| کد مطلب: ۱۹۹۵۰

گفت‌‏وگو با اندور اسکات که با بازی‌اش در سریال ریپلی مورد تحسین زیادی قرار گرفت

مثل یک قربانی فکر نکنیم

مثل یک قربانی فکر نکنیم

اندرو اسکات برنامه‌ فیلمبرداری عظیم 162 روزه «ریپلی»، مینی سریال جدیدی را که در بهار امسال در نتفلیکس عرضه شد، نوعی استقامت توصیف می‌کند.

این سریال هشت قسمتی اقتباسی از رمان پنج‌گانه‌ی «آقای ریپلی با استعداد»، نوشته‌ی پاتریشیا های‌اسمیت است که توسط استیون زایلیان (نویسنده‌ی فهرست شیندلر) برنده‌ی اسکار نوشته و کارگردانی شده است.

این بازگویی از داستان تام رپیلی درواقع در شوتایم در ۲۰۱۹ شروع شد، اما به‌سرعت ابرقرنطینه‌های جهانی ناشی از همه‌گیری کووید ۱۹، آن را احاطه کرد و کار فیلمبرداری سریال را به تعویق انداخت. با عکس‌های زیادی که توسط رابرت السویت (که برای فیلم «خون به پا خواهد شد» جایزه بهترین فیلمبرداری اسکار را گرفت) گرفته شده بود، ایتالیا لوکیشن اولیه‌ی این سریال بود. اندرو اسکات می‌گوید: «من عادت داشتم صبح‌ها پیاده به سمت کارم در ونیز بروم و به‌معنای واقعی کلمه هیچ کسی آن‌جا نبود.

این موضوع غیرعادی بود زیرا معمولاً ونیز همیشه شلوغ بود. وقتی به آن زمان فکر می‌کنم چیزی که به‌نظرم می‌رسد این است که واقعاً تجربه‌ای فوق‌العاده بود.»  در شش‌ماه گذشته، اسکات افزایش چشمگیری را در دیده‌شدن حرفه‌ی خود تجربه کرده است. پس از موفقیت درام «همه‌ی ما غریبه‌ها»، به کارگردانی اندرو هیگ و یک تور مطبوعاتی شلوغ با همبازی‌اش پل مسکال بازیگر برنده‌ی جایزه‌ی بفتا، به‌حدی موفق شد که از زمان بازی در نقش موریارتی در سریال «شرلوک» با بندیکت کامبریچ و البته با فیبی والر بریج در «فلیبگ» که هنوز هم به‌عنوان «کشیش جذاب» شناخته می‌شود، به آن دست نیافته است.

اوایل امسال او جایزه‌ی حلقه‌ی منتقدان فیلم لندن را برای «همه‌ی ما غریبه‌ها» و جایزه‌ی تئاتر حلقه‌ی منتقدان بریتانیا را برای نمایش تک‌نفره‌ی «وانیا» برد و به‌عنوان اولین فردی شد که هر دو جایزه را برای نقش اصلی در یک‌سال برنده شده است.  در تازه‌ترین تور مطبوعاتی برای «ریپلی» در اتاق کوچک سان‌ست لاس پالماس، یکی از قدیمی‌ترین مراکز تولید هالیوود و استودیوهای زوتروپ که فرانسیس فورد کاپولا آن را تأسیس کرده، به گفت‌وگو نشستیم.

اندرو اسکات که خیلی تابع مُد روز است، یک لباس سفارشی مارک لانوین پوشیده، پیراهنی سفید که دکمه‌های بالایش باز است. احتمالاً تمام روز را می‌شود با او درباره‌ی مُد حرف زد، درباره‌ی لباس و ظاهرش روی فرش قرمز، اما اینجا هستیم تا درباره «ریپلی» با او صحبت کنیم. در صحبت‌هایمان درباره‌ی این موضوع حرف زدیم که چطور تام ریپلی شخصیتی ابدی است و چطور نقش او را به‌گونه‌ای بازی کرد که مثل یک تبهکار نباشد، بلکه تا اندازه‌ای حس همدردی را برانگیخت و بینندگان را مجذوب کرد. ما در مورد سبک ریپلی، انتخاب بازیگران و سبک بصری منحصر‌به‌فرد زایلیان صحبت کردیم.

