گفتاری از کاوه بهبهانی درخصوص راههای ماندگاری روابط در جامعه نمایشی
عشق باثبات در روزگار بیثبات
«من وقتی عاشق میشوم، ضمن اینکه هویتی مشترک با دیگری برای خود میسازم، در عین حال ارزشهایی را در او دیدهام یا بر او تحمیل کردهام که شیفتهاش شدهام. از سوی دیگر دغدغه خاطر او را دارم و همین درنهایت عاطفهای پیچیده در من شکل داده است که آن را عشق مینامند.»
«من وقتی عاشق میشوم، ضمن اینکه هویتی مشترک با دیگری برای خود میسازم، در عین حال ارزشهایی را در او دیدهام یا بر او تحمیل کردهام که شیفتهاش شدهام. از سوی دیگر دغدغه خاطر او را دارم و همین درنهایت عاطفهای پیچیده در من شکل داده است که آن را عشق مینامند.» این یکی از تعاریف عشق است، عشقی رمانتیک میان دو انسان متشکل از گوشت، پوست و استخوان. تعریفی که کاوه بهبهانی، مترجم و پژوهشگر فلسفه معاصر در کارگاه حضوری «از رنگ عشق تا رنج خیانت» به آن اشاره شد. کارگاهی که توسط مدرسه تردید و پلتفرم اجوک/ایت برگزار شد.
بهبهانی در این کارگاه ضمن صحبت از فواید عشق از تغییر ماهیت عشق در زمانهی اصالت ویترین گفت و همینطور از عشق باثبات در زمانه بیثبات و درنهایت به بررسی دیدگاههای روانشناسان درخصوص راههایی برای ماندگاری روابط پرداخت.
من بحث خود را در سه سطح ارائه میدهم. در یک سطح، با هرمنوتیکی بدگمانانه به توصیف میپردازم. به اعتقاد من، عشق در روزگار ما دچار تغییراتی شده است. به بیان دیگر روزگار ما، لحن خود را به عشق منتقل کرده است. درنتیجه میخواهم در مورد این موضوع صحبت کنم و نشان بدهم که برخی از فیلسوفان متوجه این نکته بوده و آن را پیشبینی میکردهاند.
از اینرو، در بخش نخست صحبتم، به سویه تاریک ماجرا میپردازم. در سطحی دیگر از جایگزینهایی میگویم که این فیلسوفان پیشنهاد میدادند یا عملاً آن را در زندگی خود اجرایی میکردند و در سطح سوم به سویههای روشنتر ماجرا؛ ثباتبخشی عشق در روزگار بیثبات میپردازم. ضمن اینکه شما میتوانید آنچه را که میگویم حاصل تجربه زیستهام و تلاشهای فردی در ساختنها و ویرانکردنهای متمادی و تبدیل آنها به ابژهای برای اندیشیدن است، بدانید.
صحبتم را با مثالی ادامه میدهم تا روشن شود که وقتی از عشق صحبت میکنیم، منظورمان چه چیزهایی نیست. تصور کنید به کاری که انجام میدهید شورمندانه علاقه دارید یا به آن مومنید، علاقه و ایمانی که ممکن است در آن عنصری عاشقانه نیز یافت شود اما این نوع از عشق موضوع مورد بحث ما نیست. ضمن اینکه عشق از آن نوعی که افلاطون در رساله معروف «سمپوزیوم» طرح میکند، عشقی آنجهانی و فینفسه نسبت به زیبایی، نیز مدنظر ما نیست.
منظور ما از عشق، نوع خاصی از عشق، عشقی رمانتیک میان دو انسانِ متشکل از گوشت و پوست و استخوان، نسبت به یکدیگر است. پس این عشق، نخست عشقی شخصی است که در آن دو فرد عاشق یکدیگرند و دوم اینکه رمانتیک است. آنچه من در موردش صحبت میکنم این نوع از عشق است.
