| کد مطلب: ۳۳۶۳۹

شمایل جهان مد نظر ترامپ/بررسی قدرت آمریکا در عصر جدید ملی‏‌گرایی

شاید مهمترین اتفاق در این تحول در سال ۲۰۱۶ رخ داد؛ زمانی که دونالد ترامپ به ریاست‌‏جمهوری ایالات متحده رسید. او قول داد که «آمریکا را دوباره بزرگ کند» و «آمریکا را در اولویت قرار دهد». اینها شعارهایی بودند که روحیه پوپولیستی، ملی‏‌گرایانه و ضدجهانی را برجسته می‏‌کردند و این روحیه چیزی بود که در داخل و خارج از غرب نفوذ کرده بود.

شمایل جهان مد نظر ترامپ/بررسی قدرت آمریکا در عصر جدید ملی‏‌گرایی

مایکل کیمیج مدیر انستیتو کنان در مرکز ویلسون: در دو دهه‌ای که پس از پایان جنگ سرد از راه رسید، گلوبالیسم بیش از ناسیونالیسم جایگاه خود را به دست آورد. همزمان، ظهور سیستم‌ها و شبکه‌های پیچیده‌تر نهادی، مالی و فناوری، بر نقش فرد در سیاست سایه انداخت. اما در اوایل دهه 2010، یک تغییر عمیق آغاز شد. کادری از شخصیت‌های کاریزماتیک با یادگیری استفاده از ابزار این قرن، کهن‌الگوهای قبلی را احیا کردند و این کهن‌الگوها عبارتند از رهبری قدرتمند، ملت بزرگ، تمدن سربلند. احتمالاً بشود گفت که این تغییر در روسیه آغاز شد.

در سال 2012، ولادیمیر پوتین ریاست‌جمهوری را ترک کرد و چهار سال را به‌عنوان نخست‌وزیر گذراند، درحالی‌که مدودف، به عنوان متحد مطیعش رئیس‌جمهوری روسیه بود. پوتین در نهایت به شغل اصلی‌اش بازگشت و اقتدار خود را تثبیت کرد، همه مخالفان را در هم شکست و خود را وقف بازسازی «جهان روسی» کرد. او وضعیت قدرت بزرگی را که با سقوط اتحاد جماهیر شوروی از بین رفته بود، بازگرداند و در برابر سلطه ایالات متحده و متحدانش مقاومت کرد.

دو سال بعد، شی‌جین‌پینگ در چین به قدرت رسید. اهداف او مانند پوتین بود، اما در مقیاسی بسیار بزرگتر و البته چین توانایی‌های بسیار بیشتری داشت. در سال 2014، نارندرا مودی، مردی با آرزوهای بزرگ برای هند، روند صعود سیاسی خود را به دفتر نخست‌وزیری تکمیل کرد و ناسیونالیسم هندو را به عنوان ایدئولوژی غالب کشورش تثبیت کرد. در همان سال، رجب‌طیب اردوغان، که کمی بیش از یک دهه به‌عنوان نخست‌وزیر ترکیه سپری کرده بود، رئیس‌جمهور ترکیه شد. به‌طور خلاصه، اردوغان گروه دموکراتیک جناح‌بندی‌شده کشورش را به یک نمایش تک‌نفره خودکامه تبدیل کرد.

شاید مهمترین اتفاق در این تحول در سال 2016 رخ داد؛ زمانی که دونالد ترامپ به ریاست‌جمهوری ایالات متحده رسید. او قول داد که «آمریکا را دوباره بزرگ کند» و «آمریکا را در اولویت قرار دهد». اینها شعارهایی بودند که روحیه پوپولیستی، ملی‌گرایانه و ضدجهانی را برجسته می‌کردند و این روحیه چیزی بود که در داخل و خارج از غرب نفوذ کرده بود. حتی زمانی که نظم بین‌المللی لیبرال به رهبری ایالات متحده مستقر شده و رشد کرد، ترامپ فقط سوار بر موج جهانی نشده بود. دیدگاه او از نقش ایالات متحده در جهان ریشه در فرهنگ مخصوصاً آمریکایی داشت. 