‌این اولین پروژه‌ی تمام‌عیار شما برای تولید پروژه‌ای در یک فیلم یا سریال تلویزیونی است. این سفر چگونه آغاز شد و آن‌سوی قصه چگونه است؟

خب، جالب بود. فکر می‌کنم تجربه هر کاری با کار دیگر متفاوت است. بدون تردید استیو زایلیان رویکردی منحصر‌به‌فرد و نگاهی خاص دارد که کارش را فوق‌العاده می‌کند. بنابراین هرکسی که با او کار می‌کند، می‌داند که او رویکردی بسیار ویژه دارد. فکر می‌کنم آمدن از تئاتر چیزهای ارزشمندی را به من داده است، اینکه برای ارتباط با شخصیت‌ها ارزش قائلم زیرا زمان زیادی را با آن‌ها می‌گذرانم، به این دلیل در بازیگری تنها روی اجرای خودم تمرکز نمی‌کنم بلکه همچنین از دیگر بازیگران هم حمایت می‌کنم. با خود می‌گویم افرادی که به پروژه‌ای بزرگ وارد می‌شوند و فقط برای یک صبح نقش کارکنان هتل را بازی می‌کنند و گاهی اوقات ممکن است به زبان دیگری هم صحبت کنند، شاید حس هراس داشته باشند، بنابراین احساس می‌کنم وظیفه‌ی من این است که مطمئن شوم بخش بازیگری به‌نوعی تحت مراقبت قرار می‌گیرد و اگر سوالی دارند، احساس کنند که می‌توانند در موردش با من صحبت کنند. این برای من خیلی مهم است، زیرا کسی می‌تواند سوالی خیلی زیرکانه بپرسد که واقعاً تفاوتی اساسی در بازی‌اش ایجاد کند.

‌شما گفته‌اید که تام ریپلی را به‌عنوان قهرمان و ضدقهرمان می‌بینید. می‌خواهم این موضوع را باز کنید. این نگاه را دوست دارم زیرا رویکرد شما به هر شخصیتی که بازی کرده‌اید، بدون قضاوت و با همدردی بوده است.

خب فکر می‌کنم هیچ بخشی از آن شخصیت نبوده که احساس کنم آن را درک نکرده‌ام و هیچ‌چیزی نیست که متفاوت از دیگر انسان‌ها باشد، به این معنا که چیزهایی درباره‌ی تام ریپلی وجود دارد که فکر نمی‌کنم هرگز آن‌ها را درک کنیم؛ مثل ایده‌ی پیشینه‌ی شخصیت و این واقعیت که او به‌نوعی قهرمانی غیرقابل اعتماد است. بنابراین چیزی که او ممکن است درباره‌ی خودش بگوید، لزوماً باورش نمی‌کنید، اما این درباره‌ی همه‌ی انسان‌ها هم صادق است و از این جهت تفاوت اساسی با بقیه‌ی مردم ندارد. ما معمولاً چیزهای خاص خود را به داستان‌هایمان اضافه می‌کنیم اما نه به آن اندازه افراطی که او این کار را می‌کند. بنابراین با احساس عجیب بودن و ناخوشایند بودنی که تجربه می‌کند، ارتباط برقرار کردم و حس می‌کنم این شخصیت تا حدی جذابیت دارد، در عین حال شرارت هم دارد و من نمی‌خواستم از آن جذابیتی که دارد اجتناب کنم. درواقع فکر می‌کنم صحنه‌هایی وجود دارد که در آن او به‌غایت اعتمادبه‌نفس دارد یا به‌نظر می‌رسد که خیلی با اعتمادبه‌نفس است. معتقدم که شما باید داستان را دنبال کنید و نسخه‌های مختلف شخصیت را در صحنه‌های مختلف در کنار هم قرار دهید تا یک تصویر کامل به‌دست آورید. فکر نمی‌کنم تام ریپلی یک جنایتکار روانی باشد. درحالی‌که او به وضوح از اعمال خود آشفته است، شخصیت او در بین مردم بازتاب می‌یابد زیرا ما می‌توانیم او را تا حدی درک کنیم. اگر ما به‌نحوی با او ارتباط نداشتیم، او چنین جذابیت ماندگاری نداشت. دستاورد بزرگ رمان این است که می‌خواهیم به‌خاطر کار اشتباه تنبیه نشود. نمی‌خواهیم او به جایی برسد که بگوییم «خدای من، او را به زندان بینداز»، بلکه می‌گوییم «اوه، لطفاً گرفتار نشه. لطفاً گرفتار نشه.» او از ما دعوت می‌کند تا تصور کنیم که تام ریپلی بودن چگونه است، نه یک قربانی تام ریپلی بودن.