برای توضیح این عشق چندین نظریه وجود دارد. نظریه اول اینکه این عشق را میتوان چونان یکپارچگی در نظر گرفت. ماجرا از این قرار است که من و معشوقم، با یکدیگر هویتی مشترک، به قول فیلسوف معاصر رابرت نوزیک، یک «ما»، یک هویت تازه میسازیم. به بیان دیگر، خود را؛ بدن و ذهنمان را بسط میدهیم،یکی میشویم و بهروزیمان را به یکدیگر گره میزنیم.
حال من از تلخکامی معشوق خود، تلخکام و از شادکامی او، شادکام میشویم. بدیهی است که در این حالت بخشی از استقلال ما از بین میرود. ما در حالت طبیعی دوست داریم تصمیماتمان را خودآیینانه و بدون هماهنگی با دیگری بگیریم اما در وضعیت مذکور ناگزیر از واگذاری بخشی از استقلال خود به دیگری برای دستیابی به هویتی تازه هستیم.
درنتیجه ممکن است همه ابعاد عشق هم لزوماً مثبت نباشد هرچند مزایایی چون دلبستگی ایمن و سلامت جسمانی را به همراه میآورد. در فرضیه دوم، عشق چونان دغدغه شدید دیگری را داشتن مطرح میشود؛ علاقهمندی مدام به بودن در کنار دیگری و شوری که با بروزات تنانه همراه میشود. طبیعتاً دغدغهمندی شدید عاشق نسبت به معشوق موجب آسیبپذیری او میشود.
به بیان دیگر، عاشق پیشتر اگر دردی جسمانی را تحمل میکرد، یک ناراحتی داشت و اکنون درد جسمانی معشوق نیز موجب ناراحتیاش میشود. در این حالت گویی عاشق، سپر عاطفی را که از او مراقبت میکرده است زمین میگذارد. پس هنگام صحبت از عشق، نمیتوان آن را امری تماماً مثبت در نظر گرفت و باید این ابعاد آن را نیز مدنظر داشت. نظریه سوم، عشق را چونان ارزش قائلشدن برای چیزی؛ چه بهواسطه واجد ارزش بودن آن از ابتدا و چه از طریق تحمیل ارزشهایی بر آن، در نظر میگیرد. در این حالت عاشق، معشوق را از حالت عام خارج و آن را تکینه میکند.
در این تقریر، عشق بهمعنای پی بردن به تکینگی و منحصربهفرد بودن معشوق است؛ درحالیکه نظیر آن بسیار یافت میشود. سوال اما اینجاست که آیا ما این ارزشها را جعل میکنیم یا کشف میکنیم؟ در اینجا دو نظریه مطرح میشود. براساس یکی، ارزشهایی وجود دارد و ما آنها را پیدا میکنیم که من ارزشیابی مینامماش. در نظریه دیگر، این ما هستیم که ارزشها را تحمیل میکنیم که من نام ارزشگذاری را بر آن میگذارم.
در حالت دوم، اگر این من هستم که ارزشگذاری میکنم و آن ارزش واقعاً وجود خارجی ندارد، این پرسش پیش میآید که نکند من رابطهای توهمی با معشوق خود ساختهام؟ و مگر رابطه سالم با دیگری، این نیست که من تصویری واقعی از دیگری داشته باشم و به او نیز تصویری واقعی از خودش بدهم؟ درحالیکه بعضی از روانشناسان از این ایده؛ توهمات مثبت القاء کردن به محبوب، دفاع میکنند. درنهایت نظریه چهارم، عشق را چون عاطفه در نظر میگیرد.
به عقیده من عشق ترکیبی از همه این نظریههاست؛ من وقتی عاشق میشوم، ضمن اینکه هویتی مشترک با دیگری برای خود میسازم، در عین حال ارزشهایی را در او دیدهام یا بر او تحمیل کردهام که شیفتهاش شدهام. از سوی دیگر دغدغه خاطر او را دارم و همین درنهایت، عاطفهای پیچیده در من شکل داده است که آن را عشق مینامند.
فواید عشق
حال سوال این است که آیا این عشق فایدهای هم دارد یا نه؟ یکی از فواید عشق، فایده معرفتی است که من نام آن را خاصیت آیینگی گذاشتهام. درواقع درست همانگونه که آینه چیزهایی را به من نشان میدهد که در حالت عادی نمیبینم، اینجا نیز من و طرف مقابل چیزهایی را به یکدیگر نشان میدهیم که در حالت عادی نمیبینیمشان و از این طریق به شناختی تازه میرسیم.
