داد از بیدادها
جلیلی با دوربینش که نمادهای زیادی از آن میتوان استنباط کرد، حاشیههایی را از دل کاراکترهایش نمایان میکند که همگان آن را دیدهایم و داد از این بیدادها.
امکان قصری؛ چه نامی انتخاب شد برای کاراکتر اول فیلم «داد». این امکان میتواند مابهازاهای زیادی داشته باشد. قصر نیز به همین منوال، ذهنها را در تضادی آشکار رها میکند. جلیلی، نوجوان زندانیای را به تصویر میکشد که دنیای خاصی دارد؛ بسان جهان پیچیده فیلم. نوجوانی که در چند روز مرخصیاش در پی کار میگردد. بهراستی چرا اینگونه میتوان نوجوانی را تصور کرد که برای گذران زندگی روزمرهاش دست به هر کاری زند؟ جلیلی با دوربینش که نمادهای زیادی از آن میتوان استنباط کرد، حاشیههایی را از دل کاراکترهایش نمایان میکند که همگان آن را دیدهایم و داد از این بیدادها. ولی کمتر دلبهدل این افراد دادهایم. هنر جلیلی شاید دیدن عمق این نقصانهای اجتماعی است.
آنسان که امکان، نوجوان فیلم نمیداند در عالم خیال یا واقع زیست میکند. دوستش نیز با گفتمان برخی دیالوگها بر همین نگره، زیستش را ادامه میدهد. دنیای آنها جهان پیرامون است. جایی در نقشه جغرافیایی شهر ندارند. هر آنچه در فکر و رویا دارند، شاید به اجرا درآورند. آنسان که جلیلی بیتکلف پلانهایش را میگیرد، شخصیتهایش بهراحتی دزد میشوند.
در برههای هم قمارباز، سرباز و حتی دانشآموز. آنان در چشمبههمزدنی این توان را دارند که در عین اصلاحپذیری، فرد ناخلفی هم شوند. مگر داد از بیدادها نیست؟ چرا تا اینحد کاراکترهای این فیلم راحت در پی زندگی بیرنگ خویش هستند؟ جهان واقعی آنها کجاست؟ روبرتوی داستان، در پلانی گوینده رادیو میشود. در جایی کارمند شهرداری! دوست امکان، امکان آن را ندارد که بازیگر صحنه شود؛ به همین خاطر در نقشهایی فرو میرود.
افسر یا سرباز وظیفه نیز دنیایش از همه متعلقات جداست. گویی تمام شخصیتهای این اثر در جغرافیای فکری خود غوطهور هستند. جهان و گیتی را آنسان که دوست دارند، نگاه میکنند. دنیایشان بهاندازه کانکسی است که در آن زندگی میکنند.
برخی ارجاعات کلامی جلیلی نیز گوشهای به وضع موجود میزند؛ آنجایی که از تغییرات هفتگی کتابهای درسی میگوید! و یا المانهای تصویری خاصی که از قاب دوربینش بیرون میزند. آنچنان بیپیرایه این فیلم درون آدمهای قصه را میکاود که گویی مخاطب در پی چرایی کردار آنان نیست. بینهایت رو بازی میکند در مقام فیلمساز جلیلی. در پی رنگ و لعاب دلخواه مخاطب نیست. حتی در نشست خبری فیلمش هم چنین گفت. کاری به مناسبات مرسوم فیلمسازی این سالها ندارد. دلش آنچه میبیند، به صحنه رهنمون میکند.
دنیای بیگفتار این فیلم در برخی سکانسها از هرچه گفت و شنودِ بیجهت، مبراست. جهانی که امکان در آن رشد مییابد، امکانی برای مخاطب مهیا میکند که لختی بدان بیاندیشد. آنچه در فیلم «داد»، داد میزند بیمحابا؛ ضمیر ناخودآگاه ماست. درونی که هر یک شاید واجد این شرایط باشیم. تلنگری که بهموقع فرود میآید. بهراستی کدامیک از ما دنیای کاراکترهای این فیلم را تجربه نکردیم؟ به همین سادگی که در دوربین جلیلی نمایان شد، میتواند مابهازاهای زیادی برایمان داشته باشد. از دنیای کاوه ـ دوست امکان ـ تا دنیای سورئالیستی روبرتو و جهان پر از پرسش امکان که هیج امکانی برای او بهراحتی میسور نمیشد.
میماند ذکر این نکته که فیلم تازه جلیلی شاید مخاطب عام نداشته باشد و این مهم بهنحوی در گفتههای نشست بعد از فیلم گروه نیز هویدا بود. ولی آنچه دارد، ماندگاری در ذهن مخاطبانی است که حاشیه شهر، مناسبات آن و بالمآل آدمهای پیرامونش را لمس کردهاند. بار دیگر تاکید دارم به واکاوی شخصیت روبرتوی فیلم که میتواند مابهازاهای زیادی داشته باشد.
با وجود اینکه کاراکتر اول فیلم در سیبل دیدن است، این شخصیت بار دراماتیک و شاید همزمان، لبخند تلخ مخاطب را به همراه داشته باشد! هرچند شاید مانیفست اصلی فیلم همان شعری باشد که دستوپا شکسته امکان فیلم زمزمه میکند که: بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست...