به فیلم پناه بردهام / ابوالفضل جلیلی درباره ساخته اخیرش «داد» و حالوهوای این روزهایش میگوید
از ابتدای کارم تا به امروز، سینما این بوده که میخواهم فیلمی بسازم که وقتی بیننده آن را میبیند و کسی از او پرسید فیلم چطور بود، نگوید فیلم بود، بلکه بگوید قبل از فیلم حالم بد بود و وقتی از سالن بیرون آمدم حالم خوب شد.
علی ورامینی-مسعودشاهحسینی/گروه فرهنگ: ابوالفضل جلیلی، کارگردانی کهنهکار و خاص است. فیلمهایش بیشتر از اینکه در ایران شناس باشند، در فرامرزها دیده شدهاند و برایش تحسین، جایزه و اعتبار آوردهاند. شاید یک دلیلش این باشد که هیچیک مجوز اکران را نگرفتهاند. او تاکنون ۱۵ فیلم مختلف ساخته و در هر یک سعی کرده بخشی از واقعیتهای اجتماعی بهخصوص مسائل نوجوانان را با زبان و جهانبینی خاص خود به تصویر بکشد. از فیلمهایی مانند «گال» تا همین آخریاش «داد» که سال ۱۴۰۱ ساخته شده، چون نقاشی چیرهدست و ماهر، بر بوم سینما طرحهایی میزند که عمیقاً با روح و روان انسان درگیر میشوند.
او نه یک فیلمساز عادی، که یک روایتگر است؛ کسی که سینما را نه بهعنوان ابزاری برای سرگرمی، بلکه بهمثابه پلی برای انتقال احساسات، ارزشها و امید به آینده میبیند. با او درباره فیلمش که پس از سهسال اجازه پخش در جشنواره فجر یافته، گفتو گو کردیم. جلیلی در این گفتوگو با صراحت و صداقتی کمنظیر، از دغدغههای هنری و انسانی خود سخن میگوید و ما را به سفری عمیق در جهانبینیاش میبرد؛ جهانی که در آن سینما تنها یک رسانه نیست، بلکه راهی است برای بیان حقیقت، عشق و امید. او با نگاهی منتقدانه به سینمای امروز، از حرکت جامعه به سمت فیلمهای سرراست و سطحی ابراز نگرانی میکند و معتقد است که سینما باید فراتر از سرگرمیهای زودگذر، به دنبال ایجاد تأثیرات ماندگار در مخاطب باشد.
کارگردان فیلمهای «دت»، «دلبران» و «رقص خاک» از تجربههای شخصی خود میگوید و توضیح میدهد که چگونه دغدغههای انسانی و اجتماعی او در هر اثری که ساخته بازتاب یافته است. او از شخصیتهایی سخن میگوید که نه قهرمانان بزرگ، که انسانهایی معمولی هستند با آرزوها، ترسها و امیدهایشان. شخصیتهایی مانند «امکان قصری» که با وجود همه محدودیتها، به ارزشهای انسانی پایبند میمانند و به ما یادآوری میکنند که شرف و وفاداری، مفاهیمی فرازمانی هستند.
فارغ از کیفیت فیلم «داد»، بعد از نمایش آن در کاخ جشنواره کاملاً مشهود بود که عدهای نتوانستهاند عناصر سینمایی آن را درک کنند. این فیلم را که دیدم حس کردم که انگار پارادایم سینمایی ما به سمت یک سینمای کاملاً سرراست، سطحی و غیرتجربی در حال حرکت است؛ وضعیتی که شبکههای نمایش خانگی نیز دائماً آن را تشدید میکنند. بهطور کلی، کمتر شاهد تجربههای جدید هستیم، حتی در جشنوارههایی که قرار است فیلمهای خاصتری نمایش داده شود. میخواستم ببینم آیا شما نیز چنین چیزی را حس کردهاید؟ برخی بیان میکردند که جهان فیلمساز را درک نمیکنند. آیا باید به سمت این جهان جدید برویم؟
به نظر میرسد جامعه به سمت نوعی خشونت لمپنیسم کمدی و مسخره در حرکت است. توهین نمیکنم، زیرا من اصلاً انگار در عالم سینما نیستم؛ انگار در جهانی دیگر زندگی میکنم. توضیح میدهم که اصلاً چرا فیلم میسازم. بنابراین زیاد برایم مهم نیست که مثلاً بگویید فیلم خیلی خوب شده و آفرین، یا بگویید مزخرف بود و ناراحت شوم. من اصلاً در این وادی نیستم. من وقتی چیزی را میبینم، باید چیزی باشد که ارزش دیدن داشته باشد. سعی میکنم که مثلاً لمپنیسم را نبینم، چیزهای خشونتآمیز را نبینم و ترویجشان ندهم.
