گفتوگو با استیون زایلیان خالق سریال ریپلی که اقتباسی جدید از داستانی مشهور است
ترکیبی از نوآر و زندگی شیرین
استیون زایلیان، اقتباس هشت قسمتی از «آقای ریپلی با استعداد» پاتریشیا هایاسمیت را ترکیبی از یک فیلم نوآر و «زندگی شیرین» مینامد و میگوید: «همیشه این فیلم را بهصورت سیاهوسفید تصور میکردم.»
رمان 1955 «آقای ریپلی بااستعداد» پاتریشیا هایاسمیت، دو بار در سینما اقتباس شد است؛ یکبار توسط رنه کلمان با نام «ظهر بنفش» (1960)، با بازی آلن دلون بهعنوان شارلاتان جذاب و تام ریپلی و اقتباسی معروفتر توسط آنتونی منگلا در 1999 با بازی مت دیمون در نقش ریپلی، جود لا، گینت پالترو و فیلیپ سیمور هوفمان. «ریپلی»، اثر هایاسمیت موضوع پنج رمان است. «ریپلی در زیرزمین» کتاب دوم از این مجموعه در فیلم 2005 به کارگردانی راجر اسپاتیسوود با بازی بری پپر اقتباس شد. کتاب سوم «بازی ریپلی» ابتدا توسط ویم وندرس در 1977 با نام «دوست آمریکایی» با بازی دنیس هاپر در نقش ریپلی و بعد با همان نام کتاب، در سال 2002 به کارگردانی لیلیانا کاوانی با بازی جان مالکوویچ اقتباس شد.
استیون زایلیان، فیلمنامهنویس برندهی جایزهی بفتا و اسکار برای «فهرست شیندلر»، «دارودستههای نیویورکی»، «مانیبال» و «مردی ایرلندی» است و خالق «آن شب» سریال هشت قسمتی است که جایزهی امی ساعات پربیننده برای مجموعه تلویزیونی کوتاه برجسته را برد. او مدتها طرفدار این رمان پنجگانه بود و وقتی مدیران تولید؛ بنجامین فورنکر، گایمون کاسدی و فیلیپ کیل پیش او رفتند و دربارهی اقتباس از آنها برای تلویزیون صحبت کردند، فوراً علاقهمند شد؛ «آنها پیش من آمدند و بهجای ساخت یک فیلم، دربارهی ساخت یک سریال صحبت کردند.»
نتیجه مینیسریال شوتایم / نتفلیکس «ریپلی» شد که اندرو اسکات را در نقش ریپلی کلاهبردار نشان میدهد که تاجر ثروتمند، هربرت گرین لیف (با بازی کنت لونرگان) به ایتالیا فرستاده میشود تا پسرش دیکی (جانی فلین) را متقاعد کند که بهجای تلفکردن وقتش و نقاشی در ساحل آمالی، به خانه برگردد. تام ریپلی با رسیدن به آترانی ـ جایی که دیکی با دوستدخترش مارج (داکوتا فانینگ) زندگی میکرد ـ خودش را با چربزبانی وارد زندگیشان کرد و درنهایت دیکی و دوستش فِرِدی میلز (الیوت سومنر) را قبل از رفتن بهسمت رم کشت و هویت دیکی را از آنِ خود کرد.
ریپلی که بیش از 10ماه در لوکیشن ایتالیا فیلمبرداری شد، اقتباسی مسحورکننده، بیشتاب و منحصربهفرد است که با بازی خونسردانه و جالب اسکات و فیلمبرداری سیاه و سفید باشکوه رابرت السویت جایش را در دل سینهفیلها باز کرده است. در تضاد شدید با هوای آفتابی نسخههای قبلی، در این سریال لنزهای دوربین به نوآر متمایل میشود؛ با عمق میدان، ترکیببندیهای جسورانه و بازتابهای «مرد سوم» هیچکاک در اوایل هالیوود، همچنین استفاده هوشمندانه از نقاشیهای کاراواجو، هم از نظر روایی و هم از لحاظ بصری.
