گلادیاتور فرهنگ
علی مسعودینیا
نویسنده
در میانه دهه 70 شمسی، در آن سالیان که من و همنسلانم جوان بودیم و غرق در غلظت اتمسفری که آمیزه شور، امید، هیجان و خوشخیالی بود؛ در روزگار روزنامهبازی و بحث سیاسی و تشنگی برای آگاهی؛ «شهلا لاهیجی» یکی از نامهای مهم و درخشان بود. راستش-خودم را عرض میکنم- چه میدانستم حقوق زن چیست، تبعیض جنسیتی چیست و مردسالاری و اینها یعنی چه. کتاب میخواندیم، درست، روزنامه میخواندیم و خبرها را تحلیل میکردیم، درست؛ اما بسیاری از گفتمانها هنوز طوری که باید و شاید در ذهنیت فردی و جمعی ما نهادینه نشده بود. اگر هم از آنها آگاهی داشتیم و سیمون دوبواری خوانده بودیم و پوستر فروغ فرخزاد هم به دیوار اتاقمان بود، بیشتر برایمان جنبه یک فیگور روشنفکرانه داشت. یعنی یاد نگرفته بودیم هنوز که نمیشود بگویی مسائل و مطالبات زنان مهم است، اما به من که مثلاً مرد هستم، ربطی ندارد. خواستههایشان محترم ولی شرمنده، ما حضرات گرفتارتر از آنیم که دنبال مطالبات نسوان باشیم. همیشه در هر جریان و جنبشی که بخواهد در اساس فرهنگ رسوخ کند و تغییری بیافریند، نخستینها مهمترینهایند و مظلومترینها. ذهن قضاوتگر نسل جدید گاهی با بیمهری فراموش میکند که خودش در میانه مسیری ایستاده که پیشینیان هموارش کردهاند با صعوبتی عظیم. چراکه آنها این عقبه و هموارسازی و حتی مدل و الگوی درستی پیشرویشان نبوده تا از آن تبعیت کنند. درعینحال وقتی بخواهی گفتمانی را در جامعهای راه بیاندازی که همیشه بهخاطر ریشههای سنتی مستحکماش در برابر تغییر بهشدت مقاوم است و دافعه دارد، کار دشوارتر است. شهلا لاهیجی و چند نفر از همنسلانش، گلادیاتورهای مظلوم فرهنگسازی بودند و لاجرم قربانیان مظلوم آن که نسلهای بعدی با قضاوتی زمانپریشانه (یعنی با نادیدهگرفتن اقتضائات، شرایط و بضاعت آنها در زمانهی خودشان) گاهی انگ محافظهکاری به ایشان زدند. اینقضاوت بدونشک تنگنظرانه است. چه زنانی که پیشازانقلاب کوشیدند گفتمان مطالبات زنان را در جامعه جا بیاندازند و چه امثال شهلا لاهیجی که در احیای اینگفتمان پسازانقلاب بیشترین تلاش ممکن را داشتند، با سدها و موانعی جدی و سترگ مواجه بودند و هر گام آنها معادل چندین و چند گام امروزین است؛ چراکه حالا آگاهی هست، خود آن گفتمان جاری و زنده است و نیروی مطالبه ـ چه از منظر فکری، چه از منظر کمّی ـ با دوران کنشگری آنان قابلقیاس نیست. چیزی که ثابت باقی مانده، شوربختانه، هزینه این کنشگریهاست که نشان میدهد گسترهی تحرک جنبشهای اجتماعی چگونه در جامعهی ما محدود شده و محدود مانده است.