در پرتو این شناخت تازه است که من میتوانم ویرایش تازهای از شخصیت خود ارائه دهم. اینجاست که یکی دیگر از ویژگیهای مهم عشق را میبینیم. عشق ازجمله تجربیاتی است که برخی فیلسوفان آن را تجربه تحولبخش مینامند. عشق و دوستی، از خصلتی شبیه به سایکدلیکها برخوردارند. یعنی فرد پیش و پس از آن در شرایط متفاوتی قرار میگیرد.
من پس از عاشق شدن از دو حیث دچار تغییر میشوم. یکی از حیث معرفتی، چراکه چیزهایی به دایره دانستههایم افزوده شده است. چیزهایی ازجمله اینکه حسوحال عاشق شدن را درمییابم و در مورد خود به چیزهایی پی میبرم که تا پیش از آن نمیدانستم. عشق در کنار این ارزش معرفتی، ارزش اخلاقی هم ایجاد میکند. به این معنا که اگر خودپرستی یا خودگرایی را یکی از بدافزارهای اخلاقی بدانیم، آنوقت است که با بیرون زدن از لاک خود و دغدغه دیگری را دغدغه خود دانستن، اتفاقی مهم برایمان رخ میدهد.
دلیل اساسی این تغییرها آن است که من، خود، خویشتن، نه امری برخوردار از ذات، آن هم ذاتی لایتغیر بلکه امری است که در رابطه قوام پیدا میکند. برای همین است که من در کنار تو، کسی هستم که با آن که در کنار دیگریام، متفاوت است. چیز دیگری که روی من، خود، خویشتن تاثیر میگذارد روزگار است. اینکه شما در چه روزگاری زندگی میکنید، تا حدی چه کسی بودنتان را تعیین میکند.
تغییر ماهیت عشق در زمانهی اصالت ویترین
روزگار برای ما، خود یا خویشتی خاص آماده میکند و به عشقورزیهایمان رنگ و لحنی بهخصوص میدهد. این روزگار میراثدار جنبشهایی ازجمله روشنگری، رمانتیسم و... است که پیشفرضهای آنها از طرق گوناگون ازجمله فیلم، موسیقی و... به ما منتقل میشود و ما عشقورزی را از آنها یاد میگیریم. ژان ژاک روسو در کتاب «گفتاری درباره نابرابری» با بیان این جمله پیشبینی میکند که عصر ما به کدام سمتوسو میرود.
او بهعنوان فیلسوفی مخالف جنبش روشنگری که دست در دست شالکهای اقتصادی تحت عنوان کاپیتالیسم جلو میرود، میگوید: «همه دست به کار نگریستن به دیگران میشوند و آرزوی دیده شدن خود را دارند و محترم بودن نزد همگان، به ارزش بدل میشود.» من نام این اتفاق را مرئیشدن میگذارم. ماهیت عشق در جامعه نمایش، در دوران اصالت ویترین، آن چیزی که بوده است نمیماند و دگرگون میشود. یکی از فیلسوفانی که این موضوع را به خوبی پیشبینی میکرد، ژان ژاک روسو بود.
او میگفت ماهیت عشق تغییر پیدا میکند و از عشق سالمِ بدونِ درنظر گرفتن نگاه دیگران به عشقی که زیر نگاه خیره دیگران شکل میگیرد تبدیل میشود؛ چه عشق به خود، چه عشق به دیگری. من خودم را طوری دوست دارم که تو به من نگاه میکنی، بنابراین همیشه مواظب طوری که تو به من نگاه میکنی هستم. انگار تویی که تعیین میکنی من، خودم یا معشوقم را دوست داشته باشم یا نه و برای همین ممکن است در مورد خودم یا معشوقم احساس ناکافی بودن کنم و دائم در اضطراب بهسر ببرم.
