متحده بگیرند. اگر پکس امریکانا در تضمین ثبات ناکام بود، پایانش تنها منجر به تکاپو و تقلایی برای نفوذ منطقهای شده است.
پیمانهای ابراهیمی ۲۰۲۰، تلاشی از سوی آمریکا بودند، برای تجمیع نظمی منطقهای، حول دولی که با واشنگتن هماهنگ هستند. هدف این پیمانها این بود که با عادیسازی روابط بین اسرائیل و برخی کشورهای عربی، امتیازات فناورانه و نظامی اسرائیل را با وزن دیپلماتیک و مالی اعراب ترکیب کنند و بلوکی بسازند که توانایی مقابله با ایران را داشته باشد؛ با این حال، محدودیتهای این روند خیلی زود مشخص شدند. بیرحمی اسرائیل در غزه، خشم و انزجار جهان عرب را برانگیخت و مشروعیت عادیسازی با اسرائیل را زیر سؤال برد.
مخصوصاً عربستان سعودی، پس از اینکه چین میانجی بهبود روابطش با ایران شد و واشنگتن حاضر نشد تضمین امنیتی بدهد، علاقهاش را به موضوع از دست داد، حتی با وجود این که دولت ترامپ در نوامبر ۲۰۲۵، این کشور را «متحد مهم غیرناتو برای آمریکا» اعلام کرد. پیمانهای ابراهیمی بر جا ماندند اما مسیر تکامل و تبدیل به سنگ بنای نظم منطقهای به رهبری آمریکا را طی نکردهاند.
شاید هژمونی آمریکا پایان یافته باشد، اما چندقطبی واقعی، هنوز چشماندازی دوردست است. سقوط رژیم اسد در سال ۲۰۲۴، یک متحد مهم روسیه در خاورمیانه را حذف و جای پای منطقهای مسکو را کوچکتر کرد. رشد و ظهور اقتصادی چین و شراکتهای راهبردیاش هم چالش معناداری برای نقش آمریکا نبودهاند. پکن عمدتاً در بحث درگیری غزه غایب بوده است.
چین نقش خود را به محکومیت کلامی محدود کرد و حتی وقتی انصارالله راه دریای سرخ را بست هم اقدامی نکرد. فعلاً به نظر میرسد چین به همین راضی است که از عواید برتری نظامی آمریکا بهره ببرد، بهرغم این که خود به مسیرهای تجاری دریایی و انرژی خاورمیانه وابسته است. صحنه، هنوز صحنه سیستمی چندقطبی و باثبات نیست.
نظم آینده منطقه را چه چیزی تعیین خواهد کرد؟
خاورمیانه در بزنگاهی سرنوشتساز قرار دارد. در غیاب هژمون منطقهای مثل ایالات متحده، منطقه چطور میتواند از بیثباتی بگذرد و نظمی منطقهای بسازد که تنشها را کاهش دهد؟ ثبات در حالتی ممکن میشود که قدرتهای منطقهای، قیود ساختاری خود را بپذیرند و محدودیتهای متقابل خود را به رسمیت بشناسند.
از ابتدای قرن حاضر، چندین تحول، تلاطم منطقه را تشدید کردهاند. پس از حمله ۲۰۰۳ ایالات متحده به عراق، نفوذ ایران گسترش یافت، از جمله با ظهورِ بهاصطلاح «هلال شیعی» از ایران تا لبنان و از طریق عراق و سوریه. عربستان سعودی، این گسترش نفوذ ایران را تهدیدآمیز دید. همزمان، ترکیه و قطر قیامهای عربی را که از ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ شروع شدند، فرصتی برای گسترش نفوذ خود از طریق تحرکات اخوانالمسلمین دیدند. این واکنشی منفی را در بسیاری از کشورها موجب شد.
رانه بخش عمدهای از این واکنشهای منفی از سوی عربستان سعودی و امارات متحده عربی میآمد که اقداماتشان گاهی نامنسجم بود: از نیروهای ضد انقلاب در مصر و تونس حمایت کردند، اما در سوریه نه، از آنجا که انتخابهایشان بر مبنای منافع تعیین میشد. اسرائیل بهنوبه خود، کارزارهایش را در سالهای ۲۰۲۴ و ۲۰۲۵، در غزه و کرانه باختری و نیز علیه ایران و متحدانش، پیشرفتهایی چشمگیر در گسترش محدوده قدرت خود میبیند.