باری، بخش اصلی پروژهی شهلا لاهیجی به سیاق فمینیستهای منبعث از موج دوم، در عرصهی فرهنگ بازتاب مییابد. به این جدلها که او اولین بانوی ناشر ایران بوده یا چندمین، کاری نداریم. درهرحال از نخستینها بوده و از معدود نشرهایی که سیاستگذاری و رسالتی درست برای خود قائل بودند و کارهایی را بهدست انتشار میسپردند که در بوطیقای فکریشان قابل تایید باشد. برخی از ارزشمندترین کتابهای حوزهی مطالعات زنان -چه در بخش ترجمه، چه در بخش تألیف- محصول نشر شهلا لاهیجی بوده است. کتابهایی که ازیکسو تصویر و روند پیشرفت مطالعه در باب مناسبات حقوق شهروندی، اجتماعی، سیاسی و جنسیت را به خواننده بازتاب میدادند و ازدیگرسو میکوشیدند در آیینهی آثار تألیفی بومی، تصویری واضح از بودوباش و گذشتهوحال زیست زنان در جامعهی ایران ارائه کنند. اگر امروزه چنین آسوده و مطمئن از حقوق زنان سخن میگوییم و تا این حد حضورشان در متن حرکتهای فرهنگی و اجتماعی پررنگ و جریانساز است، قطعاً تا حد زیادی متکی به همین پروژههای مطالعاتی ارزشمند است. مجموعهای با تنوعی مثالزدنی که در عین گوناگونی، در خدمت یک ایدهی واحد بوده است؛ از «شهر زنان» کریستین دوپیزان تا «معرفتشناسی فمینیستی» مارتین آلکوف و از «زنان در بازار کار ایران» مهرانگیز کار تا «حقوق کودک» شیرین عبادی.
دراینمیان اما شهلا لاهیجی محقق و مؤلف را نباید از یاد برد. او همانند مؤلفان متفکر موج دوم، ازقبیل «جرمین گریر» بهدرستی میکوشد از دل فرهنگ مفاهیمی در باب زن و زنانگی استخراج و تبیین کند. چنین است که در «سیمای زن در آثار بهرام بیضایی» (با آن تصویر تمثیلی از سوسن تسلیمی در فیلم «باشو غریبهای کوچک»)، میکوشد تا در کارهای یک فیلمساز مؤلف ـ که همواره زنان در ساختهها و نوشتههایش کنشگر هستند و فراتر از تصویر معشوقه، همسر و مادر منجمدشده در دنیای مردسالار ـ زن زمینی ایرانی را بازشناسی و بازنمایی کند. اینکتاب یکی از نخستین تلاشهای ارزشمند در تبارشناسی تصویر زن در هنر مدرن ایران است و هنوز هم ارزش ویژهای دارد. در کنارش البته باید یاد کرد از اثر پژوهشی «شناخت هویت زن ایرانی» که با تمام کاستیهایش، از عزیزترین تلاشها برای ایجاد یک منبع زمینهای در باب مطالعات زنان است. روزگاری که برای پروندهای در مجلهی «وزن دنیا» سراغش رفتیم تا در باب تصویر و کنشهای زنان در شعر معاصر با او سخن بگوییم، دانستیم که تا چه حد اینپروژهها برایش جدی بوده و چه مطالعهی عمیق و در نوع خود دقیق و درستی دارد از واکاوی فرهنگ و فرازوفرودهای زیست زنان در طول تاریخ؛ خاصه تاریخ معاصر ما.
امثال شهلا لاهیجی، فارغ از اینکه تا چه حد در سلوک سیاسی و عقیدتی با آنان همراه بودیم یا نبودیم، آموزگاران بزرگ نسل ما بودند و اینطور که پیداست، آموزگاران نسلهای بعد. بدون آنان چیزهای زیادی را نمیدانستیم یا میدانستیم و اعتنا نمیکردیم. او زنی روشنگر بود و هرچه کرد، روشنگرانه. روشنگری از روشنفکری صرف مهمتر است. آن پسوند «گر»، نوعی پراگماتیسم با خود دارد که در روشنفکری نیست. شاید امروز هم به روشنگر بیشتر نیاز داریم تا روشنفکر.
نگاه مترجم
جنگجوی سانسور
امیلی امرایی
مترجم
اینکه حالا از آنچه فراگیر است حرف بزنی، دربارهاش بنویسی و از آن پول هم دربیاوری، هنر نیست! هنر را شهلا لاهیجی داشت؛ در برههای که زن در تمام ابعادش داشت از عرصهی عمومی حذف میشد، انتشاراتی راه انداخت با پسوند «مطالعات زنان»، کتابهایی منتشر کرد که جواب سوالهای زنان را میداد، برایشان روشنگری میکرد و در روزگار نبود وسایلارتباطی با بیرون از مرزها، فرصتی برای شناخت هویت، آشنایی با حقوق اولیه و اهمیت برابری و عدالت اجتماعی مهیا میکرد.