زایلیان نتیجه را ترکیبی بین فیلم نوآر و «زندگی شیرین» توصیف میکند «بهویژه باتوجه به سبک فیلم، موسیقی را میخواستم که آن دوران را هم بازتاب دهد، چیزی که در یک فیلم آمریکایی ندیده بودم و آن مرا مجذوب کرد.»
در اینجا با استیون زایلیان، همهکارهی سریال که تمام هشت قسمت این سریال را نوشته و کارگردانی کرده، دربارهی چهار عاملی که «ریپلی» او را آنقدر بهیاد ماندنی کرده یعنی؛ اقتباس، بازیگران، پیشتولید و تصویربرداری و فیلمبرداری صحبت شده است.
اقتباس
زایلیان در اینباره میگوید: «من این کتاب را قبل از اکران فیلم 1999 خواندم، بنابراین همهچیز در ریپلی همان احساسی است که وقتی ابتدا آن را خوانده بودم. کتابهای هایاسمیت آنقدر خوب نوشته شدهاند و آنقدر بدون زمان هستند که فکر میکنم افراد مختلف میتوانند بارها و بارها آنها را تفسیر و بازتفسیر کنند. «ظهر بنفش» و «آقای ریپلی بااستعداد» فیلمهای خیلی خوبی هستند. اما من میخواستم این کار را به شیوهای متفاوت انجام دهم. از نظر داستان، فیلم خیلی زیاد به کتاب وفادار است، اما از نظر شخصیت من تفسیر خودم را دارم.
«وقتی سعی میکنی چیزی در دو یا سه ساعت خلاصه کنی، مجبوری انتخابهایی کنی که در کتاب نبوده است. ایدهی من این بود که با ریتم رمان همراه شوم و احساس کردم که هشت ساعت اجازهی این کار را به من میداد. بیشتر میخواستم مخاطب، تجربهی ماندگاری از خواندن یک رمان را احساس کند. مسئله تلاش برای فشرده کردن همهچیز در دو ساعت نبود. این کاری است که در تمام حرفهام انجام دادهام، برداشتن چیزها، بریدنشان و شکلدادن به آنها و تلاش برای روایت آنها در دو ساعت. بلکه کاری که داشتم میکردم رویکرد دیگری بود، اینکه اجازه دهم احساسی بیشتر شبیه رمان داشته باشید.
متن کتاب حدود 500 صفحه بود. سعی نکردم آنها را مثل چیزی که نوشته بودم به چند قسمت تقسیم کنم. من برای چیزی که فکر میکردم قسمتهای سریال است طرحی کلی داشتم که در ذهنم داستانی طولانی بود و همیشه آنرا بهصورت فیلمی بلند میدیدم.
دو سکانس قتل در فیلمنامه، 30 صفحه است که در اصل نیمی از فیلم است. دلیل دیگری که میخواستم این کار را انجام دهم، این بود که فکر میکردم جالب است سعی کنم این نوع صحنهها را که نمیتوانی در یک فیلم دوساعته نمایش دهی، امتحان کنم و در زمانی واقعی نشان دهم که چقدر سخت است از شر یک جسد خلاص شوید. هیچ دیالوگی هم نبود، بنابراین تمام آن داستانسرایی تصویری است. این چیزی است که وقتی داشتم آن را مینوشتم، به دنبالش بودم.»
انتخاب بازیگران
«در کتاب، تام 25 ساله بود و وقتی ابتدا با اندرو دربارهی او صحبت کردم او 40ساله بود و حدود 30ساله بهنظر میرسید. اما احساس کردم در این داستان، ایدهی اینکه پدری نگران پسرش شده که زندگیاش را در اروپا هدر میداد شاید در 1955 معقولتر از حالا بود. بنابراین احساس کردم اگر شخصیت دیکی و تام، مسنتر باشند برای داستان بهتر است. دیکی بهاندازهی کافی سن و سال دارد و تام برای مدت طولانی یک کلاهبردار خردهپا بوده که از انجام کار دیگری در زندگی خود ناامید شده است. در 25 سالگی آنها برای من خیلی جوان بهنظر میرسیدند.