برای مدتی به نظر می‌رسید که شکست ترامپ در برابر جو بایدن در رقابت‌های انتخابات ریاست‌جمهوری 2020 نشان‌دهنده یک بازسازی بود. ایالات متحده در حال کشف موقعیت خود پس از جنگ سرد بود. در آن زمان این کشور آماده بود نظم لیبرال را تقویت کند و امواج پوپولیسم را متوقف کند. با این حال، پس از بازگشت غیرمعمول ترامپ، اکنون به نظر می‌رسد که بایدن، و نه ترامپ، یک مسیر جدید را ترسیم کرد.

ترامپ و تریبون‌های حامی‌اش، عظمت ملی آمریکا را در دستور کار جهانی تنظیم می‌کنند. آنها مردان قدرتمندی هستند که ارزش اندکی برای سیستم‌های مبتنی بر قوانین، اتحادها یا انجمن‌های چندملیتی قائل هستند. آنها شکوه یکباره و آینده کشورهایی که بر آنها حکومت می‌کنند را می‌پذیرند و نگاهی تقریباً عرفانی برای حکومت خود دارند. اگرچه برنامه‌های آن‌ها می‌تواند متضمن تغییرات رادیکال باشد، اما استراتژی‌های سیاسی آن‌ها بر طیف‌هایی از محافظه‌کاری تکیه دارد.

از برخی جهات، این رهبران و دیدگاه‌هایشان «برخورد تمدن‌ها» را تداعی می‌کنند که ساموئل هانتینگتون، دانشمند علوم سیاسی، که در اوایل دهه 1990 درباره‌اش نوشت. او تصور می‌کرد که این دیدگاه‌ها منجر به درگیری‌های جهانی پس از جنگ سرد خواهد شد. اما آنها این کار را به شیوه‌ای انجام می‌دهند که اغلب عملگرایانه و انعطاف‌پذیر است تا سرسختانه و خشک. برخورد تمدن‌ها این است: مجموعه‌ای از ژست‌ها و سبک‌های رهبری که می‌تواند رقابت و همکاری بر سر منافع اقتصادی و ژئوپلیتیکی را به عنوان رقابتی بین دولت‌های متمدن پیکربندی کند.

این مسابقه گاهی در قالب لفاظی است و به رهبران این امکان را می‌دهد تا از زبان و روایت‌های تمدنی استفاده کنند، بدون اینکه مجبور باشند به سناریوی مد نظر هانتینگتون یا تقسیم‌بندی‌های تا حدی ساده‌ای که پیش‌بینی کرده بود، پایبند باشند. مثلاً، روسیه ارتدوکس در حال جنگ با اوکراین ارتدوکس است، نه با ترکیه مسلمان. ترامپ در کنوانسیون جمهوری‌خواهان در سال 2020 به عنوان «بادیگارد تمدن غرب» معرفی شد. رهبری کرملین مفهوم روسیه را به عنوان یک «دولت-تمدن» توسعه داده است و از این اصطلاح برای توجیه تلاش‌های خود برای تسلط بر بلاروس و به انقیاد گرفتن اوکراین استفاده می‌کند.

در اجلاس سران برای دموکراسی در سال 2024، نارندرا مودی دموکراسی را به‌عنوان «رگ حیات تمدن هند» توصیف کرد. اردوغان در یک سخنرانی در سال 2020 اعلام کرد که «تمدن ما تمدن فتح است.» شی‌جین‌پینگ، رهبر چین در یک سخنرانی در سال 2023 در کمیته مرکزی حزب کمونیست چین، از فضایل یک پروژه تحقیقات ملی در مورد خاستگاه تمدن چین تمجید کرد و چین را «تنها تمدن بزرگ و بدون وقفه‌ای که تا امروز به شکل دولتی ادامه دارد» نامید.

در سال‌های آینده، نوع نظم و ترتیب این رهبران تا حد زیادی به دوره دوم ترامپ بستگی دارد. به هر حال، این نظم تحت رهبری ایالات متحده بود که توسعه ساختارهای فراملی را پس از جنگ سرد تشویق کرد. اکنون که ایالات متحده به رقص قدرت‌ها در قرن بیست‌ویکم پیوسته است، اغلب سعی می‌کند آهنگ این رقص را بنوازد. با روی کار آمدن ترامپ، عقل متعارف در آنکارا، پکن، مسکو، دهلی نو، و واشنگتن (و بسیاری از پایتخت‌های دیگر) حکم خواهد کرد که هیچ سیستم واحد و مجموعه‌ قوانین مورد توافق وجود ندارد.