شهلا لاهیجی در دههی ۶۰ دستبهکار شد؛ آنروزهایی که فقط یکزن پیشازاو ناشر شده بود. «سیما کوبان» انتشارات دماوند را داشت و همین یکمجوز را هم خیلی زود از او پس گرفته بودند، کتابهایش را جمع کرده بودند و خودش را هم روانهی زندان و بازجویی. اینکه در چنین روزهایی تو پیشقراول بشوی، بروی دنبال گرفتن «مجوز» ـ آنهم برای انتشار کتابهایی تخصصی در حوزهی «مطالعات زنان» و اصلاً با همین اسم بخواهی از وزارتخانهی «فرهنگ و ارشاد اسلامی» مجوز بگیری ـ از شهلا لاهیجی برمیآمد. زنی شجاع که اثرگذاریاش تنها بهدلیل پیشگامبودن و اولینبودن نیست؛ او به تن صنعت نشر، قبای یک نهاد فرهنگی را در دههی60 پوشاند. با ۵۰هزار تومان که 30هزار تومانش را از فروش گردنبند عروسیاش جور کرده بود، تصمیم گرفت با همراهی زنان نویسنده و پژوهشگر، نهادی بنا کند برای آموزش به زنان، برای هر اثر پژوهشی در حوزهی مطالعات زنان که جایش خالی بود و همهچیز از یک زیرزمین شروع شد. خانم لاهیجی در یکی از مصاحبههایش گفته بود: «انقلاب که شد، آن زنهایی که همراه مردها برای این انقلاب به خیابان آمده بودند، اولین گروهی بودند که از عرصهی عمومی حذف شدند. یک حذف عامدانه داشت اتفاق میافتاد. این هم فقط به حاکمیت برنمیگشت، حتی در جامعهی روشنفکری هم یک اشکالی بود، خیلیها فکر میکردند محض ژست این را میگویم، اما واقعاً لازم میدیدم جایی باشد برای انتشار کتابهایی که به این سوالها جواب بدهد، که امید را برگرداند.»
لاهیجی، نهادسازی بالفطره بود، او جز تلاشهایش برای شکلگیری جایی برای همصداشدن حلقههای فکری حقوق و اندیشهی زنان، جنگجوی سانسور هم بود. بهجد اعتقاد داشت، باید برای خطبهخط هر کتابی جنگید و میگفت خستهشدن، کنارکشیدن و رفتن سراغ راههایی همچون «سامیزدات» -انتشار زیرزمینی- یا چاپ بیرون از ایران فقط اهرم سانسور را پرفشارتر میکند، حتی در قانون اساسی هم اینشکل از سانسور غیرقانونی است، نباید پا پَسکشید. در روزهایی که بدنهی نشر در تسلط فضایی مردانه بود و بهقول خودش همان روشنفکران هم زنان را نادیده میگرفتند، در مقابل استهزاها و ریشخندها میایستاد و از اتحادیهی ناشران تا راهروهای پرپیچوخم ادارهی سانسور سکوت نمیکرد و با همان صدای پرصلابت جواب میخواست. او میدانست کتابهایش در معرض خطر هستند. خیلیوقتها با تغییر مدیران وزارتخانه، کتابی که هزینههای بسیاری برای مراحل تحقیق و پژوهش و آمادهسازیاش شده بود، مجوزش باطل میشد و کتاب را ممنوعاز چاپ میکردند، اما او ادامه میداد. لاهیجی همیشه دغدغهی سانسور را داشت. سانسور همان موردی بود که به باور او، بسیاری از ناشران برای رویارونشدن با ارشاد یا بهقول خودشان «سر لج نیفتادن»، دربارهاش سکوت میکردند، اما لاهیجی همیشه از هر فرصتی و از هر تریبونی برای اعتراض به سانسور استفاده میکرد. در یکی از آخرین مصاحبههایش گفته بود: «نگرانیها و مخالفتهایم با سانسور همیشه بوده، آنهم سانسوری که مغایر با قانون اساسی