‌دقیقاً همین‌طور است. نویسنده‌ از ما دعوت می‌کند به‌گونه‌ای درگیر شاید تاریک‌ترین وجوه خودمان شویم که هرگز این کار را نکرده‌ایم، اما کنجکاویم کشف‌شان کنیم.

بله دقیقاً. چیزهای خصوصی‌ای که خودت می‌دانی و چیزهایی که بسیار جالب هستند. در رمانی با یک قهرمان مرکزی، شما واقعاً به ذهن آنها وارد می‌شوید. انجام این کار با یک شخصیت منفرد در تلویزیون سخت‌تر است؛ زیرا ما اغلب ویژگی‌های یک شخصیت را از طریق تعامل او با شخصیت‌های دیگر فاش می‌کنیم، اما وقتی شخصیت فقط خودش تنها باشد چطور می‌توان او را تفسیر کرد؟ وقتی دسیسه‌هایی که تام در ذهنش دارد یا این‌که افکارش چه هستند در چند صفحه نوشته شده، چطور می‌توان در تلویزیون آن را نشان داد؟ بنابراین فکر می‌کنم تنها راه پیش‌پایم برای این کار این بود که تنها به آن افکار فکر کنم و به مخاطب اجازه دهم با آن‌ها واقعاً همراه شود. این‌گونه به مخاطب یاد می‌دهی چطور فیلم را تماشا کند.

به آن‌ها می‌آموزی با آن جلو بروند و این کندتر رفتن نیست. این واقعیت را دوست دارم که افراد می‌توانند در آغاز کمی دلسرد شوند، زیرا این چیزی نیست که به آن عادت داشته باشیم. مثل این است که با اولین آگهی بازرگانی گرفتار شده باشیم، بعد به‌سرعت از آن رد شویم. عاشق بی‌پروایی فیلم هستم که با جسارت می‌گوید:‌ «ما با کسی رقابت نمی‌کنیم». به‌نظر واقعاً بسیاری از مردم گفته‌اند:‌ «من نمی‌خواهم بکوب این فیلم را تماشا کنم؛ درواقع می‌خواهم آن را طوری ببینم که از یک اپیزود لذت ببرم و بعد شاید یک یا دو اپیزود دیگر را هم ببینم.» بنابراین این سریال را دقیقاً به همان‌ شیوه‌ای تماشا می‌کنید که کل رمان را در یک نشست نمی‌نشینید، نمی‌خوانید.

‌این سریال شامل ۱۶۲ روز فیلمبرداری بود که تعهدی بزرگ و کاری سخت بود. با تمام آن پلکان‌ها، پله‌ها، بدن‌های مداوم در حال حرکت و صحنه‌های قایق موتوری، مدام فکر می‌کردم این باید سخت‌ترین نقشی باشد که تابه‌حال داشته‌اید.