در این محیط ژئوپلیتیکی، ایده از قبل‌تضعیف‌شده «غرب» حتی بیشتر فروکش خواهد کرد و در نتیجه، وضعیت اروپا نیز که در دوران پس از جنگ سرد شریک واشنگتن در نمایندگی «جهان غرب» بود، تضعیف خواهد شد. کشورهای اروپایی شرطی شده‌اند که از ایالات متحده، رهبری در اروپا و نظم مبتنی بر قوانین (نه لزوماً از نوع آمریکایی) را در خارج از اروپا انتظار داشته باشند. تقویت این نظم، که سال‌ها در حال فروپاشی بوده است، به اروپا سپرده خواهد شد. 

دولت ترامپ این پتانسیل را دارد که در نظم بین‌المللی بازنگری‌شده‌ای که سال‌ها در حال ساخته شدن است، موفق شود. اما ایالات متحده تنها در صورتی پیشرفت خواهد کرد که واشنگتن خطر تلاقی خطوط گسل ملی را تشخیص دهد و این خطرات را از طریق دیپلماسی صبورانه و خستگی‌ناپذیر خنثی کند. ترامپ و تیمش باید مدیریت درگیری را پیش‌نیاز عظمت آمریکا بدانند نه مانعی برای آن.

ریشه‌های واقعی ترامپیسم

تحلیلگران اغلب به اشتباه ریشه‌های سیاست خارجی ترامپ را در سال‌های بین دو جنگ ردیابی می‌کنند. زمانی که جنبش اصلی «اول آمریکا» در دهه 1930 شکوفا شد، ایالات متحده ارتش متوسطی داشت و موقعیت ابرقدرت نداشت. آمریکایی‌اولی‌ها بیش از هر چیزی آرزو داشتند که این وضعیت را حفظ کنند. آنها به دنبال اجتناب از درگیری بودند.

در مقابل، ترامپ جایگاه ابرقدرتی ایالات متحده را گرامی می‌دارد، همانطور که بارها در دومین سخنرانی خود در مراسم تحلیف خود تاکید کرد. او مطمئناً هزینه‌های نظامی را افزایش می‌دهد و با تهدید به تصرف یا تصاحب گرینلند و کانال پاناما، قبلاً ثابت کرده است که از درگیری دوری نخواهد کرد. ترامپ می‌خواهد تعهدات واشنگتن در قبال نهادهای بین‌المللی را کاهش دهد و دامنه ائتلاف‌های ایالات متحده را محدود کند، اما هیچ علاقه‌ای به عقب‌نشینی آمریکا از صحنه جهانی ندارد.

ریشه‌های واقعی سیاست خارجی ترامپ را می‌توان در دهه 1950 یافت. این دیدگاه‌ها از ایده ضد‌کمونیسم فزاینده آن دهه سرچشمه می‌گیرند. هرچند دیدگاه ترامپ از نوع لیبرال که ترویج دموکراسی، مهارت تکنوکراتیک و بین‌المللی‌گرایی شدید را ترویج می‌‌کرد نیست. رئیس‌جمهور هری ترومن، دوایت آیزنهاور و جان‌اف‌کندی در پاسخ به تهدید شوروی از چنین دیدگاهی حمایت می‌کردند.

دیدگاه ترامپ از جنبش‌های راست‌گرای ضدکمونیستی دهه 1950 سرچشمه می‌گیرد، که غرب را در مقابل دشمنانش قرار می‌داد، از انگیزه‌های مذهبی استفاده می‌کرد و سوءظن به لیبرالیسم آمریکایی را به عنوان رویکردی بیش از حد نرم‌خو، بیش از حد فراملی، و بیش از حد سکولار برای محافظت از کشور در سر دارد.