در جامعهای که افراد غیرمعمول و دارای مشکلات متعدد زیاد هستند، آیا باید فیلمهایی بسازیم که مملو از خشونتهای افراطی هستند؟ فیلمهای خارجی زیادی ندیدهام، شاید در طول عمرم کمتر از ۱۰۰ فیلم دیده باشم. بعضیها میگویند چقدر احمق است که فقط ۱۰۰ فیلم دیده! این چه فیلمسازی است؟ اگر لازم باشد، توضیح میدهم، اما بسیاری از افراد فیلمها را میبینند، با دقت تمام جزئیات را بررسی میکنند، یادداشت میکنند، حتی از صحنهها عکس میگیرند و فیلمبرداری میکنند.
سپس همانها را در جامعهای که هزاران مشکل دارد، ارائه میدهند. من معتقدم در چنین شرایطی، باید امید و شادابی به مردم بدهیم. با کسانی که با بیماران کار میکنند، با پرستاران، با کسانی که با معلولین سروکار دارند، باید با محبت رفتار کنیم و عشق را رواج دهیم. مردم را به میهندوستی، به دوستی با یکدیگر و به عشق به کارشان تشویق کنیم.
در چنین جامعهای، آیا باید با ترفندهای خاص سینمایی، فیلمهای کمدی بیمحتوا و بدون هیچ پیام و ارزشی بسازیم که صرفاً برای پرفروش بودن و سرگرمی سطحی طراحی شدهاند؟ من میتوانم چیزهای زیادی در این کشور نشان دهم که پرمخاطب باشند، اما نه به این معنا که آثار سطحی بسازم. سعی میکنم از فیلمهایی که فقط شوخیهای جنسی میکنند، دوری کنم. بعضیها میگویند این بهخاطر سانسور است که چنین فیلم میسازید، اما خودم میگویم وقتی فیلمهایم را میبینید، لازم نیست با من مصاحبه کنید. فیلمهای من همانها هستند که روی پرده میبینید. شاید اینجا بیایم و حرفهای قلمبهسلمبه بزنم، اما درنهایت من همانم و فیلمهایم عصاره اخلاق و افکارم هستند.
من معتقدم که باید به یکدیگر محبت کنیم و صرفاً برای پول درآوردن فیلم نسازیم. وقتی معیار موفقیت پرمخاطب بودن است، راهی از پیش نمیبریم. چیزهای زیادی هستند که میتوانند پرمخاطب باشند. من میتوانم فیلمهای انتقامجویانهای بسازم که ساده اما پرمخاطب باشند. برای من، بیننده عادی مهمتر است. نه اینکه بگویم منتقدان مهم نیستند، اما مردم عادی مهمتر هستند. نگاه من به فیلم و فیلمسازی، در ظاهر و در باطن، این است که باید امید و روشنایی را به مردم نشان دهیم، نه اینکه تنها به فکر پرفروش بودن باشیم.