فروپاشی رژیم اسد، ازهمگسیختن محور مقاومت که مورد حمایت ایران بود، بازتنظیم روابط کشورهای حاشیه خلیج[فارس] با ایران، تلاشهای قدرتهای منطقهای برای برقراری حوزههای نفوذ و رویکرد تراکنشی آمریکا، چه بسا منجر به نظم دوبارهای در خاورمیانه شوند.
سه عامل تعیین خواهند کرد که آیا نظام منطقه منسجمی سر بر خواهد آورد یا نه. یا به عبارت مشخصتر، آیا محیط سیاسی محافظهکارتر و حتی ارتجاعی، با تعادل قدرت و غرایز ضدانقلابی، میتواند شکل بگیرد یا نه؛ چون این آن چیزی است که دولتها به سمتش جذب خواهند شد و پس از حصول اهدافشان، از آن دفاع خواهند کرد. عامل تعیینکننده دوم، جهتگیری ایران است، با توجه به نقشش بهعنوان قدرت تجدیدنظرطلب در منطقه. عامل سوم این است که آیا قدرتهای منطقهای میتوانند در حوزههای نفوذ خود، همزیستی داشته باشند یا نه.
به سوی نظم ضد انقلابی تازه
در طول یک دهه پس از قیامهای عربی، چندین رژیم عرب با حمایت کشورهای مهم در حاشیه خلیج [فارس]، از جمله عربستان سعودی و امارات متحده عربی، تلاشی بیامان کردند تا آن دوره تمام شود؛ البته اینطور نیست که تمام درگیریها از آن زمان، حاصل پویهشناسیهای ضدانقلابی بودهاند یا صرفاً دول حاشیه خلیج[فارس] محرکشان بودهاند، اما تمامی آنها را ماهیت فراگیر بیثباتی منطقه برانگیخته است، همان ماهیتی که به روابط قدرت شکل تازهای داده و در آن، کشورها، منافع متعارض خود را پی میگیرند و به دنبال این هستند که دستاوردهای خود را در نظمی باثباتتر مستحکم کنند.
رژیمهای استبدادی، این قیامها را تهدید میدیدند و به دنبال حذف کامل ظرفیت انقلابی بودهاند. این حقیقت تغییری نکرده است. چیزی که این رژیمها به دنبالش بودند، شبیه به همان نظم اروپا پس از ۱۸۱۵ است که در آن، پادشاهیها بر سر تعادل قدرت توافق و نیروهای آزادشده پس از انقلاب فرانسه را خنثی کردند.
حتی رهبران تازه سوریه، سقوط رژیم اسد را در چارچوب نوعی گذار تصویر کردند که با اجماع ژئوپلیتیک هماهنگ است و نه بخشی از یک موج انقلابی. احمد الشرع، نشانههایی از میانهروی بروز داد، خیال پایتختهای عربی را راحت و تأکید کرد که سوریه، توافقنامه توقف درگیری با اسرائیل را حفظ خواهد کرد و مانع از این خواهد شد که بازیگران خارجی، از قلمرو سوریه علیه کسی در منطقه استفاده کنند.
یکی از شروط اصلی برای نظم محافظهکارانه جدید، حذف جنبشهای ایدئولوژیکی است که ثباتزدا دیده میشوند. چندین رژیم عربی، در حال اعمال فشار هستند تا به مرحله پساایدئولوژیک برسند، با محوریت ملیگرایی، مدرنیته تکنوکراتیک و توسعهای با رانه دولت. خصومت آنها نسبت به اخوانالمسلمین، هم به سیاستهای داخلی و هم منطقهای آنها شکل داده است و این رژیمها در تلاشند، اسلام سیاسی را به حاشیه برانند و ایدئولوژیهای فراملی را، از هر طیف و تباری که باشند، مهار و ناتوان کنند. به موازات این، برخی تحلیلگران، پسرفتهای منطقهای ایران را هموارکننده راه برای دولتی متعارفتر و ملیگراتر میبینند که به همراه خود، پایان شیعهگرایی فراملی را بیاورد.