این میراث سیاسی داستانی است که در سه کتاب آمده است. اولین داستان به کتاب «شاهد» مربوط می‌شود که درباره دیتاکر چمبرز است. او یک روزنامه‌نگار آمریکایی، یک جاسوس کمونیست و شوروی سابق بود که در نهایت از حزب جدا شد و به یک محافظه‌کار سیاسی تبدیل شد. کتاب، مانیفست او در سال 1952 درباره لیبرال‌های آمریکایی و خیانت آنها بود که اتحاد جماهیر شوروی را جسور کرد.

چنین دیدگاهی مشابه جیمز برنهام، متفکر برجسته محافظه‌کار سیاست خارجی پس از جنگ را نیز به فکر فرو برد. او در کتاب خود، «خودکشی غرب» که در سال 1964، منتظر شد و نهاد سیاست خارجی آمریکا را به خاطر حمایت از «اصولی که بین‌المللی و جهانی هستند و نه محلی یا ملی» مقصر دانست. برنهام از سیاست خارجی مبتنی بر «خانواده، جامعه، کلیسا، کشور و تمدن تاریخی خاص که من عضوی از آن هستم» حمایت می‌کرد.

یکی از جانشینان فکری برنهام روزنامه‌نگار جوانی به نام پت بوکانان بود. بوکانان در انتخابات ریاست‌جمهوری سال 1964 از بری گلدواتر حمایت کرد. او از دستیاران رئیس‌جمهور ریچارد نیکسون بود و در سال 1992، یک چالش اولیه بزرگ را برای رئیس‌جمهور وقت جمهوری‌خواه، جورج اچ دبلیو بوش، به راه انداخت.

بوکانان بود که در ایده‌هایش دقیقاً دوران ترامپ را پیش‌بینی می‌کند، در سال 2002، کتاب «مرگ غرب» را منتشر کرد و در آن نوشت که «سفیدپوستان فقیر به سمت راست گرایش پیدا می‌کنند» و ادعا کرد که «سرمایه‌دار جهانی و محافظه‌کار واقعی مثل قابیل و هابیل هستند.» به‌‌رغم عنوان کتاب، بوکانان تا حدودی به غرب امیدوار بود و به شکست قریب‌الوقوع گلوبالیسم اطمینان داشت. او نوشت: «زیرا گلوبالیسم پروژه‌ای نخبگانی است و از آنجا که معماران آن ناشناخته و مورد بی‌مهری هستند، در مقابل سد بزرگ میهن‌پرستی سقوط خواهد کرد.»

ترامپ این سنت محافظه‌کاری چنددهه‌ای را نه از طریق مطالعه نوشته‌های چنین چهره‌هایی، بلکه از طریق غریزه و بداهه‌پردازی در جریان مبارزات انتخاباتی پرورش داد. ترامپ مانند چمبرز، برنهام و بوکانان، به عنوان تازه‌واردهای سیاسی که شیفته قدرت هستند، از شمایل‌بازی و گسست لذت می‌برد، به دنبال برهم زدن وضعیت موجود است و از نخبگان لیبرال و کارشناسان سیاست خارجی متنفر است.

ترامپ ممکن است وارث مردان و جنبش‌هایی که چنین تفکری را شکل دادند نباشد. این افراد با توسل اخلاق‌گرایی مسیحی و گاه با نخبه‌گرایی مورد حمله قرار گرفتند. اما او با حیله و موفقیت خود را نه به‌عنوان نمونه‌ای بارز از فضایل فرهنگی و تمدنی غرب، بلکه به عنوان سرسخت‌ترین مدافع آن در برابر دشمنان درونی و بیرونی معرفی کرده است.

تجدیدنظر‌گرایان

بیزاری ترامپ از انترناسیونالیسم جهانی، او را با پوتین، شی، مودی و اردوغان همسو می‌کند. این پنج رهبر در نفرت از محدودیت‌های سیاست خارجی و ناتوانی عصبی در ایستادن در کنار دیگران مشترک هستند. همه آنها برای تغییر فشار می‌آورند، درحالی‌که صرفاً به دنبال تحمیل پارامترهای مد نظر خود هستند. پوتین به دنبال روسیه‌سازی خاورمیانه نیست. شی تلاشی برای بازسازی آفریقا، آمریکای لاتین یا خاورمیانه براساس تصویر چین ندارد. مودی در تلاش برای ساخت یک هند دیگر در خارج از کشور نیست. اردوغان ایران یا جهان عرب را برای ترکیه‌ای شدن تحت فشار قرار نمی‌دهد. ترامپ نیز علاقه‌ای به آمریکایی‌سازی به عنوان دستور کار سیاست خارجی ندارد. حس استثنایی بودن او در آمریکا، ایالات متحده را از دنیای بیرونی ذاتاً غیرآمریکایی جدا می‌کند.