بهنظرتان سینما باید قصد و هدفی داشته باشد؟ قصد به این معنا که معطوف به هدفی باشد، یا اینکه فقط یک کنش زیباشناسانه هنری است؟
برای من، از ابتدای کارم تا به امروز، سینما این بوده که میخواهم فیلمی بسازم که وقتی بیننده آن را میبیند و کسی از او پرسید فیلم چطور بود، نگوید فیلم بود، بلکه بگوید قبل از فیلم حالم بد بود و وقتی از سالن بیرون آمدم حالم خوب شد. من دنبال آن «حال» هستم. حال مهم است، نه چیز دیگر. مشکل ما این است که مردم این حال خوب را نمیشناسند و نمیدانند حال خوب چیست. ما باید اینها را در سینما بیان کنیم. به نظر من، سینما باید راههای واقعی و عمیقتری برای رسیدن به آرامش و حال خوب نشان دهد، نه اینکه صرفاً با شوخیهای سطحی و بیمایه بخواهد حال مردم را خوب کند.
الان حتی آنهایی هم که کمدیهای سخیف میسازند، ادعا میکنند که میخواهند حال مردم را خوب کنند. شما چطور میان خودتان و اینقبیل افراد مرز برقرار میکنید؟
سوال اینجاست که راه درست برای رسیدن به حال خوب چیست. یکبار برای ساخت فیلم «حافظ» به چابهار رفته بودم. البته برای دیدن لوکیشنها به آنجا سفر کرده بودم. در آن زمان، مدیر منطقه آزاد چابهار که از اساتید دانشکده امیرکبیر بود، از من خواست بهعنوان یک فیلمساز به او ایده بدهم که چه کاری کند که مردم آنجا حالشان بهتر باشد. قرار گذاشتم و به دفترش رفتم. در آنجا، چند ایده به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم کمک کنم. درنهایت بهجای ادامه پروژه فیلم «حافظ»، تصمیم گرفتیم یک فیلم کوتاه بسازیم که بعداً به یک فیلم بلند تبدیل شد. در ابتدا قصد داشتم یک فیلم انتقادی بسازم. اما پس از برخورد با مردم محلی، متوجه شدم که بلوچها چقدر دوستداشتنی، مهربان و سادهدل هستند.
وقتی در خیابانها فیلمبرداری میکردیم و از آنها میخواستیم ماشینهایشان را جابهجا کنند، با روی خوش همکاری میکردند. حتی اگر اشتباهی میکردند، با ادب زیاد عذرخواهی میکردند. این مهربانی و سادگی آنها مرا تحتتأثیر قرار داد. با خود فکر کردم چرا باید فیلمی خشن بسازم و بهتر است از همین مهربانی و زیباییهای آنها فیلم بسازم. برای اولینبار در زندگیام، فیلمی کمدی بهنام «گل یا پوچ» ساختم. این فیلم بهگونهای بود که از ابتدا تا انتها بیننده را میخنداند. فیلم آنقدر خوب از کار درآمد که هر کجا در دنیا نمایش داده میشد، به من میگفتند از این نوع فیلمها بساز. اینجاست که میگویم نیت اصلی ما باید این باشد؛ ساختن فیلمهایی که حال مردم را خوب کند و حال خوبی به آنها بدهد.
به نظرتان سینمای اجتماعی ایران با مفهوم «حال خوب» مدنظر شما، پارادوکسیکال نیست؟
نه، اتفاقاً به یاد دارم که یکبار یکی از مسئولان به من گفت چرا سیاهنمایی میکنید. من به او پاسخ دادم که من سیاهنمایی نمیکنم. او گفت که شما هر بار که در تهران یا هر شهری فیلمبرداری میکنید، فقط به نمایان کردن وضعیت نابسامان میپردازید. گفتم بله، درست است که من چنین تصاویری را نشان میدهم، اما چرا باید اینها را سیاهنمایی بنامیم؟ اگر شما به این وضعیت اعتراض دارید، بیایید دیوارها را سفید کنید. من نمیتوانم در مقابل دیوار سفید بگویم که آن خاکستری است.