اما، نظم منطقهای که محافظهکار و حتی ضدانقلابی باشد، نیازمند چیزی فراتر از حذف دشمنان ایدئولوژیک است. امکان چنین نظمی، به توانایی کشورها در کسب نتایج اقتصادی و نیز حلوفصل مسئله فلسطینیان وابسته است. احیای اقتدارگرایی، تنها زمانی میتواند دوام یابد که دولتها، حداقلِ انتظار مردمشان حول امنیت اقتصادی را برآورده کنند. این هم تضمینشده نیست. چندین کشور، از جمله مصر، تونس، عراق، لبنان و اردن، با تنگنای مالی حاد، فرسودگی نهادی و زوال محیط زیست مواجه هستند. فساد و ناکامی در حکمرانی، کار نخبگان را در حفظ مشروعیت و مهار نارضایتی اجتماعی، سخت میکند.
مسئله فلسطین، همچنان مانعی ماندگار است. نظرات افکار عمومی در سراسر جهان عرب، همچنان عمیقاً به رنج فلسطینیان متصل است و ویرانی غزه، این نارضایتیها را تشدید کرده است. سرنوشت فلسطینیان، همچنان در حال تخریب مشروعیت رژیمهایی است که به نظر میآید، به حقوق فلسطینیان بیتوجه هستند، بهخصوص کشورهایی که به پیمانهای ابراهیمی پیوستهاند. منطقه نمیتواند حول نظم محافظهکاری ثبات یابد که خواستههای فلسطینیان برای کشوربودن را نادیده میگیرد.
اردن و مصر، برنامههای اسرائیل برای انضمام کرانه باختری یا آوارهساختن فلسطینیان غزه را عمیقاً ثباتزدا میبینند و این باور در میان رژیمها و مردم عرب در حال تقویت است که اسرائیل، پروژه استعمار اسکانی است که توسعهطلبی قلمرویی آن را پیش میراند. عربستان سعودی، تنها دولت عربی که ظرفیت ایجاد اجماع منطقهای دارد، عادیسازی روابط با اسرائیل را به پیشرفتی قابلاتکا در تشکیل کشور فلسطینی گره زده است. راهحل دودولتی، البته روزبهروز موهومتر به نظر میرسد؛ اما کلیدزدن فرایند صلحی قابلاجرا، همچنان در تجمیع این نظم محافظهکار منطقهای، اهمیت اساسی دارد.
جهتگیری ایران و مسیر منطقه
عامل دوم و تعیینکننده که به احتمال شکلگیری تعادلی پایدار در خاورمیانه شکل میدهد، آینده ایران است. بخش بزرگی از غرب، اسرائیل و بسیاری از دول عربی، دههها ایران را به عنوان منبع اصلی بیثباتی منطقهای دیدهاند. از زمان پایان جنگ ایران و عراق، (۱۹۸8 – ۱۹۸0)، تهران برای مصوننگهداشتن قلمرو خود از درگیری، به راهبرد «دفاع تهاجمی» تکیه کرده است.
این دکترین که ترومای جنگ و مداخلات نظامی ایالات متحده در افغانستان (۲۰۰۱) و عراق (۲۰۰۳) به آن شکل داده، بر سه ستون استوار بود: شبکهای از گروههای مسلح که متحد ایران بودند، شامل حزبالله در لبنان، حشدالشعبی در عراق و انصارالله در یمن؛ برنامه موشکی بالستیک و برنامه پهپادی که ظرفیتهای راهبردی ایجاد میکنند و آرایشی دریایی، بر اساس تاکتیکهای نامتقارن که در مقابل نیروهای ایالات متحده بازدارندگی ایجاد کند و در راههای آبی کلیدی خلیج فارس، مؤثر باشد.