من با مرئیشدن به نحو نظاممندی عزتنفسم را از دست میدهم چون در هر جمعی خوشپوشتر، خوشسخنتر، داناتر و تواناتر از من وجود دارد و من دائم خودم را با آنها مقایسه میکنم. در پی این مقایسه وضعیتی بسیار بغرنج پدید خواهد آمد؛ یا بسیار بیش از آنچه باید خودم را دوست خواهم داشت و کسی را لایق دوست داشتن نخواهم دید یا از خود بیزار خواهم شد و خود را لایق دوست داشته شدن نخواهم دید.
ایده دیگر از این قرار است که ما بهعنوان انسانهایی اقتصاداندیش، تفکر اقتصادی را وارد دیگر قلمروهای زندگی خود و ازجمله وارد تجربههای عاشقانهمان نیز میکنیم. یکی از اصول تفکر اقتصادی، هزینهی فرصت است. به این معنا که من اگر در حال حاضر در اینجا مشغول صحبت در مورد موضوعی خاص هستم برای همیشه فرصت انجام کارهای دیگر را در این بازه زمانی از دست دادهام.
پس وقت گذراندن من با معشوقم که نیازمند گفتوگوهایی درازدامن است، آنقدر گزینههای رقیب پیدا کرده است که هزینهی فرصت بسیار بالایی دارد. مارکس عقیده داشت، ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن همهچیز تبدیل به کالا شده است. برای درک این مفهوم، لحظهای به اطراف خود بنگرید و ببینید آیا چیزی جز هوا مانده است که تبدیل به کالا، شیای با ارزش مبادله، نشده باشد؟! مارکس معتقد بود، با این روند ما به نقطهای خواهیم رسید که آن را فتیشیزم کالایی مینامید. او لغت فتیش در معنای بت را از الهیات وام میگرفت و منظورش این بود که کالا به بت تبدیل خواهد شد و من، خودم را بهواسطه زنجیره کالاهایم تعریف خواهم کرد.
درواقع من ضمیمهای بر کالاهایم میشوم به جای آنکه برعکس باشد. برای آنکه بدانید در این وضعیت، خود به چه شکلی درمیآید جمله درخشان دیگری از مارکس نقل میکنم: «خودِ من یعنی آنچه از طریق واسطهای بهنام پول برایم انجام میشود. یعنی آنچه برای آن وجهی پرداختهام. حدود قدرت پول، حدود قدرت من است. ویژگیهای پول، ویژگیها و تواناییهای من است. آنچه هستم و آنچه میتوانم بکنم به هیچوجه براساس فردیت من تعیین نمیشود، بلکه صرفاً با پولم تعیین میشود. زشتم اما میتوانم زیباترین زنان جهان را برای خود بخرم و این میشود که دیگر زشت نیستم.
چراکه تاثیر زشت بودن با نیروی جادویی پول خنثی میشود. رذل و دغل و بیهمهچیز و ابلهام ولی اگر پول داشته باشم بهخاطر احترام و عزت پول، احترام و عزت نصیبم میشود. پول سرآمد تمام خوبیهاست و برای همین صاحب پول هم قاعدتاً همیشه آدم خوبی است. تازه پول که داشته باشم دیگر چه نیازی به دغلبازی؟! همه فکر میکنند آدم حسابیام. ابلهام اما پول، عقل همه چیزهاست.» این را از گئورگ زیمل، جامعهشناس آلمانی نقل میکنم.
او میگوید: «هرقدر پول با بیرنگی و بیتفاوتیاش به مخرج مشترک همه ارزشها بدل شود، به اهرمی مخوف بدل میشود که هسته چیزها و خصلتهای ویژه چیزها، ارزش معینشان، یکتایی و سنجشناپذیر بودنشان را چنان پوک میکند که دیگر راه جبرانی ندارد.» این را مقایسه کنید با گفتهای از سیسرون درباره دوستی که میگوید: «ما در انتظار قدرشناسی و سپاسگزاری نیستیم که مهرورزی و سخاوتمندی میکنیم، ما احساس دلبستگی خود را به تدبیری برای سوداگری بدل نمیکنیم. نه! چیزی در سرشت ما هست که وادارمان میکند آغوش و قلب خود را بر دیگران بگشاییم.» این وضع پیچیدهتر از آن است که بتوان نسخهای برایش پیچید. ما مرئی که میشویم مقایسه میکنیم، مقایسه که کنیم باید کار بیشتر کنیم و این یعنی پیشرفت بیشتر.