به آن مسئول گفتم یادم هست وقتی آقای کرباسچی بهعنوان شهردار تهران آمد، یکی از مشکلات بزرگ، اتوبان مدرس بود که کاملاً وضعیتی نامناسب و ترسناک داشت. شهردار قول داد که این مشکل را حل کند و این کار را هم کرد. اکنون وقتی نگاه میکنیم، میبینیم که وضعیت بهکلی تغییر کرده و بهمراتب بهتر شده است. حالا دیگر آن غار وجود ندارد و بهجای آن، یک فضای مرتب و تمیز دیده میشود. اگر شما بیایید و بخواهید بگویید که این دیوار سفید است، به هیچ وجه نمیتوانید این کار را انجام دهید.
شخصیت اصلی فیلم آخر شما، یک نوجوان بهنام «امکان قصری» است که از دارالتأدیب برای چند روز مرخصی میگیرد و اتفاقاتی که برایش پیش میآید. انتخاب این شخصیت، بسیار هوشمندانه است و بسیار مرتبط با فضا. اگر شناختی از شما نداشتیم، میگفتیم فیلسوفانه است درحالیکه میدانم چنین نیست.
به نظرم سینمای من رویکردی ساده و ملموس دارد که بیشتر به واقعیتهای اجتماعی و انسانی نزدیک است. در زندگی تجربههای فراوانی داشتهام، به مکانهای مختلفی سفر کردهام و داستانهای زیادی برای گفتن دارم. برخی از خاطراتم را در اینستاگرام مینویسم و معمولاً از من میپرسند که آیا این روایتها واقعی هستند. پاسخ من همیشه مثبت است، چراکه واقعیت زندگی من را شکل دادهاند. خلاصه داستان فیلمی که ساختهام این است: در دوران کرونا، کودکان فاقد سرپرست، برای دریافت مرخصی از زندان با مشکلاتی مواجه میشدند.
گاهی به آنها گفته میشد که مجوز خروج، این است که به قرآن قسم بخورند که برمیگردند، اما بسیاری از آنها تنها بهدنبال فرصتی برای فرار بودند. در این میان، شخصیت اصلی فیلم، امکان قصری، حاضر نمیشود قسم بخورد. در ابتدای فیلم، بیننده دلیل این موضوع را نمیداند، اما در ادامه مشخص میشود که او اعتقاد دارد، نباید ارزشها و باورهای معنوی را بازیچه قرار داد. برای امکان، قرآن امری مقدس است و از این رو، قسمی که شاید نتواند به آن پایبند بماند را بر زبان نمیآورد.
درنهایت قاضیای پیدا میشود که تصمیم میگیرد به او مرخصی دهد، اما بهجای درخواست سوگند، از او میخواهد که تنها «قول شرف» بدهد که بازگردد. این جمله را چنان محکم و با اطمینان ادا میکند که تأثیر عمیقی بر امکان میگذارد. برای بسیاری از افرادی که در زندان بزرگ شدهاند، شرف مفهومی مقدس و ارزشمند، همتراز با ناموس است. پس از خروج، زندگی او در چارچوب روایت و قصه فیلم پیش میرود و زمانی که بازمیگردد، تازه متوجه میشویم که دلیل واقعی زندانی شدن او چه بوده است. درنهایت مهمترین نکتهای که میخواهم بیان کنم این است که اگر کمی بیشتر به یکدیگر محبت کنیم، بسیاری از مسائل میتواند تغییر کند.
مشکلم با «امکان» شما که با آن همدلم، این است که اساساً امکانی نداشت. چون در و دیوار اجازه نمیدهند که او بیاید و زندگیاش را بکند.
به نظر من، حتی اگر جامعه بر فرد تأثیر بگذارد، این انسان است که جامعه را میسازد، بنابراین انسان میتواند تأثیرگذار بر جامعه باشد. بله، ممکن است جامعه وضعیت نامناسبی داشته باشد، اما من شخصاً بر این باورم که اگر من به شما دو تومان بدهم و بگویم این مال من است، آن را بگیرید و کسبوکارتان را راه بیندازید، اما حتماً آن را بازگردانید، در این صورت انسانیت از بین نمیرود. به اعتقاد من، انسان از طرف خدا آمده است، نه از طرف جامعه. ممکن است تحتتأثیر جامعه قرار گیرد، اما فطرت او از جانب خداوند است. من به این معتقدم که وقتی چیزی از مال خود را به کسی میدهم، باید آن را باز پس دهد تا مردانگی و ارزشهای انسانی حفظ شود.