قطعاً در سینما بله. این کار نیاز به بنیه بدنی زیادی دارد. در تئاتر شما نقش‌های چالش‌برانگیزی مثل وانیا یا هملت را دارید و فکر می‌کنید که هیچ‌چیز نمی‌تواند سخت‌تر از آن باشد. استقامت زیادی می‌خواهد چراکه 12 ساعت در روز کار می‌کنی و صرف چنین زمان زیادی روی یک شخصیت در یک سریال تلویزیونی، واقعاً غیرمعمول است. من در فیلم‌هایی بازی کرده‌ام که در تمام سکانس‌ها بوده‌ام، اما در سریال تلویزیونی این موضوع سخت است که فکر کنی در خیلی از صحنه‌ها خودت تنهایی حضور داری. مطمئناً از این نوع سریال‌ها کم هستند اما سعی کردم تصور کنم، وقتی به این موضوع فکر می‌کردم چگونه استقامت و توانم را حفظ کنم. در سریال‌های دیگر، خانواده‌ای وجود دارد که گاهی فیلم روی برادر، گاهی روی مادر یا بقیه تمرکز می‌کند آن‌وقت شما فرصت دارید چند روز استراحت کنید و دوباره سر فیلمبرداری حاضر شوید اما در مورد این سریال این‌طور نبود.

من باید هرشب کلی چیز حفظ می‌کردم و شب وقتی برمی‌گشتم، می‌دیدم آه کلی دیالوگ دیگر را باید برای فردا آماده کنم. واقعاً چالش‌برانگیز بود. این‌که شخصیت آن رمان را تفسیر کنی و آن شخصیت را در یک شخصیت تلویزیونی بیاوری، خیلی سخت بود. ضمن این‌که ما این سریال را طی همه‌گیری کووید فیلمبرداری کردیم، بنابراین کسی نبو که برای تسلی و دلگرمی بتوانی به او اتکا کنی. آدم‌ها نمی‌توانستند پیش تو بیایند، بنابراین احساس تنهایی می‌کردم. در دل ونیز قدم می‌زدم تا سر کار بروم و خیابان‌ها علناً خالی بود؛ آن هم در جایی که معمولاً پر از جمعیت است.

‌کدام سخت‌تر بود، یادگرفتن و صحبت‌کردن به ایتالیایی یا لهجه‌ی آمریکایی؟ و این‌که صدای تام را از کجا پیدا کردی؟

این موضوع خیلی جذاب بود، زیرا چالشی چندلایه است. این‌که سعی کنی تصور کنی دیکی گرینلیف چطور ایتالیایی را صحبت می‌کرد، خودش به‌نوعی به چالش‌هایم اضافه می‌کرد. احساس می‌کنم یادگیری ایتالیایی یکی از چالش‌برانگیزترین کارها بود. دلم نمی‌خواست فقط دیالوگ‌هایی را که قرار بود بگویم را حفظ کنم، می‌خواستم درکی از این زبان داشته باشم؛ بنابراین حدود سه یا چهار ماه قبلش به هر طریقی که می‌توانستم آن را یاد گرفتم. واقعاً فوق‌العاده بود. در مورد لهجه‌ی آمریکایی هم باید بگویم که مجبور بودم رویش کار کنم، چون لهجه‌ی ایرلندی و آمریکایی خیلی از هم دورند. لهجه‌ی ایرلندی و انگلیسی هم خیلی متفاوتند. خُب من خیلی به این موضوع فکر کردم و بعد تصور کردم که در مقابل جانی وقتی نقش‌اش را بازی می‌کرد، چه صدایی خواهم داشت. کمی نسبت به کارهای جانی فلین وسواس پیدا کردم، ویدئوهای قدیمی‌اش را تماشا کردم تا بفهمم او چگونه در نقش دیکی صحبت می‌کرد و من به آن صدایی که می‌خواستم رسیدم.

 

اخبار مرتبط
دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی