نه وهم، نه واقعی
باز هم فیلم دیگری قاچاق شد و اینبار نوبت به «شب، داخلی، دیوار»، آخرین ساخته وحید جلیلوند رسید. اینکه چرا و چطور نسخه باکیفیت مجاز به صورت گسترده پخش میشود، یک بحث است. اینکه چنین اتفاقی چه تبعاتی برای سینمای ایران دارد بحث دیگر. حتی اگر دستاندرکاران و سرمایهگذاران فیلمهای قاچاقشده به لحاظ مالی هیچ ضرری نکنند، مثلاً پخشکننده خارجی امتیاز آن را خریده باشد یا با فروش بینالمللی به سودی قابلتوجه برسد، باز نسبت به تبعات چنین اتفاقاتی برای سینمای ایران نمیتوان نگران نبود. وضعیتی که اندک فیلمهای قابلتوجهی که در این وضعیت نامطلوب سینما (که یکسوی آن کمدیهای مبتذل و سخیفی که وهن سینما و مخاطبند پرفروش میشوند و سویدیگر آن را فیلمهای نهادهای حکومتی قبضه کردهاند) اجازه اکران پیدا نمیکنند و از مجرای غیررسمی به تلویزیون خانهها و مانیتورها میآیند. اولین خسران این اتفاق، برای فیلمساز و عوامل فیلمی است که با هزار امید و آرزو برای خلق اثری زحمت کشیدهاند و آن را برای پرده بزرگ سینما ساختهاند و البته که تماشای جمعی. حال اکران فیلم محدود میشود به قاب کوچک تلویزیون، با همه محدودیتهای خودش و بدتر از آن دیدن فیلم در انزوا.
سینما یک آیین جمعی است. از پس تماشای جمعی فیلم اتفاقات و ایدههایی شکل میگیرد که در دیدن آن در انزوا هرگز چنین نمیشود. ناگفته هویداست که مسبب اصلی این وضعیت مسئولان و مدیران تصمیمگیری هستند که دایره سینما را مثل همه حوزههای دیگر چنین تنگ کردهاند. آنقدر که فیلمساز نه در مقام هنرمندی که فقط میخواهد اثری خلق کند و به دید مخاطبانش برساند، که باید هم در مقام مبارز سیاسی نقش ایفا کند. نقشی که هم از ابتدا به خلق او اثر میگذارد و سینمایش را سیاستزده میکند، هم اینکه درنهایت ناچار میشود قید آیین مرسوم سینما را بزند و قلندروار ببیند که فیلمش در انزوا در حال پخششدن است. بیآنکه تجربهای از اکران جمعی فیلمش در سینماهای وطنی که به زبان آن وطن و برای آن وطن ساخته شده، داشته باشد.
«شب، داخلی، دیوار» آخرین فیلمی نیست که دچار این سرنوشت میشود، تا اوضاع چنین باشد هر روز بر تعداد فیلمهای سینمای مستقل، بهخصوص ملودرامهای اجتماعی که هم سرنوشت با تفریق، برادران لیلا، آخرین فیلم جلیلوند و... میشوند، افزوده خواهد شد.
باری ما هم «شب، داخلی، دیوار» را با تلویزیون خانگی، با صدا و تصویر محدودش دیدهایم. شاید اگر در سینما، در کنار دوستان و همکاران میدیدیم دیگرگونه تجربهای رقم میخورد و دیگرگونه نوشتهای اما ناچاریم که با این مواجهه محدود درباره یک فیلم اجتماعیای که پیش از خودش سروصدای بلند و حواشیاش آمد، بنویسیم.
آخرین فیلم جلیلوند ایدهای سادهتر از دو فیلم قبلیاش دارد. حتی ورای آن، ایدهای تکراری میان مامور و معذور بودن و بزنگاههای انتخاب سخت که بارها و بارها در سینمای ایران و جهان دیدهایم. البته که از این بابت، نقدی نمیتوان به جلیلوند یا هر فیلمساز دیگری وارد کرد. نکته این است که انتظار داشتیم بعد از ایدههای ناب دو فیلم قبلی او؛ «بدون تاریخ، بدون امضاء» و «چهارشنبه 19 اردیبهشت» باز هم ایده دستاولی از این فیلمساز ببینیم اما جلیلوند در فیلم آخرش ترجیح داده که یک وضعیت بسیار مهم، خاص و بنبرافکنانه که ممکن است در زندگی هر مامورِ معذوری بهوجود بیاید، با روایت خاص خودش به فیلم تبدیل کند.