در فیلم، قسمتی وجود داشت که پسر میگوید: «نمیدانم دارم در دنیای واقعی زندگی میکنم یا در خیال.» این دیالوگ مانند یک کد بود که مخاطب را به این فکر فرو برد که در کجای این جهان قرار دارم و کدام بخشهای آن واقعی هستند. این بخش از فیلم بسیار جذاب بود و بهشدت دوستش داشتم. بسیاری از این سکانسهای دیگر نیز مرا به فکر فرو بردند و احساس میکردم که انگار کشف و شهودی رخ داده و همهچیز بسیار شخصی شده است. البته این شخصیشدن به این معنا نیست که دیگران نمیتوانند آن را درک کنند.
فکر میکنم در اغلب موارد براساس شهود فیلم میسازم. فیلمسازی اینگونه است. هیچچیز از قبل برنامهریزیشده نیست و گاهی حتی در لحظه تغییراتی ایجاد میکنم. یعنی ممکن است فیلمنامه دیروز به کار امروزم نیاید. یکبار ناصر تقوایی، که بهنظرم یکی از برجستهترین افراد در حوزه سینماست، به من گفت ما به همان اندازه که نیاز داریم فیلمساز تربیت کنیم، باید تماشاچی نیز تربیت کنیم. وقتی به سینما میروم، بهویژه در سینمای ایران، میبینم که برخی افراد همزمان با تماشای فیلم، با دوستانشان صحبت میکنند یا با موبایل پیام رد و بدل میکنند. این رفتار نهتنها بیاحترامی به فیلم است، بلکه بیاحترامی به خودشان نیز محسوب میشود. اگر کسی احساس میکند که فیلم ارزش وقتگذاشتن ندارد، بهتر است از سالن خارج شود. اگر به خود و نگاه خود احترام بگذارند، میتوانند چیزهایی را ببینند که قبلاً متوجه آنها نشدهاند.
حتی اگر فیلمی از نظر آنها ضعیف یا بیکیفیت است، بهتر است بهجای انتقاد کلی، بگویند کدام بخشها مشکل داشت تا ما بتوانیم از آنها یاد بگیریم. من که ادعا نمیکنم کامل و بینقص هستم؛ ممکن است در برخی موارد اشتباه کرده باشم و در حد دانش خود کاری انجام دادهام. اما انتقاد سازنده میتواند به بهبود کار کمک کند.
در بخشی از فیلم، صحنهای در برف وجود داشت که شخصیتها در حال تصور و خیالپردازی بودند. من بهراحتی میتوانستم از آنها کلوزآپ بگیرم، زیرا آنها بهقدری سردشان بود که بهطور طبیعی میلرزیدند و بهترین بازی را ارائه میدادند. اما تصمیم گرفتم این کار را نکنم. دو بار در زمان جنگ برای فیلمبرداری و صدابرداری به جبهه رفتم. وقتی فیلمهایی را میبینم که درباره جنگ ساخته میشوند، بهنظرم برخی از آنها خندهدارند.
دوربینها بهراحتی در صحنههای مختلف میگذارند و فیلم میگیرند. درحالیکه واقعیت جنگ بسیار متفاوت و ترسناک است. من میخواهم مردم در فیلمهایم زندگی را همانطور که هست، بدون هیچگونه دستکاری ببینند. نمیخواهم آنها را فریب دهم و بگویم این واقعیت است. اگر بخواهم، میتوانم از تمام ابزارهای سینمایی استفاده کنم و حتی چهرهها و بدنها را تغییر دهم، اما این کار را نکردم. من دروغ نگفتم و واقعیت را همانطور که هست نشان دادم.
