| کد مطلب: ۴۶۴۲۳

دوست دارم طناب ماهو بگیرم/درباره عکسی از ابر ماه

ماه کامل وسط آسمان افتاده است. یاد مادرش می‌افتد. یادش داده بود که وقتی ماه را در چنین موقعیتی دید، به نوک دماغش نگاه کند و از عمق جان آروز کند و آرزو را به دست باد بسپارد که به آسمان ببرد.

دوست دارم طناب ماهو بگیرم/درباره عکسی از ابر ماه

گاهی لشکر غم چنان به وجود آدم حمله‌ور می‌شود که گویی «جان اسنو» به جنگ با «رمزی بولتون» رفته باشد. نه اینکه بخواهم آدم قصه را «جان اسنو» بدانم، اما موقعیتی که در آن گیر کرده بود کم از آن احوال نداشت.

به روبرو، به پشت، به چپ، به راست، به روزهای رفته‌ و نرفته، به گذشته و آینده نگاه می‌کرد. تا دورِ دور خالی‌خالی بود. تنها و وامانده روبه‌روی لشکری تا بن‌دندان مسلح ایستاده بود. خودش بود و خودش. از شش طرفش راه بسته بودند. عجیب اینکه از همه اسباب جنگ هیچ نداشت؛ مگر اندکی توکل و ذره‌ای امید...

لشکر غم اما هردَم به سویش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. از این‌جا به‌بعد ماجرا را از «پی او‌ وی» آدم قصه ببینید. دایره تنگ و تنگ‌تر می‌شود. به هر طرف که می‌چرخد روزنه‌ای پیدا نمی‌کند.

چیزی به نابودشدنش نمانده است. نه شمشیری دارد که از نیام درآورد و لااقل به سر و دست چهار نفر بزند، نه سپری که بتواند جلوی تیغ دشمن‌اش بگیرد. پیراهن از تن می‌کَند. از روی زمین مشتی خاک برمی‌دارد که به صورتش بزند. ناگهان ردی از نور ماه را روی دستش می‌بیند.

به آسمان نگاه می‌کند. ماه کامل وسط آسمان افتاده است. یاد مادرش می‌افتد. یادش داده بود که وقتی ماه را در چنین موقعیتی دید،  به نوک دماغش نگاه کند و از عمق جان آروز کند و آرزو را به دست باد بسپارد که به آسمان ببرد.

چیزی به نابودی‌اش نمانده. دایره آنقدر تنگ شده که راه نفس بر او نمانده. در اوج واماندگی سر به آسمان می‌بَرد، نگاهی به ماه می‌اندازد.

از همان‌جا نگاهش راه به نوک دماغش می‌بَرد و از ته دل آرزو می‌کند... زیر لب می‌خواند؛ دوست دارم طناب ماهو بگیرم بالا برم. 

 عکس: Getty Images

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه تیتر یک
پربازدیدترین
آخرین اخبار