اینجاست که ولتر وقتی میخواهد به ژان ژاک روسو پاسخ بدهد، از سویهای مثبت صحبت میکند. این بخشی از مدخل تجمل در دانشنامه فلسفی است که ولتر آن را نگاشته است. در سطوح پایانی این مدخل آمده است زمانی که قیچی یا ناخنگیر اختراع شد، آنهایی که مو و ناخن کوتاه میکردند، بچهژیگول و ولخرج نام میگرفتند. ولتر اما مفهوم تجملات را قابل فهم میکند.
تاد گیفورد می، فیلسوف سیاسی میگوید: «جامعه معاصر، جامعهای است که از ما میخواهد به یکی از دو فیگور مسلط تبدیل شویم.» او لغت «فیگور» را از میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی گرفته است. فیگور یعنی پرترهای فلسفی از تیپی که در جامعه وجود دارد. فیگور مصرفکننده یعنی کسی که هویتش در گرو مصرف است و فیگور کارآفرین کسی است که یک معنای تازه میآفریند، ولی مقصود کسی است که شبکه میسازد و از خلال شبکهسازیهایش برنامهریزی میکند تا در آینده بازگشت سرمایه داشته باشد.
نوع اول ما را به دوستیهای مبتنی بر لذت و نوع دوم ما را به دوستیهای مبتنی بر منفعت دعوت میکند. بنابراین دوستیهایی بر مبنای فضیلت در چنین جامعهای دشوارتر میشود. در عشق اگرچه عنصر شوق وجود دارد ولی ما امروزه میدانیم که عواطف سویههای شناختی دارند. پیشفرضهای عقلانی پسا پشت عاطفه چیزی است که مسیر خود را از مارکتینگ میگیرد و محیط است که به آن شکل میدهد. این، رابطه را تبدیل به رابطهای میکند که در آن کسی غالب است و کسی اطاعت میکند و این دستکم، طبق آموختههای ما رابطه عاشقانه به معنی اصیل آن نیست.
برخی از غرایز ما درونجوش و برخی برونجوش هستند. بهعنوان مثال برای من کتاب خواندن یک غریزه درونجوش است. بهدنبال تشویق برای انجام آن نیستم ولی از عملی مانند ورزش کردن بهدنبال کسب دستاوردی هستم؛ سلامتی، تناسب اندام و... وقتی منطق مارکت به عشق رسوخ کرد انگیزه درونجوش ما به انگیزه برونریز تبدیل میشود و بدیهی است که انگیزه درونریز ماندگارتر و عمیقتر است.
آیا معشوق تعویضپذیر است؟
آیا معشوق تعویضپذیر است؟ این سوال مهمی در فلسفه است. فرض کنید این امکان را داشتم که دکمهای را فشار میدادم و معشوقم را با معشوقی با امکانات بیشتر جایگزین میکردم، در فلسفه این سوال وجود دارد که آیا من این دکمه را فشار میدهم یا خیر؟ چیزی که در جامعه وجود دارد ما را وادار میکند به این سوال پاسخ مثبت دهیم.
میشل مونتنی به این اشاره کرده است که همه روابط ما در جامعه ابزاری بود و تنها یک قلمرو وجود داشت که قرار بود چنین نباشد و آن روابط عاطفی بود ولی در جامعهای قرار میگیریم که ناگزیر از برقراری روابط ابزاری با سایرین هستیم. کانت میگوید، حتی اگر دوستی به تو خیلی محبت کند باز این رابطه خراب میشود چراکه این شخص تبدیل میشود به ولینعمت تو. سوال این است: آیا در عشق باید طرف را دوست داشته باشیم محض خود طرف؟ این خود را ما باید دقیقتر ببینیم. ویلیام جیمز یکی از تفکیکهای درخشانش میان آیسلف و میسلف است. آیسلف سوژهای محمل آگاهیهاست و میسلف عبارت از چیزهایی که من در طول زمان به دست آوردم مانند خانهام، فرزندانم و...