بیادا و اطوار بودن در سینما مهم است، اما مخاطبی که بهشکلی دیگر تربیت شده، ممکن است چنین آثاری را پس بزند. آیا این موضوع برای شما مهم نیست؟
نه، مهم نیست. مخاطب بالاخره یاد میگیرد و میفهمد. بگذارید به نسخه خارجی فیلم «محمد رسولالله» اشاره کنم. در آن فیلم، شخصیتها بهگونهای تصویر شدهاند که گویی همگی تمیز و آراستهاند، با ریشهای اصلاح شده و عمامههای بینقص. اما واقعیت این است که اگر به جنگ بروید، میبینید که افراد در چنین شرایطی چگونه بهنظر میرسند. ۱۴۰۰ سال پیش، فردی از عربستان، در بیابانهای سخت و بیآب و علف و بدون تجهیزات پیشرفته، با اسب و شمشیرهای ساده جنگید. چگونه ممکن است آنها در چنین شرایطی اینقدر تمیز و آراسته باشند و سخنان شاعرانه بر زبان بیاورند؟ من این زرق و برقهای غیرواقعی را دوست ندارم و ترجیح میدهم واقعیت را همانطور که هست نشان دهم.
شما بارها گفتهاید که کمتر فیلم میبینید. از میان فیلمهایی که دیدهاید بهترین آنها چه بوده است؟
من فیلمهای کوروساوا، به ویژه «سریر خون» را بسیار دوست دارم، بهخصوص بازی توشیرو میفونه را در آن فیلم. زمانی که او فوت کرد، من به مجلس ختمش دعوت شدم و این موضوع برایم بسیار مهم بود. خود کوروساوا نیز با آن اقتدار و شخصیت منحصربهفردش، تأثیر عمیقی بر من گذاشت. همچنین برخی فیلمها که شاید بهنظر شما پیشپاافتاده باشند، مانند «آهنگ برنادت»، هرگز از ذهنم خارج نمیشود.
علاوه بر این، فیلمهای آقای شهید ثالث، مانند «طبیعت بیجان» که در ۱۶ سالگی دیدم و «یک اتفاق ساده» را نیز بسیار دوست دارم. فیلم «ناخدا خورشید» نیز ازجمله فیلمهایی است که برایم بسیار جذاب است. من واقعاً فیلمهای کمی دیدهام، مگر اینکه فیلمی خاص و استثنایی باشد. مثلاً فیلم «عروج» ساخته خانم لاریسا شیپیتکو از شوروی سابق را بسیار دوست دارم. این فیلم جنگی بهنظر من بهترین و حتی اسلامیترین فیلم جنگی دنیاست. در این فیلم، تفاوت بین خیانت و مقاومت به زیبایی نشان داده شده است. بهطور کلی، من فیلمهای کمی میبینم، مگر اینکه در موقعیتی خاص، مثلاً بهعنوان داور در جشنوارههای فیلم در کشورهای خارجی، مجبور به دیدن فیلمها باشم.
شما میگویید، با سه پلان میتوانید تشخیص دهید که یک فیلم آیا چیزی برای گفتن دارد یا خیر. برخی افراد معتقدند که یک سینهفیل ممکن است توانایی انجام چنین کاری را داشته باشد.
من نمیگویم هر کسی میتواند با سه پلان تشخیص دهد؛ این نظر شخصی من است. گاهی اوقات، وقتی به جایی میروم، در همان لحظهای که سلام میکنم و دست میدهم، زمانی که چشمها به هم میافتند، میفهمم که آیا این فرد نجیب و پاک است یا حیلهگر. من این تجربه را داشتهام، زیرا از ابتدا عاشق این بودم که حتی بدون اینکه طرف مقابل متوجه شود، به چهرهاش نگاه کنم و بفهمم به چه چیزی فکر میکند. گاهی در اتوبوس مینشستم و به چهرههای افراد نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم این فرد به چه چیزی فکر میکند؟
بعضی وقتها حتی از آنها میپرسیدم آقا، به چه چیزی فکر میکنید؟ و آنها ناراحت نمیشدند یا نمیگفتند به تو چه ربطی دارد؟ بلکه میخندیدند و میگفتند چطور متوجه شدی؟ این همان پلان اول است. اگر سه پلان به همین شکل پیش برود، فرد میتواند تا حدی متوجه شود. البته من نمیگویم که این روش صددرصد دقیق است و قصد ندارم آن را آزمایش کنم. من فیلم نمیبینم، بلکه فیلم را در جامعه میبینم. اینها همه برای من درسهای بزرگی هستند. پس وقتی به اینگونه سخنان گوش میدهم، تحلیل میکنم و روش مطالعهام از همینجا شکل میگیرد.