اندرو را در کارهای دیگری دیده بودم و او واقعاً مجذوبم کرده بود. فکر کردم که او طیف وسیعی از مهارتهای بازیگری را دارد؛ میتوانست خیلی جذاب و فریبنده باشد، همچنین نقش آدمی شرور را بازی کند. او نقش موریارتی در شرلوک را بازی کرده بود و احساس کردم که میتواند برای نقش تام ریپلی خوب باشد.
او مجبور بود همهچیز را دربارهی خودش عوض کند؛ او ایرلندی است، مجبور بود آمریکایی بازی کند و به ایتالیایی صحبت کند که بلد نبود، همچنین او مجبور بود شرورتر بازی کند که در ذات او نیست؛ او مرد بسیار خوبی است. او خیلی چیزها را به این نقش اضافه کرد. در پنج قسمت اول، او در تمام صحنهها هست که این برای یک بازیگر طاقتفرساست.
در بسیاری از صحنههای سریال او تنهاست. او از این مزیت که مقابل شخص دیگری بازی کند و به او واکنش نشان دهد، برخوردار نیست. او باید اجرایی تماشایی داشته باشد و خود را بهگونهای ابراز کند که ما درک کنیم او به چه فکر میکند. اندرو میتوانست تمام این کارها را بکند.
من قبل از تست بازیگری جانی فلین متوجه او نبودم و احساس کردم که تست بازیگریاش بسیار خوب بود و بسیار متفاوتتر از چیزی بود که دیگر بازیگران این نقش را بازی کرده بودند. بسیاری از بازیگران، این نقش را نوعی بدجنس بازی کرده بودند درحالیکه جانی همدل بود، اما نوعی آسیبپذیری پنهان داشت که فکر کردم برای این شخصیت خوب است.
الیوت سامنر هم همین کار را کرد. الیوت تست داد. فیلیپ سیمور هافمن، چنان بازی محونشدنیای (در نقش فردی مایلز در فیلم مینگلا) ارائه کرد که حدس میزنم برای بازیگران سخت باشد که به او غیر از آن نقش فکر کنند. به علاوه، این شخصیت در کتاب بهعنوان یک آمریکایی نسبتاً نفرتانگیز و ثروتمند توصیف شده است. الیوت کار متفاوتی انجام داد. کاری که الیوت انجام داد تعجبآور بود.
فکر میکنم داکوتا فانینگ هم بازی بسیار درخشانی داشت. وقتی داشتم فکر میکردم که نقش مارج را چه کسی بازی کند، یکی از فیلمهای او را تازه دیده بودم؛ فیلم روزی روزگاری در هالیوود. او صحنهای در آن فیلم دارد که بسیار درخشان است. با خودم گفتم که نمیدانم او کیست اما واقعاً محشر است. وقتی فهمیدم داکوتا آن نقش را بازی میکند، متعجب شدم چون او را در فیلم نشناخته بودم درنتیجه از او خواستم نقش مارج را بازی کند و او هم قبول کرد.»
پیشتولید و تصویربرداری
«همیشه این فیلم را بهصورت سیاه و سفید تصور کرده بودم، حتی وقتی که کتاب را میخواندم هم همینطور بود بنابراین برایم انتخابی سخت نبود. بهخاطر زمانی که داستان میگذشت اینطور فکر میکردم و احساس میکردم که بهدلیل دوره و جنبههای فیلم نوآر در داستان، سیاه و سفید بودن فیلم خوب است. این تصمیم خیلی زود گرفته شد. رابرت السویت فیلمبردار این ایده را دوست داشت. او حداقل یک فیلم دیگر سیاه و سفید را فیلمبرداری کرده بود. در آن زمان چیزهای زیادی داشتم که دربارهاش فکر کنم زیرا آن را نوشته بودم و بعد کووید شروع شد که ما مجبور شدیم کمی دست نگه داریم. حدود یکسال صبر کردیم تا بتوانیم فیلمبرداری را شروع کنیم که من طی این مدت، زمانی را صرف کار طراحی تولید و طرحریزی اینکه چه باید بکنیم کردم. تحقیقات زیادی دربارهی عکاسی از آن دوران داشتم. در دورانی که منتظر شروع فیلمبرداری بودیم عکسهای زیادی گرفته شد و نمای کلی فیلم را در ذهنم داشت.