سیمون دوبورا در کتاب «جنس دوم» دو وضعیت عاطفی را تفکیک میکند؛ یکی زمانی است که یکی از طرفین در درون آن ماندگار شده است و یک وضعیتی که میتواند از آن فراتر برود و تعالی پیدا کند. در عشق اصیل هر دو طرف این فرصت را دارند که برنامههای خودشان را به آینده بتابانند و از رابطه فراتر روند. هیچکس قرار نیست خودش را قربانی کند. برای او عشق اصیل، عشقی است که با سارتر داشته است. هر دو طرف اهداف شخصی و مشترک را دنبال میکنند. هر دو طرف باید به نوعی با هم بودن برسند و سوژه بودن هم را بهرسمیت بشناسند. او البته میگفت سرمایهگذاری روی یکنفر همیشه احتمال سندروم بالادست و فرودست را بالا میبرد.
لحن روزگار ما بهشکلی است که در مقام توصیف به عشق رنگوبوی خاصی میدهد. عشق من با عشق یک دهه شصتی، با عشق حافظ در قرن هشتم، سه تجربه متفاوت است. سعدی میگوید: «امروز جفا نمیکند کس/ در شهر مگر تو میکنی بس» و شروع میکند نالیدن از دست معشوق: «در دام تو دوستان گرفتار/ در بند تو عاشقان محبس» تا میرسد به این بیت: «من بعد چنان مکن کزین پیش/ ورنه به خدا که من از این پس/ بنشینم و صبر پیش گیرم» تهدید میکند ولی نتیجه صبر است؛ آیا امروز چنین چیزی قابل تصور است؟ شرایط فرق کرده است و عشقورزی در جهان معاصر بسیار مخاطرهآمیزتر شده است.
عشق باثبات در روزگار بیثبات
حالا اگر در این شرایط بیثبات معشوق از راه رسید و همهچیز در مارکت درست شد چطور باثبات کنیم آن را؟ در روانشناسی مدرن مفهومی وجود دارد بهنام روانشناسی مثبت که کمی مبتذل شده، ولی بسیار مهم است. آبراهام مازلو و کارن هورنای نظریههایی در این حوزه دارند هرچند بنیانگذار جدی آن مارتین سلیگمن است.
اینها راههایی برای باثبات کردن رابطه عاشقانه در این زمانه دارند و من میخواهم برخی از این راهها را با شما در میان بگذارم. قبل از آن بگویم که روانشناسی مثبت بهعنوان یک پروژهی فکری چه کار میکند، ما دو دسته عواطف را تفکیک میکنیم؛ عواطف مثبت و عواطف منفی. در عواطف منفی بهجز چیزهایی که روانشناسان در پی درمان آن هستند بخشهایی از آن هست که برای آدمی ضرورت دارند. بهعنوان مثال من میخواهم کیفیت لحظه را بالا ببرم و خوشبختتر باشم چه کار باید بکنم؟
مفروض روانشناسی مثبت این است که شادکامی و تلخکامی نقیض هم نیستند. بهروزی و بدروزی نقیض هم نیستند. من اگر در آزمایشاتم همهچیز خوب است به این معنی نیست که به چیز دیگری نیاز ندارم. واکنش روانشناسی تا امروز به بدافرازها بوده است، به چیزهایی که نمیخواهیم باشند. من میخواهم پرسش را عوض کنم و بگویم چطور میتوانم از یکسری چیزها بیشتر داشته باشم؟ من میخواهم مقدار زیادی از خوشبختی را در میان مردم یا در وجود خودم پخش کنم. در جهان تمرکز تحقیقات روی خشم و افسردگی بیشتر از لذت و رضایت از زندگی بوده است.
این را براساس آمار میگویم. پس جاناتان هایت که کتاب معروف او «فرضیه خوشبختی» است میآید و میگوید، من میخواهم روی عواطف مثبت کار کنم بهاضافه حکمت باستانی. حکمت باستانی را با علم مدرن درمیآمیزم تا نتیجه را ببینم. حال من از این روانشناسان مثبتگرا کلید روابط عاشقانه باثبات را میپرسم. دو پلات کلی وجود دارد؛ معشوق را پیدا میکند و میگوید: «تو مرا کامل میکنی» و دیگری میگوید: «با تو آدم بهتری میشوم». کسی پیدا شود که ما را کامل کند. این ایده مخاطرهآمیزی است و قدرگرایی در آن وجود دارد. این یک تلقی نادرست است.