چرا مدیوم سینما را انتخاب کردید؟
من در ابتدا به آواز علاقهی زیادی داشتم. اما بهدلایلی آن را کنار گذاشتم. هنرهای دیگر را هم امتحان کردم. پس از آن، به نقاشی روی آوردم و شروع به کشیدن مناظر کردم. با اینکه مخالفتهایی وجود داشت، به کارم ادامه دادم. یکروز یکی از آشنایانمان که از زندان قصر آزاد شده بود، به من گفت که در زندان نقاشی میکشیده است. من از او پرسیدم، چگونه میتوانم رودخانهای بکشم که انگار آب در آن جریان دارد. او به من گفت که این کار در نقاشی ممکن نیست و باید فیلم بگیرم تا بتوانم چنین اثری خلق کنم. این گفتوگو جرقهی اولیهای بود که مرا به سمت فیلمسازی سوق داد.
اگر بخواهم سینمای ایران را دستهبندی کنم، باید بگویم که ما یک دیاسپورای سینمایی داریم که در خارج از کشور شکل گرفته و روزبهروز در حال گسترش است. متأسفانه بهدلیل سیاستهای داخلی، بسیاری از افراد حرفهای به این دیاسپورا میپیوندند. شما جزو آن گروه نیستید. همچنین جزو فیلمسازانی که فیلمهای اجتماعی به سبک فستفودی میسازند نیز نیستید. از طرفی، جزو فیلمسازان رانتی یا دولتی هم محسوب نمیشوید. بهنظر خودتان، شما در کجای نقشه سینمایی ایران ایستادهاید؟
من آدمی هستم که بهدنبال چیزهای دیگری است و ابزارم هم سینماست. اگر ابزار دیگری بود، از آن استفاده میکردم. بسیاری به من میگویند این فیلم نبود، یک مسخرهبازی بود و من میگویم مسخره بود، اشکالی ندارد. این نظر آنهاست. درنهایت به این نتیجه رسیدم که فیلمسازها، مخصوصاً در کشور ما (البته نه همه آنها)، گاهی ناخودآگاه تحتتأثیر برخی مفاهیم قرار میگیرند و همهچیز را با هم جمع میکنند. اما اکثر هنرمندان، بهنظر من، یک اثر هنری را کشف میکنند یا بهنظر خودشان خلق میکنند تا خودشان را به دیگران نشان دهند و بگویند: «ببین، من اینجا هستم.» اما من فیلم میسازم تا خودم را به خودم نشان دهم و بگویم: «ببین، جای تو اینجاست. تو این فیلم را ساختی، بدون هیچ واسطهای.»
من تلاش میکنم، فیلمی بسازم که حال مردم را خوب کند، نه فقط در ایران، بلکه در تمام نقاط جهان. من اینگونه آدمی هستم. برایم مهم نیست که دیگران چه فکری میکنند؛ وجدانم برایم مهم است. برایم مهم است که فیلمی که ساختهام به مردم کمک میکند یا نه. اگر کمک نمیکند، دورش خط بکشید و آن را دور بیندازید. اگر حال مردم را خوب میکند، مثل فیلمهای «گل یا پوچ»، بگذارید تماشا کنند. فکر نمیکنم فیلم آخر من حال کسی را بد کند، اما اگر چنین است، آن را دور بیندازید. اگر حال کسی را خوب میکند، خدا را شکر کنید و آن را به مردم هدیه دهید.