ما فیلم را رنگی فیلمبرداری کردیم اما مونیتور رنگی نداشتیم. از عکسهایی که گرفته بودم بهعنوان نوعی فهرست فیلمبرداری استفاده کردم، نوعی استوریبوردهای عکاسی. آنها سیاه و سفید بودند. مونیتورمان هم سیاه و سفید بود. تدوینگرانمان هیچوقت فیلم را رنگی ندیدند؛ غیر از وقتی که داشتیم جلوههای بصری را انجام میدادیم.
ما به هیچ فیلم خاصی بهعنوان مرجع نگاه نداشتیم. اینطور نبود مثلاً بگوییم که بیایید مثل مرد سوم یا هیچکاک، این کار را انجام دهیم. تنها فیلمی که مدام در ذهنم مرورش میکردم ـ و چیزی نبود که با رابرت السویت دربارهاش صحبت کنم، اما در لوکیشنهایی که میرفتم آن را حس میکردم ـ فیلم «دنبالهرو» برناردو برتولوچی بود.»
فیلمبرداری
«وقتی پاتریشیا هایاسمیت کتاب را در 1955 نوشت، ایتالیا مقصدی توریستی نبود. ما عکسهای زیادی از آن زمان، یعنی دهههای 1950 و 1960 داشتیم. یکی از آنها ترومن کاپوتی در پوزیتانو است که هیچکس آنجا نیست و سواحل خالیاند. در آنجا انبوهی از چترها در ساحل نیستند. توریستهایی در ساحل آمالفی دیده میشدند، اما آنها توریستهای ایتالیایی بودند.
ما حدود 10 ماه فیلمبرداری کردیم و حدود ششماه پیشتولید داشتیم که تمام این مدت بهدنبال بررسی لوکیشنها، انتخاب لوکیشن و آمادهسازی آنها بودیم. ما در رم، پالرمو، ناپل، ونیز، آنزیو، کاپری و ساحل آمالفی فیلمبرداری کردیم. واقعاً در تمام مکانها بودیم. قبل از دوباره سرازیر شدن توریستها، فیلمبرداری کردیم بنابراین کشور را بدون گردشگر داشتیم که این موضوع، فیلمبرداری را آسانتر کرد. ما در یک ایتالیای خلوتتر و سادهتر زندگی میکردیم که برای این داستان بسیار مناسب بود. خیابانهای خالی به فیلم حس نوآر میبخشید.
ما لوکیشنها را چندینبار بررسی کردیم و هربار چیزی تازه پیدا میکردیم. مکانهایی که من و طراح تولید دیوید گروپمن پیدا کردیم، به ما میگفتند که چطور باید از آنها فیلمبرداری کنیم. منظورم پلکانها، پلهها و راهپلهها در همهجا بود که در فیلمنامه نوشته نشده بود. اینها چیزهایی بودند که در آنجا بودند و به نوعی موتیف تبدیل شدند. این لوکیشنهای خارقالعاده و عجیب که اغلب در فیلمها استفاده نمیشدند، همیشه چیزی دربارهشان وجود دارد که بسیار باشکوه و جذابند و ما میتوانستیم در فیلمبرداری از آنها استفاه کنیم.
ضمن اینکه نمیخواستم بناهای تاریخی در این سریال وجود داشته باشد، زیرا قرار نبود نسخهی توریستی ایتالیا باشد. بنابراین در مورد رم هم از کولوسئوم (آمفیتئاتر باستانی روم) یا پلههای اسپانیایی فیلمبرداری نمیکنید. شما در یک خیابان فرعی یا خیابانی اصلی ـ نه یک مقصد توریستی ـ فیلمبرداری میکنید. در این فیلم صحنهای وجود دارد که کنار پلههای اسپانیایی اتفاق میافتد، اما نمیدانم که حتی مردم متوجه آن شده باشند یا نه، زیرا ما از زوایای واضحی که مردم عکسهای توریستی خود را از آن میگیرند فیلم نگرفتیم.