از تنهایی به تنهایی!
درباره بانویی «بانو» مهرجویی
درباره بانویی «بانو» مهرجویی
الناز راسخ
منتقد سینما
در مقام مخاطب آنجا که با بانو و فضای مهآلود و سردش مواجه میشویم، با سهنوع تنهایی همبستر خواهیم شد که از یکی به دیگری و باز از دیگری به یکیدیگر در نوسان خواهیم بود.
تنهایی اول همان تنهاییای است که مریم بانو (بیتا فرهی) در دوران کودکی با آن همراز و همراه بوده است. همان تنهایی فیزیکیای که بهواسطه رفتن به فرنگستان برایش رخ داده و تا سالیانسال با او بوده، از بانو دختری منزوی ساخته است تا ازاینطریق با عوالم و اندیشههایی آشنا شود که پیشتر هیچگونه برایش آشنا نبودهاند.
بانو همواره بهدنبال رهایی از این تنهایی، اینگونه متصور میشود که میتواند تنهاییاش را با عشق و تکیهکردن به انسانی دیگر که ممکن است بتواند مرهم همه زخم تنهایی گذشتهاش باشد، قسمت کند اما پس از ازدواج، به تنهایی عمیقتری قدم میگذارد.
در این مرحله که ماحصل داشتهها و شناختاش از مرحله اول است، او زنی میشود که همواره در حال جستوجوست. جستوجوی خود. جستوجوی معنای بودنش. جستوجوی آنکه او را آفریده، ولی یافتناش نیاز به قدمگذاشتن در بیابانی دارد که شاید در ابتدا جز سراب هیچ نیابد.
فلسفه شرق، قرآن، نیایش لحظهبهلحظه، تورق کتب متفاوت، بازی با سکههای ایچینگ و هر آن چیزی که شاید به او نکتهای را یادآور شوند که پیشازاین دربارهاش هیچ نمیدانسته است، تمام روزهای بانو را به خود اختصاص میدهند. اینجاست که معنای دیگری از تنهایی که همان تنهایی اگزیستانسیال است، رخ مینماید.
او آنقدر غرق این جستوجوگری است که فراموش میکند در میانه چه رویدادی است و در اطرافش چه میگذرد.
بانو که پس از تصمیم همسرش (خسرو شکیبایی) مبنی بر ترک او باز به آن تنهایی ابتدایی سقوط کرده، دوباره تلاش میکند تا با شلوغکردن اطرافش با انسانهایی که محتاج توجه و کمک هستند، خود را از این تنهایی برهاند. او ضمن درگیرکردن خود با مشکلات و گرفتاریهای آنها، در چنان شادی وصفناپذیری فرو میرود که برایش همچون تجربهای ناشناخته است. درست در همین لحظات میتوانیم بانو را در لباس سفید چون تازهعروسی ببینیم که بهدنبال روشنایی و آفتاب همانند گل آفتابگردان هرجا روشنی و نور باشد، چهرهاش را بهسوی آن برمیگرداند.
اما افسوس که این شادی و سرور خیلی دوام نمیآورد!
زمانی که حقیقت زشت آن وجه از انسانیت که همانا منفعتطلبی شخصی است بر او آشکار میشود، درمییابد که رنجاش را پایانی نیست. او رنج میکشد چون زندگی و پناهبردن به آدمیان نهتنها از درد و رنج درونیاش نمیکاهد بلکه باید به این آگاهی دست یابد که رنجهایش بیشازپیش خواهند بود که فلسفه زندگی همین رنج مدام است.
بانو که از همان ابتدای فیلم چون یک زندانی درون زندان خود گیر افتاده است، پیدرپی و بهاجبار خود را از نگاههای بهتزده اطرافیانش پنهان میکند تا در پرده پایانی فیلم و در معنای سوم این تنهایی، راه نجات و آرامش خود را بیابد. او دیگر به این باور رسیده که نور با خود او معنا مییابد و بدون وجود او، هیچ نوری در هیچ تاریکیای راهگشا نخواهد بود. بانویی که پروانهوار از آن پیله گذشته رهایی یافته، مسیر خود را در جمع اضداد مییابد. او تنهایی را که همیشه بهدنبال فرار از آن بود را انتخاب میکند. تنهایی فیزیکی و تنهایی اگزیستانسیال تا ازاینطریق بتواند بپذیرد هر آنچه او را به خود واقعیاش پیوند میزند.
به همین دلیل است که با بازگشت همسرش به خانه و اظهار پشیمانی، با وجود آنکه بخش تحقیرشدهاش تسلی یافته، سفری نو آغاز میکند و رفتن را به ماندن و درآغوشکشیدن ترجیح میدهد. رسیدن به خود، یافتن خود، رها نکردن خویشتن تا رسیدن به نور و آگاهی و دانستن اینکه خود همه آن حقیقتی است که محکم باید در آغوشش گرفت و تا پایان زندگی دست از آن نکشید، تمام آن چیزی است که مهرجویی در آثارش قصد گفتن از آن را دارد. چون همین خود است که میتواند آدمی را به عرش یا به فرش برساند.
مهرجویی در بانو همان مسیری را میرود که حمید هامون رفته بود. اما سرگشتگی و گمگشتگی بانو از جنس دیگری است. حمید هامون در پی این سرگشتگی، مجنونوار به دنبال مهشید میدود و این جنون و این دویدن در پی معشوق که همانا خود است را فریاد میزند. اما فریاد هامون در بانو تبدیل به سکوت عمیقی شده که ناشی از تنهایی است. تنهاییای که در ابتدا ناخواسته بر او تحمیل شده اما در پایان، خود به اختیار خویش و با قبول مسئولیت، تنهایی را برمیگزیند. تنهایی را برمیگزیند تا معنای زندگیاش یافتن خویشتن خویش باشد، نه بیهودگی روزمره زندگی که هیچ برایش به ارمغان نمیآورد. اما همین معنا که تنها از وجود آدمی نشأت میگیرد، میتواند در مقابلاش بایستد و به مقابله با او برخیزد تا پس از کشمکشهای درونی و چالشی که آدمی در خویش به نظاره نشسته، بتواند به سوی نور حرکت کند.
مهرجویی خوب میدانست که رفتن به سوی یافتن معنایی که درون انسان پنهان شده و با وجودش گره خورده، به همان اندازه که میتواند برای او کامیابی به همراه آورد، به همان اندازه هم میتواند او را دچار ناکامی کند که ویکتور فرانکل آن را «ناکامی وجودی» مینامد. درواقع قهرمانان آثار مهرجویی در ابتدا درگیر ناکامی وجودی میشوند اما همه تلاش خود را میکنند که در این شرایط نمانند و بهسوی روشنایی حتی قدمی کوچک بردارند.