فترت حکمرانی و وضعیت مردم
کشورها نه با شعار، نه با توهم قدرتمندی غیرواقعی و نه تصور مبالغهآمیز حمایتهای همیشگی مردم اداره میشوند. حکمرانی پایدار زمانی ممکن است که مردم در مدار قدرت حضور واقعی داشته باشند، نه صرفاً در محاسبات تبلیغاتی به شمار آیند.
واقعیت آن است که بخشی از صاحبان قدرت یا از یاد بردهاند، یا هرگز بهدرستی درنیافتهاند که استقرار این نظام سیاسی در چه شرایط تاریخی، با چه آرایش و تعادل قوای بینالمللی و با چه سطحی از مشارکت و همراهی عمومی ممکن شد. همان قدرتی که یکبار با کمترین هزینه و با حضور گسترده مردم در خیابانها به دست آمد، در شرایط کنونی نیز میتواند ــ برخلاف تصور رایج در سطوحی از حاکمیت ــ از دست برود.
تجربه تاریخی نشان میدهد حکومتها، فارغ از شیوههای حکمرانیشان، زمانی دچار خطا میشوند که تصور میکنند چون با اتکای مردم به قدرت رسیدهاند، پس حفظ آن نیز تضمین شده است. این توهم، حاکمان را به این گمان میکشاند که «ما بودهایم و خواهیم بود» و میتوانند با اتکای به ابزار قدرت، هرگونه مخالفت را کنار بزنند.
حال آنکه مهمترین درس تاریخ سیاسی این است: هیچ حکومتی بدون حمایت آگاهانه و فعال مردم دوام نیاورده است. در این میان «مردم» یا در معنای پیچیده و گستردهتر «ملت»، مفاهیمی یکدست و ایستا نیستند؛ هرکدام به تفکیک پدیدهای چندوجهیاند که در طول زمان تغییر میکنند، به تجربههای جدید واکنش نشان میدهند و حتی از درون همان چارچوب ایدئولوژیک نخستین، به ارزیابی دوباره حکومت و کارنامه آن میپردازند؛ همان مردمی که روزی حکومت را برپا کردهاند ممکن است، در یک فرآیند تدریجی، به مرحله رویگردانی یا تقابل برسند.
بخش مهمی از فلسفه سیاسی مدرن دقیقاً برای فهم همین مفهوم تدوین شده است: انتقال مسالمتآمیز قدرت از طریق سازوکارهای دموکراتیک. جز «هابز» که تغییر حکومت را تنها از مسیر جنگ داخلی ممکن میدانست، تقریباً همه نظریهپردازان سیاسی، انتخابات آزاد و مشارکت عمومی را ابزارهای اصلی جابهجایی قدرت و جلوگیری از انباشت بحران دانستهاند. در برخی کشورها، ازجمله ایران، تعدادی از صاحبان قدرت در میان حاکمان چنین میپندارند که باورهای دینی مردم، آنان را بهطور دائمی پشت حکومت نگه میدارد. بر اساس این تصور، حمایت مردم نوعی «ایمان ثابت» تلقی میشود که با نارضایتیهای اقتصادی، اجتماعی یا محدودیتهای سیاسی متزلزل نمیشود.
نتیجه چنین برداشتهایی، کنار گذاشتن ضرورت اصلاحات بنیادی و چشمپوشی از بازاندیشی در شیوه حکمرانی یا واگذاری آن است. مردم در این نگاه نه یک «ملت پرسشگر» بلکه «امتی وفادار» تصور میشوند. اما تاریخ بارها برخلاف چنین برداشتهایی عمل کرده است. بسیاری از سلسلهها و حکومتهای قدرتمند، از ساسانیان تا صفویان، نه الزاماً با حمله خارجی بلکه با فرسایش حمایت اجتماعی و انباشت نارضایتی داخلی سقوط کردند. حتی حملات خارجی نیز، اغلب بر این تصور بنا شده که مردمِ ناراضی از حکومت، از مهاجمان استقبال خواهند کرد.
نمونه روشن معاصر، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی است. گورباچف در سال ۱۹۸۵ در مواجهه با یک بنبست اقتصادی عمیق، نه توانست به کا.گ.ب تکیه کند و نه به ارتش سرخ. تنها گزینه موجود حرکت بهسوی «پروسترویکا» و «گلاسنوست» بود؛ دو سیاستی که هدفشان بازسازی اقتصادی و شفافسازی سیاسی برای جلب اعتماد از دسترفته مردم و مشارکت آنان بود. اگر همین اصلاحات در دوره خروشچف آغاز شده بود، شاید شوروی به آن فروپاشی گسترده و سریع دچار نمیشد.
در ایران امروز نیز فاصله مردم از حاکمیت نسبت به دهههای نخست انقلاب به شکل محسوسی افزایش یافته است؛ چه به دلیل فشارهای معیشتی، چه فسادهای گسترده در میان صاحبان قدرت سیاسی، چه محدودیتهای اجتماعی و مدنی و آزادیهای سیاسی و چه پیامدهای سیاست خارجی تقابلمحور. در چنین وضعیتی، رجوع دوباره به مردم و باز کردن راههای مشارکت واقعی ــ چه در قالب انتخابات و چه سازوکارهای فراتر از آن ــ نهفقط گزینهای سیاسی بلکه ضرورتی حکمرانی است.
تصور اینکه در صورت تکرار رخدادهایی مشابه «عملیات جنگ ۱۲ روزه»، نود درصد مردم با همین وضعیت کنونی به صف خواهند شد تحلیلی واقعبینانه نیست. تداوم چنین ارزیابیهایی، تصمیمگیران را به خط مقدم انتخابهای پرخطر میفرستد، بیآنکه ابزارهای واقعی مقابله و اداره بحران را در اختیار داشته باشند.
حقیقت این است: کشورها نه با شعار، نه با توهم قدرتمندی غیرواقعی و نه تصور مبالغهآمیز حمایتهای همیشگی مردم اداره میشوند. حکمرانی پایدار زمانی ممکن است که مردم در مدار قدرت حضور واقعی داشته باشند، نه صرفاً در محاسبات تبلیغاتی به شمار آیند.