است. یکبار از طرف ارشاد به من گفتند، بیا قانونی برای سانسور آماده کردهایم، آن را بخوان. گفتم، مگر میشود سانسور را قانونی کرد؟! گفتم قیچی را میدهید دست ما؟» سال ۱۳۸۰ در کتاب «علیه سانسور» با ابراهیم نبوی از سانسور گفت و حرف زد. از آنچه در دورهی هاشمیرفسنجانی بر سر عرصهی فرهنگ آمده بود، گفت. خانم لاهیجی در هر وضعیتی سعی میکرد از روزنههای موجود به آنچه اعتقاد داشت، بپردازد؛ به «روشنگری». یکی از همراهان راهاندازی کتابخانهی زنان صدیقه دولتآبادی شد، فعالان فرهنگی زن را تشویق کرد تا به عرصهی نشر بیایند، در شکلگیری انجمن فرهنگی زنان ناشر نقشی اساسی داشت، یکی از اولین پاتوقهای فرهنگی –کافه کتاب- را سال ۱۳۸۰ افتتاح کرد. شعار این پاتوق «کتاب با یک فنجان چای» بود که با چنان فشارهایی روبهرو شد که او مجبور شد با زیان مالی بسیار، جمعآوریاش کند. اما ماجرا به همینجا ختم نمیشد، در میانهی دههی 80 یکروز صبح که به دفتر انتشارات رسید، با ساختمان آتشگرفته و تعمداً سوخته روبهرو شد. آتشسوزی عمدی بود و هرگز مسببانش بازداشت نشدند. خانم لاهیجی که خسته نمیشد، میگفت: «هردفعه میرم ارشاد، کارمندای بخش سانسور میگن، ایبابا باز هم اینخانم اومد که دردسر درست کنه.» اما با همین مقاومتها بود که خیلیها برای اولینبار در دههی 70 با مباحث زنان آشنا شدند، با همین مبارزهها بود که او آثار بهرام بیضایی را منتشر کرد و دوام آورد و نترسید. لاهیجی برای تکتک کتابها جان گذاشت و دست آخر هم این زن جنگجو را بیماری از پا درآورد، هرچند میراثاش و آنچه ساخت، میمانند.
نگاه نویسنده
یک ناشر، یک دوست
محمدرضا مرزوقی
نویسنده
قصد ندارم در مدح شهلا لاهیجی بنویسم. نه من مدیحهسرا هستم، نه لاهیجیای که من شناختم علاقهای به مدح و ثنا داشت. این روزها و سالهای زندگیام فقط یک سرمایه برایم باقی مانده و آن تمام خاطراتی است که در چهل و اندی سال اندوختهام. گاهی باید به هر ضرب و زوری هست دست دراز کنم و انگشتان لاغر بیجانم را قلاب کنم و گوشهی خاطرهای یا شرر یاد و اندک تصویر و بویی که از گذشته در خاطرم مانده را دوباره زنده کنم و از آن بنویسم. این روزها مشغول نوشتن چنین رمانی هستم. رمانی که بیشتر مرور خاطرات درخشان زندگیام است در لابهلای این روزگار تیرهای که آسمانش را گرفته است تنگ در آغوش...
تقصیری هم ندارم؛ به قول فروغ: ما هرچه را که باید/ از دست داده باشیم، از دست دادهایم/ ما بیچراغ به راه افتادیم/ و ماه، ماه- ماده مهربان، همیشه در آنجا بود/ در خاطرات کودکانهی یک پشتبام کاهگلی
بیشتر کسانی را که دوست داشتهام از دست دادهام. خیلی زود دیدهام که چه دیر شده است. خیلی اوقات احساس میکنم به همان سنی رسیدهام که مارسل در کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» به آن رسید و بعد تصمیم گرفت برود دنبال سرنوشتاش. من هم چای و پتیتام را سالها پیش خوردهام و همانموقع معنی چرخش دایرهای زمان را در ذهن خود مرور کردهام.