تجدیدنظرطلبی می‌تواند با این اجتناب جمعی از نظام‌سازی جهانی و با نحیف شدن نظم بین‌المللی همزیستی داشته باشد. از نظر شی، تاریخ و قدرت چین - نه منشور سازمان ملل یا ترجیحات واشنگتن - داوران واقعی وضعیت در تایوان هستند، زیرا چین است که حرف اول و آخر را درباره تایوان می‌زند. هند نیز همچنان به دعوای مرزهای خود با چین و پاکستان ادامه می‌دهد. دعوایی که از زمان استقلال هند در سال 1947 حل نشده است.

تجدیدنظرطلبی اردوغان واقعی‌تر است. ترکیه برای سود بردن از متحد خود در آذربایجان، اخراج ارامنه آذربایجان از منطقه مورد مناقشه قره‌باغ کوهستانی را نه از طریق مذاکره بلکه از طریق نیروی نظامی تسهیل کرد. عضویت ترکیه در ائتلاف ناتو، که متضمن تعهد رسمی به دموکراسی و یکپارچگی مرزها است، مانعی برای اردوغان ایجاد نکرد. ترکیه همچنین حضور خود را به‌عنوان یک نیروی نظامی در سوریه تثبیت کرده است. این رویکرد به‌طور دقیق شبیه به بازسازی امپراتوری عثمانی نیست. اردوغان قصد ندارد قلمرو سوریه را دائمی نگه دارد. اما پروژه‌های نظامی-سیاسی ترکیه در قفقاز جنوبی و خاورمیانه برای اردوغان یک انعکاس تاریخی دارد و آن اثبات عظمت ترکیه است. آنکارا نشان می‌دهد که ترکیه در هر جایی که اردوغان بگوید که باید باشد و خواهد بود.

در میان این موج فزاینده تجدیدنظرطلبی، جنگ روسیه علیه اوکراین داستان اصلی است. سخنان پوتین که معتقد است برای «عظمت» روسیه کار می‌کند و ریاست کشوری را بر عهده دارد که در چشم او قدرتش پایانی ندارد، مملو از اشارات تاریخی است. سرگئی لاوروف، وزیر امور خارجه روسیه، زمانی در سخنی عاقلانه گفت که نزدیکترین مشاوران پوتین «ایوان مخوف، پتر کبیر و کاترین کبیر» هستند.

اما این آینده روسیه است که پوتین را به رهبری نگران‌کننده تبدیل می‌کند نه گذشته. تهاجم روسیه در سال 2022 یک نقطه عطف ژئوپلیتیکی مشابه آنچه که جهان در سال‌های 1914، 1939 و 1989 شاهد بود، ایجاد کرد. پوتین جنگی را برای تجزیه یا استعمار اوکراین به راه انداخت. هدف او از تهاجم، ایجاد سابقه‌ای بود که جنگ‌های مشابه را در دیگر مواقع زمانی توجیه می‌کرد و احتمالاً بازیکنان دیگر از جمله چین را در مورد پیگیری اهداف نظامی در تایوان وسوسه می‌کرد.

پوتین قوانین را بازنویسی کرد. جنگ برای روسیه بد پیش رفت اما موجب انزوای جهانی روسیه نشد. پوتین ایده جنگ در مقیاس بزرگ را به‌عنوان ابزاری برای تسخیر سرزمینی عادی‌سازی کرده است. او این کار را در اروپایی انجام داده است که زمانی مظهر نظم بین‌المللی مبتنی بر قوانین بود.

