مرگ تراژیک و اهالی فرهنگ
هربار که شنیده میشود فردی به زندگیاش پایان داده، بیدرنگ فکرم درگیر ارتباطهای آن زندگی میشود. اینکه با چه کسانی نشست و برخاست داشته یا اصولاً حرفی در این مراودهها بیان میشده که بتوان ذهن ناآرام را کمی تسلی داد. وقتی هم که خبر خودکشی هنرمندان و روزنامهنگاران میآید، این نگرش بیشتر خود را نشان میدهد. بهراستی چه میشود و چه پیش میآید برای نویسنده و هنردوستی که زندگی را پایانیافته میداند.
هربار که شنیده میشود فردی به زندگیاش پایان داده، بیدرنگ فکرم درگیر ارتباطهای آن زندگی میشود. اینکه با چه کسانی نشست و برخاست داشته یا اصولاً حرفی در این مراودهها بیان میشده که بتوان ذهن ناآرام را کمی تسلی داد. وقتی هم که خبر خودکشی هنرمندان و روزنامهنگاران میآید، این نگرش بیشتر خود را نشان میدهد. بهراستی چه میشود و چه پیش میآید برای نویسنده و هنردوستی که زندگی را پایانیافته میداند.
در پی دلایل اجتماعی و احیاناً مناسبات سیاسی و اقتصادی روز نیست این نوشته؛ آنچه مهم مینماید امر نوشتن است که در این میان جولان بیشتری میدهد. اینکه خالق و آفریدگار واژگان که همه هستیاش تولید و به دنیا آوردن کلمه است؛ ناخودآگاه آنچنان عرصه را تنگ ببیند که رحل اقامت از این دنیا برکند! چرا باید چنین باشد؟ مگر هنر نویسنده و صاحب کلمه آن نیست که بیافریند و از این آفرینش لذت ببرد. حال گیریم که موهبتی از دیگران نبیند. مگر میتوان هضم کرد که کلمهها توان جلوگیری از این خودکشی را نداشته باشند. جادوی کلمه پس کجا بهکار خواهد آمد؛ اگر نتواند صاحب قلم را در بستر درستی قرار دهد.
واژه و کلمه که در ذات خود میرایی را تقویت نمیکند. زایش و امید از آن میبارد. گیریم در بطن و ذات خویش نقدی هم داشته باشد؛ که اگر چنین بیاندیشیم فلسفه وجودی اینهمه نوشتن، گفتن و چرایی آن چیست. متصفبودن به نویسندهبودن، بار سنگینی است. در هر بزنگاهی که باشیم قداست این امر واجب است. آلودن آن به یأس و نومیدی کردار صوابی نیست، که دیگر پالودناش از ذهن سخت میشود. خودکشی با همه ادلههای درست و نادرستاش، هیچ دستاوردی ندارد برای فاعل آن. ذهنها را کمی درگیر میکند و بعد از مدتی هم نسیان پیامد آن میشود و بدتر آنکه این فراگیری را ندا میدهد که خودکشی بهترین روش برای نبودن است.
نمیدانم هرچه هست و هرچه میگذرد این یأس، حرمان فردی و جمعی خود را بیشتر نشان میدهد. همه گویی در جمع هستیم، ولی اما این خطر را نمیبینیم که فردیت و تصمیمهایمان میتواند همان جمع اندک را نیز دچار مشکل کند. بهواقع فایده و ثمره اینهمه خواندن، دیدن، شنیدن و بالمآل درست به زندگی نگاهکردن چیست؟ اگر فیلمی نتواند نگرش فردیمان را تغییر دهد یا کتابی این ویژگی را نداشته باشد که ذهنیت را به سامان نماید، پس برونداد اینهمه کار بهاصطلاح فرهنگی چیست؟ فرقاش با کسی که از ندانستن، نداری و ناآگاهی زندگیاش را پایان میدهد با فردی که از دانستن زیاد، دست به چنین عملی میزند، چیست؟
تاکید دوباره شود که عصبیتهای اجتماعی و آزگارهای موجود اجتماعی را نمیتوان انکار کرد. این موارد همیشه بودند و خواهند بود. نمیتوان نوش و نیش را از هم جدا دانست. گزیدهپسند بودن در زندگی و در پی ایدهآل گشتن، بالمآل ناصواب نیست. آنچه این صواب ظاهری را کمرنگ مینماید، کردار ماست و بس. مرگ روزنامهنگار، پژوهشگر، هنرمند و افراد نامدار عرصه فرهنگ، جدا از زنگ خطر اجتماعی آن، زنگ خطر ناکارآمدی فهم و بینشی را یادآور میشود که پس و پیش آن باید مورد کنکاش قرار گیرد.
کنکاش و دست یازیدن به اینکه کجای کار میلنگد مهمتر است از شیوه و فغان و آه و نالههای بعدی. هرچند ازدستدادن نخبگان جوان سخت دلریش است، ولی باید سمتوسوی تیر و سیبل اصلیمان، پیدا کردن آن امیدی باشد که در پستوهای آرمان شهرهای خیالیمان گم شده است. ساختن آرمانشهر خیالی در ذهن با آنچه سببساز ساختن واقعیاش میشود، بهایش دستشستن از جان شیفته نیست. بهراحتی این دارایی را خرج نکنیم. قدر بودن، ساختن و دوام آوردن را بدانیم. امیدها به تابیدن شمس و خورشیدهاست. زندگیهایی که هنوز کورسویی از جاودانگی در آن موج میزند. پروبال ندهیم به یأس و ویرانیاش را شاهد باشیم، بهتر است تا آنکه در بوق و کرنا بدمیم که ناگهان بانگی بر آمد خواجه مرد...