اما نکتهای که در مورد فیلم «داد» وجود دارد، این است که شاید الان به ابوالفضل جلیلی بگویند، از گال تا الان، در زمان خودت ماندهای. ما الان با نوجوانی روبهرو هستیم که در سن نسل زدیهاست. نسلی که با اینترنت بزرگ شده و جهانش کاملاً متفاوت است. ابوالفضل جلیلی اما اصرار دارد که همان نوجوان قدیمی را با همان حالوهوا و دغدغهها به تصویر بکشد. یعنی قول شرف میدهد و به آن پایبند میماند؛ بدون اینکه قسم بخورد. این باعث میشود که رئالیسم در سینمای جلیلی شکل نگیرد. به این نقد چه پاسخی میدهید؟
پاسخ من این است که من بهدنبال بازسازی واقعیت بهشکلی که هست، نیستم. من بهدنبال بیان حقایقی هستم که فراتر از زمان و مکان هستند. دغدغههای انسانی، وفاداری، شرف و تعهد، مفاهیمی هستند که در هر دورهای میتوانند وجود داشته باشند. من میگویم فرض کنید در جامعهای زندگی میکنیم که در آن تجاوز امری نکوهیده نیست. آیا باید بگوییم چون جامعه اینگونه است، ما هم باید همسو با آن شویم؟ قطعاً نه. من به ارزشهایی معتقدم، به عشق، به ازدواج، به خانواده. به باور من، اگر خانواده از بین برود، معنویت و محبت نیز از بین خواهد رفت. اینها شعار نیستند. مشکل اینجاست که این شعارهایی که وعدهاش را داده بودند، محقق نشده و همهچیز به ابتذال کشیده شده است.
یعنی «امکان» یک الگوی نوجوان برای شماست و اگر بخواهید تصویر یک نوجوان کامل را ترسیم کنید، شبیه امکان خواهد بود؟
بله، همین طور است.
همین حالا بسیاری از نوجوانان ۱۶ یا ۱۷ ساله ما ممکن است حتی نتوانند یک بیت از اشعار مولانا را بهدرستی بخوانند، اما با زبان کرهای آشنا هستند و آن را میفهمند. با این شرایط، آیا به نظر شما قهرمانی بهنام امکان قصری از سوی نوجوانان امروزی پس زده نمیشود؟ یعنی همانهایی که قرار است الگو و نمونهای برای آنها باشند؟
نه. به این پاسخم باور دارم. من معتقدم که اگر ما حقیقت را نشان دهیم، ممکن است نوجوانان، جوانان یا هر فرد دیگری تحتتأثیر قرار بگیرند، آن حقیقت در مغزش ضبط شود و در جایی اثرش را بگذارد. این موضوع شبیه به این است که بگوییم چون تجاوز صورت گرفته دیگر درباره معنویت یا ازدواج صحبت نکنیم. امروز به من میگویند که مثلاً یک پسر عاشق یک دختر میشود و همین بچهها میگویند آقا، اصلاً الان عشق کیلویی چند یا این حرفها چیست که میزنی؟ اما من همین موضوع را در وسط اروپا مطرح میکنم و درباره لحظههای عاشقانه خودم صحبت میکنم و میگویند وای، چقدر زیباست!
آیا سینما برای شما فقط یک ابزار است که اگر چیز دیگری زودتر پیش میآمد، آن را انتخاب میکردید یا واقعاً خود سینما و روایتگری سینما برای شما جذاب است؟
نمیدانم. بهنوعی درگیرش شدم. فکر میکنم کسانی وارد هنر میشوند که در زندگیشان کمبودی دارند. این کمبود بهمعنای عقده نیست، بلکه نوعی کمبود درونی است. جایی در وجودمان میخواهیم چیزی را بروز دهیم و ناگهان این میل بهشکل آواز یا هنر ظاهر میشود. من نیز با سینما دلتنگیهایم را بیان میکنم. درواقع به سینما پناه میبرم تا به آرامش برسم.