من مدام در حال شدن و تغییرم بنابراین تو امروز مرا کامل میکنی، ولی فردا را چه میکنی؟ دوستی براساس فضیلت است که تو مرا آدم بهتری میکنی. با علم کمک کنیم دوستی ارسطویی ایجاد کنیم. چه چیزی لازم دارم؟ اول اینکه ویژگیهای مثبت طرف را در او ببینیم. بعد به پارتنرم کمک کنم که این ویژگیها را خود بپرواند و سوم اینکه من که از او ملهمم در این میان خودم را بهتر میکنم و مارپیچی از فضایل میسازم که ما در آن سعی میکنیم ورژن بهتری از خودمان باشیم.
عواطف منفی ارزش و رفتار نجاتبخش داشته است. مثل ترس که انسان بیشهنشین را نجات میداده است. عواطف مثبت از نظر باربارا فردریکسون بسط میدهند و میسازند. من نشاط داشته باشم و وارد یک جمعی شوم روابط اجتماعیام را گسترش میدهم. عواطف مثبت گسترش میدهد گستره دید مرا. نگاهم گسترش پیدا میکند. تابآوری بیشتر و روابط شخصی ما منابع بیشتری پیدا میکند. او میگوید در درازمدت عواطف مثبت زندگیزا است و به نجات ما کمک میکند؛ چون عواطف مثبت مسری است.
او باور دارد که این تصور که عشق یک چیز مانا و پایدار در زندگی است، باید از ذهن بیرون شود. اتفاقاً عشق مانند ترس گریزپاست و یک آنی وجود دارد که عشق میآید و میرود. برای این حرفشان هم آزمایشات زیادی دارند. نام آن لحظهها را «خُرد لحظههای ارتباط» میگذارد. این خُرد لحظهها کی ایجاد میشود؟ وقتی بین دو آدم یکی از عواطف مثبت در آنها ایجاد میشود و دو طرف بههم توجهشان جلب میشود و همزمان یک عارضه رفتاری و فیزیولوژیک اتفاق میافتد و عشق همین لحظه گریزپاست.
حالا کسی که میخواهد عشق را ماندگار کند، باید چه چیزی را ماندگار کند؟ باید این لحظههای فرّار و خُرد را بیشتر کند. از لغت جذب کردن استفاده میکنند. توجه کنم، ارزش آن لحظه را بفهمم، آن را بچشم، روی آن درنگ و مکث کنم و از آن لذت ببرم. این درنگ موثرتر است از کارهایی مانند هدیه دادن. قدردانی هم بسیار مهم است. یعنی من بتوانم دیده ارزشبینی داشته باشم و زبانی که بتواند آن را به زبان بیاورد که این باید دوطرفه باشد. توصیه این است که خاطره بسازیم. کنشهای کلامی هم ارزشمند است. اسپیچ و اکت از یک جنس است. با زبان میتوان دل شکست و غمگین کرد یا یکی را تهییج کرد.
وقتی معشوق خبر خوبی به شما میدهد، نحوه واکنش نشان دادن به آن مهم است؛ یا سازنده است یا مخرب است. هرکدام از این حالتها یا فعال است یا منفعل. واکنش سازنده فعال منجر به ماندگاری روابط است. راجع به آن عواطف مثبت گفتوگوی بیشتری کنیم و بعد آن را جشن بگیریم. نکته آخر این است که یک آرکتایپ عیبجو یا حسنجو وجود دارد و ما باید آرکتایپ حسنجو را فعال کنیم. عشقورزی در زمانه ما از هر دههای پیش از آن عجیبتر و متفاوتتر است و من تلاش کردم با بررسی دیدگاههای روانشناسان راههایی برای ماندگاری روابط پیدا کنم و آن را با شما در میان بگذارم.