مینویسم برای 22سال خاطره که با روشنگران و با شهلا لاهیجی در حافظهام جا خوش کرده. مینویسم که لااقل خودم فراموش نکنم. مینویسم از یک عصر سرد زمستان سال 80 که بیهوا به دفتر نشر روشنگران رفتم تا دستنوشتهی رمان «عاتکه» را که بعد از چندسال مجبور شده بودم بهخاطر گمشدن بخش ابتدایی رمان، دوباره از نو بنویسماش برای بختآزمایی در لاتاری انتشار، به آنها بدهم.
خودم میدانستم هیچشانسی در این بختآزمایی ندارم و حتی نمیدانستم اصلاً اینرمان به سیاستهای ایننشر نزدیکی دارد! چیزی از کار نشر نمیدانستم و خبر نداشتم که اگر ناشری جواب رد به تو بدهد، لزوماً بهمعنی بَدبودن اثر تو نیست و اغلب میتواند به این معنی باشد که کتاب تو با سلیقهی نشر آنها جور نیست یا خود تو بههردلیلی موردتایید آننشر نیستی یا هنوز آناندازه اعتبار نداری که کتابت را به چاپ برسانند یا هر ملاحظهی دیگری که هر دفتر و بنگاه نشری حق خود میداند که داشته باشد. زیبا لاهیجی فقط در دفتر بود. خواهر کوچکتر شهلا لاهیجی که برخلاف خواهر بزرگتر، بسیار خندهرو بود و کودکانگیای را تا آخرعمرش ـ که چندان هم نپایید ـ با خود حمل میکرد. زنی بلندبالا که بلافاصله مرا یاد کسی انداخت که همیشه به خودش میگفتم و میخندیدیم. گفت که مدیر انتشارات
نیست و او را باید در پاتوقاش ببینم. همچنین گفت که بهتر است کتاب را تایپ کنم و پرینتاش را بدهم. کمی بعد پرینت کتاب را به دفتر دادم و باز هم شهلا لاهیجی را ندیدم. بعد برای مدتی به جنوب رفتم. وقتی برگشتم، یک بعدازظهر به پاتوق رفتم و سرانجام توانستم خود لاهیجی را از نزدیک ببینم. زنی که سالها گفتوگوهایش را دنبال کرده بودم و برایم عجیب بود که کاری را که تا آنزمان بسیار مردانه میدانستم، دارد یکتنه انجام میدهد و پیش میبرد.
کار به این ندارم که اولین مجوز نشر بهنام کدام زن در ایران صادر شده؛ شهلا لاهیجی اولین ناشر زنی بود که بهشکل حرفهای کار نشر را دنبال کرد و نشر را بهمثابهی کاری که جنسیت در آن معنایی ندارد، بازتعریف کرد. بسیاری از زنان ناشر که در این ربعقرن اخیر شروع بهکار کردند و بعضی هم بسیار درخشیدند، دنبالهروی شهلا لاهیجی بودند و او را الگوی خود قرار دادند. منظورم آندسته زنان ناشری است که برای گرفتن مجوز کتابهایشان، پلههای ارشاد را هی بالاوپایین میروند و هی سماجت به خرج میدهند و از شکم خود و خانواده میزنند و خرج فرهنگ میکنند. آنروز که خانم لاهیجی را دیدم، مرا نشناخت. خودش به خاطرهی این اولیندیدار در مقدمهی آن کتاب، اشارهای کرده است. وقتی گفتم برای پیگیری کار فلان رمان آمدهام، گفتند چرا خود نویسنده نیامده است؟ گفتم، نویسنده خودم هستم و...
اینخاطره ماند تا یک دوستی و آشنایی 22ساله را رقم بزند. سال بعد، رمان من از چاپ درآمده بود و یککارتن 20تایی کتاب، به نشانی خانهمان در آبادان فرستاده شد که مدتی بهخاطر احوالات پدرم آنجا ماندگار شده بودم. لطف شهلا لاهیجی به من و کتابم آنچنان بود که هرجا، از رمان «عاتکه» گفته بود و از نویسندهای جوان که آن را نوشته و...