دو هدف اصلی این رویکرد این بود که ایالات متحده و اسرائیل را از حمله مستقیم به ایران باز بدارند و نفوذ خود را در لبنان، سوریه، عراق و یمن حفظ کنند و آنها را به حائل یا سکوی اقدامات ایران تبدیل کنند؛ اما پیامدهای جنگ غزه نشان داد، پروژه محور مقاومت ایران، محدودیتهای خود را داشت. تسلیم عملی حزبالله در نوامبر ۲۰۲۴، ویرانی غزه و جنگی ۱۲ روزه در ژوئن ۲۰۲۵ که شاهد بمباران ایران توسط اسرائیل و ایالات متحده، از جمله روی تأسیسات هستهای و ظرفیتهای موشکی ایران بود، نقایص شبکه نیابتی و فراملی ایران را آشکار کرد؛ بلکه این محور، منجر به تشکیل ضدمحوری شد، با حضور دول حاشیه خلیج[فارس] و اسرائیل. این ایران را منزوی و به لحاظ راهبردی محدود کرد.
ایران ملیگرا پس از این دوران، ممکن است استبدادی باشد و به درون نگاه کند. این پیامدهایی عمیق خواهد داشت: نیروهای نیابتی ایران نیاز خواهند داشت درباره نقش خود بازنگری کنند و موضع خود را در کشورهای خود دوباره تنظیم کنند. به این ترتیب ممکن است به بازیگرانی تکامل یابند که ملیگراتر هستند و نظامیگری کمتری دارند. با این حال بزرگترین آسیبپذیری ایران، داخلی است.
چشمانداز منطقهای باثبات، بهشدت به جهتگیری راهبردی ایران بستگی دارد. هر چه تهران بیشتر به سمت اولویتهای ملی، بازسازی اقتصادی و کاهش تنش پیش برود و از ماجراجویی منطقهای دور شود، شانس تغییر شکل خاورمیانه حول تعادلی پایدار، بیشتر خواهد بود. برعکس، اگر ایران بر تقابل و مقاومت ایدئولوژیک تأکید کند، بیثباتی منطقهای عمیقتر خواهد شد.
بازترسیم حوزههای نفوذ در منطقه
کاهش مداخله ایالات متحده، یکدهه و نیم درگیریهای تحولآفرین و ظهور قدرتهای منطقهای جدید، رقابتی بیسابقه در میان دول خاورمیانهای برای گسترش حوزههای نفوذشان ایجاد کرده است. لبنان، سوریه و عراق به نوبه خود، عرصههای رقابتی شدهاند که اسرائیل، ترکیه، ایران و عربستان سعودی در آنها به دنبال پیشبرد منافع خود هستند و معمولاً هم به ضرر یکدیگر. یک عامل تعیینکننده در آینده منطقه این خواهد بود که آیا این حوزههای نفوذ با هم به مصالحه میرسند یا همچنان عرصه خصومت و رقابت میمانند.
اسرائیل خود را قدرت هژمون منطقه میبیند اما در عمل، به پیشران عمدهای برای بیثباتی تبدیل شده است. رویکرد «صلح از طریق قدرت» که اسرائیل در پیش گرفته، با ایدهگرفتن از دکترین «دیوار آهنین» جهت تحمیل نتایج با استفاده از قدرت غالب نظامی، ریشههای سیاسی و تاریخی درگیری، هزینههای انسانی کارزارهای نظامی و منافع دیگر قدرتهای منطقهای را که باید در ترتیبات پایدار منطقهای لحاظ شوند، نادیده میگیرد.
محدودیتهای این رویکرد مشهود هستند. اول، اقدامات خشونتآمیز اسرائیل در غزه و کرانه باختری، همانند رویکرد تهاجمی کلیاش، اقدامات متقابلی دفاعی را از سوی مصر، عربستان سعودی، ترکیه، اردن و حتی پاکستان کلید زده است، در میان این برداشت درحالشیوع که اسرائیل، منافع اعراب را تهدید میکند. در سایه این روند، حتی پیش از آن که حملات اسرائیل، شبکه نظامی منطقهای ایران را در سال ۲۰۲۴، تضعیف کند، دولتهای حاشیه خلیج [فارس] ازسرگیری تعامل با تهران را شروع کرده بودند.