با این حال، جنگ در اوکراین به سختی می‌تواند مرگ دیپلماسی بین‌المللی را رقم بزند. از برخی جهات، جنگ دیپلماسی بین‌المللی را کلید زده است. به عنوان مثال، گروه BRICS که چین، هند و روسیه را به طور رسمی (به همراه برزیل، آفریقای جنوبی و سایر کشورهای غیرغربی) به یکدیگر متصل می‌کند، بزرگ‌تر و مسلماً منسجم‌تر شده است. از سوی دیگر، ائتلاف حامیان اوکراین بسیار فراتر از فراآتلانتیک است. این ائتلاف شامل استرالیا، ژاپن، نیوزیلند، سنگاپور و کره جنوبی است. چندجانبه‌گرایی زنده و سالم است.

در این چشم‌انداز ژئوپلیتیکی متغیر، روابط متلون و پیچیده هستند. پوتین و شی یک شراکت ایجاد کرده‌اند، اما این شراکت یک اتحاد کامل نیست. شی هیچ دلیلی برای تقلید از گسست بی‌پروای پوتین از اروپا و ایالات متحده ندارد. روسیه و ترکیه با وجود اینکه رقیب یکدیگر هستند، حداقل می‌توانند اقدامات خود را در خاورمیانه و قفقاز جنوبی هماهنگ کنند. هند به شدت مراقب چین است. اگرچه برخی از تحلیلگران، چین، ایران، کره شمالی و روسیه را به عنوان یک «محور» توصیف می‌کنند، آما واقعیت این است که این چهار کشور عمیقاً متفاوت هستند و منافع و جهان‌بینی آنها غالباً متفاوت است.

سیاست خارجی این کشورها بر تاریخ و منحصر به فرد‌بودن‌شان تأکید دارد. این امر خلاف همگرایی آنها عمل می‌کند و تشکیل محورهای پایدار را برای آنها دشوار می‌کند. یک محور نیاز به هماهنگی دارد، درحالی‌که تعامل بین این کشورها سیال، معاملاتی و شخصیت‌محور است. هیچ چیز در اینجا سیاه و سفید نیست، هیچ چیز قطعی نیست و هیچ چیز غیرقابل مذاکره نیست.

این محیط بین‌المللی کاملاً مد نظر ترامپ است. هیچ گسل تعریف‌شده مذهبی و فرهنگی او را محدود نمی‌کند. او اغلب به افراد، بیش از دولت‌ها و به روابط شخصی بیش از اتحادهای رسمی اهمیت می‌دهد. اگرچه آلمان متحد ایالات متحده در ناتو و روسیه یک دشمن همیشگی است، اما ترامپ در اولین دوره ریاست‌جمهوری خود با آنگلا مرکل صدراعظم آلمان درگیر شد و با پوتین با احترام برخورد کرد. کشورهایی که ترامپ بیشتر با آنها دست و پنجه نرم می‌کند، کشورهایی هستند که در غرب قرار دارند. اگر هانتینگتون زنده بود و این وضعیت را می‌دید، مسلماً گیج می‌شد.  

چشم‌انداز جنگ

در دوره اول ترامپ، چشم‌انداز بین‌المللی نسبتاً آرام بود. هیچ جنگ بزرگی وجود نداشت. به نظر می‌رسید روسیه در اوکراین مهار شده است. به نظر می‌رسید خاورمیانه در حال ورود به دوره‌ای از ثبات نسبی است که تا حدی توسط توافق‌نامه آبراهام دولت ترامپ تسهیل شده و مجموعه‌ای از معاملات با هدف تقویت نظم منطقه‌ای در جریان بود. چین هرگز به تهاجم به تایوان نزدیک نشد.

در عمل، البته نه در کلام، ترامپ به عنوان یک رئیس‌جمهور معمولی جمهوری‌خواه رفتار کرد. او تعهدات دفاعی ایالات متحده در قبال اروپا را افزایش داد و از عضویت دو کشور جدید در ناتو استقبال کرد. او هیچ معامله‌ای با روسیه انجام نداد. به تندی در مورد چین صحبت کرد و برای برتری در خاورمیانه مانور داد.