روزهای زیادی به دفتر روشنگران میرفتم. مصاحبت با شهلا لاهیجی همیشه باری به معلومات آدم میافزود. حداقل اینکه ذهنت را به چالش میکشید و اگر قرار بود دربارهی موضوعی مطلبی بنویسی یا پژوهشی انجام بدهی، میتوانست مثل ماساژوری حرفهای که با حرکتی بهظاهر ساده ماهیچههایت را جا میاندازد و بهاصطلاح ادجاستمنت میکند، بهشکل فکر کردنت به مسئله سروسامانی بدهد و راهی پیشپایت بگذارد که گاه شگفتزدهات میکرد. راهی که دقیقاً جلوی نگاهت بود، اما آن را ندیده بودی. فقط یک ذهن خلاق و نگاهی که همواره به نوگرایی تمایل دارد، میتواند اینطور شکوفا و بارور عمل کند. شاید بههمیندلیل بود که آن روزگار نهچندان دور که جامعهی ایران بهرغم بسیاری جزماندیشیها که دست بالا را داشتند، بهشکلی زیرپوستی حرکتی رو به جلو را آغاز کرده بود و خزنده و بیسروصدا ـ اما هدفمند و هوشمندانه ـ داشت راهش را به پیشرو و جامعهی جهانی هموار میکرد، خیلی از جوانان به پاتوق فرهنگیاش میآمدند و در جلسات متعدد هفتگی که در اغلبشان خود شهلا لاهیجی هم بهعنوان مستمع و گاه پیشبرندهی بحث حضور داشت، شرکت میکردند.
طی همین جلسات و مباحث طرحشده در آنها بود که جزماندیشها بهانهای دستوپا کردند و درِ پاتوق را بستند. روزی که تازه از جنوب آمده بودم و خودش همراه دو، سه نفر از همکاران داشتند آنهمه قفسهی کتاب را خالی میکردند و درِ پاتوق را میبستند، آنجا بودم. اتفاقاً عکسی با هم انداختیم میان تلی از کتاب که باید به ناشرانش پس فرستاده میشد. نمیدانم آن عکس حالا کجاست؟ توی عکس لبخند خستهای داشت. انگار میترسید عکس به دست کسانی بیفتد و ببینند که موفق شدهاند حالش را جا بیاورند. میخواست در بدترین حالتاش هم باز خندهی تسخرزناش به چشم بیاید، نه اندوهی که بر دلاش نشسته بود از بههمخوردن آنهمه برنامه و هدف که برای پاتوق فرهنگی در سر داشت و نشد که بشود که روزگار را چنان تیرهوتار کردند که هیچگاه نشود آنچه میخواستیم بشود. وقتی از خاطرات زنداناش برایم میگفت و از ترسی که در دل مهری انداخته بودند بهخاطر دخترش و اینکه خیال خودش راحت بود چون مشکل مهری را نداشت، برایم عجیب بود که چقدر در کمال خونسردی تعریف میکند. ادای خونسردی و کولبودن درنمیآورد. فقط به این آگاهی رسیده بود که اینها بهای رسیدن به رویای دورودرازی است که در سر داشته. وقتی روزنامهنگاری را آغاز کرده بود، لابد بهبهای آن فکر کرده بود. وقتی بعد از اتفاقات سالهای 58 تا 61 به این نتیجه رسیده بود که برای دستیافتن به آن ایدهآلی که در جستوجوی آن است، باید دفتر نشر خودش را باز کند و با چاپ یک کتاب کوچک جیبی کارش را آغاز کرده بود، حتماً به این بهادادن فکر کرده بود. وقتی در کنفرانس برلین حرف خودش را زد و هم از آنطرف خورد، هم از اینطرف به زندان رفت، همچنان دلخوش به هدفی بود که جامعهی ایرانی با تمام رنگارنگی خود صدواندی سال است که دارد جستوجویش میکند. تاریخ را خوب خوانده بود و درک روشنی از آن داشت. گیرم که بخشهای زنانهی آن بیشتر توجهاش را جلب میکرد؛ بخشهای بهقول خودش زنمحور یا مادرمحور. وقتی از منظر خودش تاریخ را تعریف میکرد، میپذیرفتی که میشود تاریخ را اینگونه هم دید. حتی از خودت میپرسیدی که چرا تابهحال اینطور به تاریخ بشر توجه نشده است؛ اینکه در دوران مادرمحوری تشکلهای اجتماعی چگونه اداره میشده و مثلاً در تمدن سیلک کاشان، زنان چه جایگاه و مرتبتی داشتهاند. بخشی از دانستهها و کنجکاویهای تاریخی و اسطورهای خودم را مدیون بحثهایی که با او داشتم و جلساتی که گاه فرصت میشد و میرفتم، میدانم. کتابهایی هم که منتشر میکرد، بیبهره از این دغدغهمندیها نبود. همین که اسم یک«سیلابی» روشنگران را بهاسم طولانی «روشنگران و مطالعات زنان» تبدیل کرد، نشان میداد که دغدغههای فرهنگی و اجتماعی برایش مهمتر از برندسازی و تجارت است. برای همین وقتی از او پرسیده بودند چرا پاتوق فرهنگی را دایر کردهای؟ جواب داده بود: «میخواستم جوانان بهجای وقت
تلفکردن در کافه توتفرنگی، به جایی بیایند که یک چای رایگان بنوشند و کنار آن کتابی هم تورق کرده باشند و گپوگفتی بهدردبخور کرده باشند.»