دوم، جاهطلبیهای اسرائیل، خودمختاری دول همسایهاش را تضعیف میکند، بهخصوص در لبنان و سوریه. اسرائیل قلمروهایی را از هر دو کشور در اشغال دارد و مکرراً، آنها را بمباران میکند، در حالی که مانع بازسازی ظرفیتهای دولتی و حتی بازسازی مناطق ویرانشده از جنگ میشود. این با اولویتهای ترکیه و عربستان در تعارض قرار گرفته است.
ترکیه به دنبال احیای اختیار دولت در سوریه و مهار شبکههای ایران است و همزمان، ممانعت از شکلگیری مناطق خودمختار کردی. برای اسرائیل، دولت قدرتمند سوری، بهخصوص اگر با آنکارا هماهنگ باشد، چالشی بالقوه برای توانایی اسرائیل در شکلدادن به تحولات در شمال خود است. جنوب سوریه، نمونه مینیاتوری از این تنشهاست. بخشهایی از رهبران جامعه دروزی، به شکل فزاینده خواستار گریز از کنترل دمشق هستند، در حالی که گروههای کردی در شمال شرق هم نسبت به پذیرش رهبری جدید کشور، اکراه دارند. اینها ترجیح اسرائیل برای تقویت اقلیتهای سوریه را بیشتر میکند.
لبنان هم با خطرات مشابهی مواجه است: جامعه شیعی بین فشارهای بیرون برای خلع سلاح حزبالله، میل ایران به بازپسگیری اهرمهای اثرگذاری و نیاز خود به دولتی که بتواند حفاظت و امنیت ارائه کند، گرفتار شده است. عربستان سعودی و دیگر کشورها میخواهند نفوذ ایران را در سوریه و لبنان کم کنند، اما ویرانشدن جنوب لبنان توسط اسرائیل یا اقدامات اسرائیل در سوریه را نمیپذیرند. این اقدامات اسرائیل در لبنان و سوریه، اقداماتی هستند که شرایط را برای بازسازی محور مقاومت ایران فراهم میکنند.
راهبرد اسرائیل بر این فرض خطرناک متکی است که چندتکهگی منطقهای و فروپاشی دولتها، میتواند تضمینکننده سلطه بلندمدت اسرائیل بر محیط سیاسی باشند؛ مثلاً اجبار حزبالله به خلع سلاح، این خطر را دارد که لبنان را به سمت جنگ داخلی ببرد. عادیسازی روابط با سوریه، همزمان با اشغال این کشور و تعمیق شکافهای فرقهای هم میتواند منجر به تضعیف دولت و مشروعیتزدایی از رهبرانش شود. هیچ دولت عرب، نظمی را برای منطقه نخواهد پذیرفت که بر پایه فروپاشی دولتها استوار شده باشد، بهخصوص اگر این با آوارگی گسترده فلسطینیان از غزه و کرانه باختری همراه باشد که خود در مصر و اردن ثباتزدایی خواهد آورد؛ با این حال، چنین برنامههایی از حمایت آشکار در طبقه سیاسی اسرائیل برخوردار هستند.
در نهایت، آینده خاورمیانه را این تعیین خواهد کرد که آیا قدرتهای منطقهای، بر سر حوزههای نفوذ خود به تفاهم میرسند و آیا به برپایی دولتهای کارآ متعهد میشوند یا نه. بدون چارچوبی مذاکرهشده برای ترسیم مرز نقشآفرینیها، محدودیتها و مسئولیتها، منطقه در چرخه تقابل و چندتکهگی گرفتار خواهد ماند.
خاورمیانه، کنگره وین خود را میخواهد
شاید خاورمیانه در حال تکامل به سمت نظام تعادل قدرتی باشد که یادآور اروپای پسا ۱۸۱۵ است؛ اما آن دوران، یک دولت منفرد و مسلط نداشت و ثبات، حاصل پذیرش متقابل محدودیتها بود. خاورمیانه هرگز کنگره وین نداشته است اما شرایط چنین چپزی در حال شکلگیری است. مرحله بعدی، نیازمند ایجاد نظم پایدارتری در منطقه خواهد بود، بر اساس مذاکره و پذیرش ناگزیر تعادل منافع خواهد بود، حاصل توافق میان پایتختهای منطقه و تثبیتشده از سوی قدرتهای جهانی.