اما امروز، جنگ بزرگی در اروپا در جریان است، خاورمیانه در آشفتگی به سر می‌برد و نظم قدیمی بین‌الملل از هم پاشیده است. تلاقی عوامل ممکن است منجر به فاجعه شود: فرسایش بیشتر قوانین و مرزها و استیصال فزاینده دولت‌های متوسط ​​و کوچک‌تر دیده می‌شود. احتمال وقوع یک فاجعه در اوکراین بیشتر از تایوان یا خاورمیانه است زیرا پتانسیل جنگ جهانی و جنگ هسته‌ای در اوکراین بیشتر است.

حتی در نظم مبتنی بر قوانین، یکپارچگی مرزها هرگز مطلق نبوده است؛ به‌ویژه مرزهای کشورهای مجاور روسیه. اما از زمان پایان جنگ سرد، اروپا و ایالات متحده به اصل حاکمیت ارضی متعهد باقی مانده‌اند. سرمایه‌گذاری هنگفت آنها در اوکراین چشم‌انداز متمایز امنیت اروپا را تقویت کرده است چراکه اگر می‌شد مرزها را با زور تغییر داد، اروپا به جنگی همه‌جانبه فرو می‌رفت. صلح در اروپا تنها در صورتی امکان‌پذیر است که مرزها به‌راحتی قابل تغییر نباشند. ترامپ در اولین دوره ریاست‌جمهوری خود بر اهمیت حاکمیت ارضی تاکید کرد و قول داد که یک «دیوار بزرگ و زیبا» در امتداد مرز ایالات متحده با مکزیک بسازد.

اما در آن دوره اول، ترامپ مجبور نبود با یک جنگ بزرگ در اروپا دست‌وپنجه نرم کند. اکنون واضح است که اعتقاد او به تقدس مرزها در درجه اول در مورد مرزهای ایالات متحده صدق می‌کند. در همین حال، چین و هند نسبت به جنگ روسیه ملاحظاتی دارند، اما همراه با برزیل، فیلیپین و بسیاری از قدرت‌های منطقه‌ای دیگر، تصمیم بزرگی برای حفظ روابط خود با روسیه گرفته‌اند، حتی در شرایطی که پوتین برای نابودی اوکراین تلاش می‌کند. حاکمیت اوکراین برای این کشورهای «بی‌طرف» و در مقایسه با ارزش روسیه باثبات در دوران پوتین و ارزش تداوم معاملات انرژی و تسلیحات بی‌اهمیت است.

این کشورها ممکن است خطرات پذیرش تجدیدنظرطلبی روسیه را دست‌کم بگیرند. تجدیدنظرطلبی روسیه می‌تواند نه به ثبات بلکه به یک جنگ گسترده‌تر منجر شود. جریان اوکراین همسایگانش را به وحشت می‌اندازد. استونی، لتونی، لیتوانی و لهستان اعضای ناتو هستند که ذیل تعهد ماده 5 ناتو برای دفاع متقابل قرار دارند. با این حال، اجرای ماده 5 بسیار به تمایل ایالات متحده بستگی دارد و ایالات متحده بسیار دور است.

اگر لهستان و جمهوری‌های بالتیک به این نتیجه برسند که اوکراین در آستانه شکستی است که حاکمیت آنها را به خطر می‌اندازد، ممکن است انتخاب کنند که مستقیماً به مبارزه بپیوندند. روسیه ممکن است با تحمیل جنگ به آنها پاسخ دهد. نتیجه مشابهی می‌تواند ناشی از یک معامله بزرگ بین واشنگتن، کشورهای اروپای غربی و مسکو باشد که به جنگ براساس شرایط روسیه پایان می‌دهد اما تأثیر رادیکالیزه‌کننده بر همسایگان اوکراین دارد.

آنها از ترس تجاوز روسیه از یک سو و رها شدن توسط متحدان‌شان از سوی دیگر، ممکن است حمله کنند. حتی اگر ایالات متحده در بحبوحه جنگ سراسری اروپا در حاشیه بماند، فرانسه، آلمان و بریتانیا احتمالاً بی‌طرف نخواهند ماند. اگر جنگ در اوکراین به این ترتیب گسترش یابد، نتیجه آن به شدت بر شهرت ترامپ و پوتین تأثیر می‌گذارد. 

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه بین‌الملل
آخرین اخبار