این هدف او را در کنار پاتوقی که دایر کرد، قیاس کنید با دکان بازارهایی که اینروزها دمبهدقیقه دایر میشوند بهنام اماکن فرهنگی، کتابخوانی، تئاتر و... در پاتوق فرهنگی شهلا لاهیجی مجبور نبودی بهخاطر 10دقیقه نشستن و تورق کتاب، پول یکقهوه یا شیک یا غذاهایی با اسمهای عجیبوغریب را پیاده شوی. فقط کافی بود اهل کتاب باشی تا یک میز راحت و یک فنجان چای خوشطعم میهمانت کنند. شاید بههمیندلیل نیازی نمیدید که با جاهایی یا کسانی ساختوپاخت کند و وامهایی دریافت کند تا انتشاراتش را از یک طبقهی زیرزمین، به یکساختمان چندطبقه تبدیل کند و چندین کتابفروشی اینور و آنور شهر و کشور داشته باشد. اگر میخواست حتماً میتوانست، اما نخواست و تن نداد. حاضر شد هر روز بودجهاش اندک و اندکتر شود، اما دغدغهمندی فرهنگی و جنسیتیاش را دنبال کند. میگفت: «من از آندسته فمینیستهایی هستم که اتفاقاً در میان بهترین مردان زندگی کردهام. پدرم بسیار دوستم داشت و شوهرم بسیار به من احترام میگذاشت؛ بههمیندلیل دشمنیای با مردان ندارم. فقط خواهان حقوق برابرم.»
خواهان حقوق برابر بود، نه در خانوادهای که بسیار او را میستودند بلکه در جامعهای که میدید چقدر من و دیگری وجود دارد. زن دیگریِ مرد میشود و آنکه مثل من فکر نمیکند، میشود دیگریِ من و این «من»، ـ من خودبرتربین ـ همواره در حال نادیدهگرفتن حقوق دیگری است. او نابرابری را نه در خانوادهی روشنفکر خود که در خیابانها و کوچههای این شهر و شهرهای دیگر دیده بود.
او هم مثل هر آدم مترقی و آزاداندیشی به این ایمان رسیده بود که تا زن به حقوق خود نرسد، هیچکس به حق و حقوقاش نخواهد رسید. تا زن طعم آزادی را نچشد، کسی از آزادی بهره نخواهد برد. حمایتاش از کمپین یکمیلیون امضاء هم دقیقاً بههمیندلیل بود. چقدر جای این اندیشه اینروزها خالی است. چقدر جای شهلا لاهیجی اینروزها خالی است و چقدر جای خالی بعضی آدمها، بزرگ است؛ به بزرگی خودشان.
سرکار خانم لاهیجی عزیز! نشر روشنگران و مطالعات زنان امسال 40 ساله شد. تازه آغاز چلچلی این فرزندی بود که در دامن خود پروردی. حیف شد که تنهایش گذاشتی که تنهایمان گذاشتی. دوستت داریم. سفرت به خیر.