فیلم شروع درگیرکنندهای دارد؛ مردی که زیردوش بیرحمانه قصد کشتن خود را دارد و از سر اتفاقی خودکشیاش ناقص ماند. رخدادی در جریان است که انگار میخواهد وضعیت پلشتاش را به انگیزهای برای زندگی قلاب کند. انگیزه زندگیای که از مجرای مرگ میگذرد اما نه چنین مرگ فجیعی که خود میخواست. علی، جوانِ نابینا (با بازی نوید محمدزاده) که مشخص است هنوز با وضعیت نابینایی خودش کنار نیامده در وضعیتی قرار میگیرد که باید پناه زنِ فرزند گمکرده فراری و زخمی (با بازی دایانا حبیبی) شود که بیماری صرع دارد. آن هم در ساختمانی که محاصره شده است و دهها نیروی امنیتی به دنبال زن، مشغول تجسس ساختمان هستند. فیلم جلیلوند شاید در ابتدا جسورانه به نظر برسد. سوژهی لب مرزیای دارد. زن کارگر سادهای که از پس فضای ملتهبی به مجرمی تبدیل شده که بیشمار مامور بسیج شدهاند تا او را دستگیر کنند. اما هرچه جلوتر میرویم سوژه خنثی و بیاثرتر میشود.
شاید اولین عامل در این خنثیسازی شخصیت نداشتن کاراکترهای قهرمان و ضدقهرمان است. ماموران امنیتی چناناند که اگر فیلم به هر زبان دیگری هم میبود هیچ فرقی نمیکرد. انگار در یک مکان بیهویتی اتفاقات جاری میشود، نه در ایران با مختصات خاص خودش. ماموران تیپ کلیشهای دارند؛ ریش، لباس خاص و بیسیم، اما هیچکدام نه آنکه مامور است و معذور نه آنکه میخواهد نباشد، شخصیتی ندارند که مخاطب همراهشان شود. این بیهویتی در قهرمان که بعدتر میفهمیم ماموری بوده که نخواسته معذور باشد هم وجود دارد. گویی فیلمساز همه توان خود را مصروف بازی، رنگ و قابهایش کرده است. آنقدر که گاهی بازیها بهخصوص نوید محمدزاده، از حد میگذرد و تئاتری میشود؛ یا نور و قابها آنقدر قصد خودنمایی پیدا میکنند که بهجای در خدمت بودن فیلم، از آن بیرون میزند. نکته دیگر درباره کارگردانی، دوپاره بودن آن در قابهای داخلی و خارجی است. قابهای خارجی همه ملتهب و شلوغ است. سکانسهایی سخت، پرکاراکترا و پراتفاقی که انگار از دست کارگردان خارج شده است و «فیلم» بودنشان هویدا میشود. دوربین اصرار دارد فضای پانورامایی از صحنه اعتراضات داشته باشد، اما انگار بخشهایی از این چیدمانِ پانورامایی از دست کارگردان در رفته است و هرکس دارد کار خودش را میکند. طبیعی است که برداشت چنین سکانسهایی با این تعداد کاراکتر که قرار است آشوب نشان دهند چقدر سخت است، اما جلیلوند با لانگ گرفتن و اصرار بر نشان دادن تصویر پانورامایی سختترش کرده است. شاید اگر در آن آشوب و التهاب، قابهایش بستهتر میبود، فیلم بودن سکانسها دیگر بیرون نمیزد. فارغ از اینها اگر ستونهای فیلم جلیلوند را فضای شیزوفرنیک و فضای ملتهب در نظر بگیریم، هر دو ستون ساخته نشده فرو میریزند. نتیجه اینکه 90 درصد فیلم را چنان روایت کند که گویی واقعیت محض است و مخاطب با هزاربار رفت و برگشت هم نتواند کدی ببیند که او را بهسمت وَهم بودن سوق دهد و در 10 درصد آخر وَهمزُدایی کند و همه داستان را بیهیچ گرهای تعریف کند؛ هم واقعیت به باد میرود، هم وَهم و البته فضای شیزوفرنیکی که قرار بوده شکل بگیرد. آنوقت تازه مخاطب با خود میگوید خب علی چطور مامور امنیتی بوده که احتمالاً بارها و بارها چنین متهمانی را با ماشین جابهجا کرده و هزاران بار چنین صحنهها و التماسی را دیده اما بهیکباره نمیتواند تحمل کند و انتحار کند؟ درست است، آدمی میتواند یکجا دیگر نخواهد کاری کند و دست به انتحار بزند، اما این نخواستن باید که برای ما قصه شود و روایت، نه به امر فیلمساز اتفاق بیفتد.
نامه آخر و شجریان ریمیکسشده هم گویی آب یخی است بر همه آتش التهاب و مقاومتی که قرار بوده ساخته شود. شاید هم از ابتدا قرار بوده کلاژی از ایران شکل بگیرد برای غیرایرانیان که به این منظور احتمالاً این عناصر کار میکند، اما سوژه ایرانیای که پشت دیوار را زیست میکند، بعید میدانم بتواند با روایت جلیلوند همدل شود.