از استبداد شرقی تا «رایش» ایرانی/بازخوانی و بازتفسیر کوروش کبیر در زمانه ما
روشنفکر ایرانی به این نتیجه رسیده است که برای خروج از «انحطاط»، باید پیشفرضهای منفی درباره «استبداد شرقی» را که از سوی متفکران غربی (مانند مارکس و ویتفوگل) و شبهمتفکران شرقی (همایون کاتوزیان، یرواند آبراهامیان و امثالهم) بر تاریخ ایران تحمیلشده، خنثی کند. این تلاش برای بازیابی حق اندیشه سیاسی در سنت ایرانی، کوروش را به نقطه آغازین یک بحث پیچیده تبدیل میکند: اثبات وجود خرد سیاسی مستقل از استبداد محض در تاریخ ایران. این تمایز میان استفاده اجتماعی-نمادین از کوروش و استفاده نظری-بنیادین از او، همان چیزی است که سید جواد طباطبایی کوشید با تئوری «ایرانشهر» تبیین کند.
تاریخنگاری ایران معاصر، بهویژه آنجا که با دوران باستان ارتباط پیدا میکند، در دهههای اخیر از یک زمینه صرفاً پژوهشی خارجشده و به یک عرصه تقابلی و مناقشه برانگیز تبدیل شده است. این تقابل عمدتاً حول تفسیر مقوله هویت ملی و مبانی دولت در ایران شکل گرفته و فراتر از مطالعات آکادمیک محض، به یک معضل فلسفه سیاسی تبدیل شده است. اقبال فزاینده و روزافزون به کوروش کبیر در این فضا، نهصرفاً یک بازخوانی تاریخی، بلکه بازتابی از بحرانهای عمیق هویت و ساختار دولت در ایران مدرن است. دلایل این گرایش گسترده را باید در لایههای پنهانتر اجتماعی و نخبگانی کاوید.
در سطح عمومی و اجتماعی، این رجوع به کوروش را میتوان یک واکنش دفاعی و جبرانی در برابر ناکامیها و بحرانهای ساختاری دولت ملی در عصر جدید تلقی کرد. در غیاب تحقق دموکراسی، حقوق شهروندی و تساهل در دوران جدید، جامعه ناچار میشود آرمانهای خود را به گذشتهای رمانتیک فرافکنی (Projection) کند؛ جایی که کوروش به «اَبَرقهرمان غایب» تبدیل میشود که نماد عدالت، مدارا و حکومتداری مدنی است. این رمانتیکسازی تاریخی درواقع تلاشی است برای تحقیر وضع موجود و جستوجوی یک «خرد سیاسی کهن» (Vernunft) به عنوان مرهمی بر رنجهای روانی معاصر و ابزاری برای تفکیک هویتی در برابر روایتهای رسمی تاریخ و بهنوعی یک انتقام نمادین از هزیمت از روسیه و تحقیرها و به حاشیهرفتنها در روزگار حاضر است.
لایههای پنهان اقبال معاصر
بحران هویت در ایران معاصر، بهطور مشخص در دو دهه اخیر، زمینه اصلی توجه گسترده به نمادهای پیش از اسلام را فراهم آورده است. در کنار دلایل آشکار، عوامل عمیقتری نظیر شکست در جنگهای ایران و روس، احساس تحقیر تاریخی در مواجهه با غرب و بنبستهای متوالی سیاسی داخلی، موجب شده است تا کوروش به یک «سرمایه نمادین» (Symbolisches Kapital) برای بازسازی «عزت نفس ملی» تبدیل شود. در سطح نخبگانی و روشنفکری، این اقبال بیش از هرچیز، بازتاب خلأ در نظریهپردازی دولت (Staatstheorie) مدرن در ایران است. روشنفکر ایرانی به این نتیجه رسیده است که برای خروج از «انحطاط»، باید پیشفرضهای منفی درباره «استبداد شرقی» را که از سوی متفکران غربی (مانند مارکس و ویتفوگل) و شبهمتفکران شرقی (همایون کاتوزیان، یرواند آبراهامیان و امثالهم) بر تاریخ ایران تحمیلشده، خنثی کند. این تلاش برای بازیابی حق اندیشه سیاسی در سنت ایرانی، کوروش را به نقطه آغازین یک بحث پیچیده تبدیل میکند: اثبات وجود خرد سیاسی مستقل از استبداد محض در تاریخ ایران. این تمایز میان استفاده اجتماعی-نمادین از کوروش و استفاده نظری-بنیادین از او، همان چیزی است که سید جواد طباطبایی کوشید با تئوری «ایرانشهر» تبیین کند.
کوروش در چارچوب نظریه «ایرانشهر»
طباطبایی تلاش کرد تا با ایجاد یک چارچوب مفهومی مستحکم، این اقبال را به یک نظریه سیاسی منسجم تبدیل کند. پروژه فکری او بر این فرض اساسی استوار بود که ایران، برخلاف تصور رایج، از همان ابتدا دارای یک دولت ملی بوده و مفهوم «ملت» در این جغرافیا ریشهای کهن دارد. برای طباطبایی، رجوع به کوروش نه یک پاسخ عاطفی به اقبال عمومی، بلکه تلاشی برای پاسخ به «دشوارگی» (Problematik) ایران در مواجهه با مدرنیته بود. انحطاط ایران از منظر او، در درجه اول یک بحران اندیشه سیاسی بود که در سدههای میانه ناشی از ناتوانی در تداوم تولید نظریه دولت بود؛ اما برای اثبات امکان خروج از این انحطاط، ابتدا باید امکان وجود یک «دولت عقلانی» در گذشته اثبات میشد. در این نقطه، کوروش از شاهی بزرگ به سنگبنای تئوری «ایرانشهر» تبدیل میشود تا یک «تداوم تاریخی» برای اندیشه سیاسی ایران ترسیم گردد.
بازخوانی هگلی: کوروش و شاهنشاهی
مهمترین ابزار طباطبایی برای مشروعیتبخشیدن به جایگاه کوروش، ارجاع هوشمندانه و انتقادی به گئورگ ویلهلم فریدریش هگل بود. طباطبایی در بحثهای خود پیوسته بر این نکته تأکید داشت که هگل در «درسگفتارهای فلسفه تاریخ» خود، بهصراحت آغاز تاریخ جهانی (Weltgeschichte) را با ایران و دولت کوروش پیوند میزند. این امر برای طباطبایی یک تأییدیه فلسفی جهانی برای جایگاه ایران فراهم میآورد. به باور طباطبایی، دلیل این تأیید آن است که کوروش نخستین نظامی را بنا نهاد که از تعریف سهگانه هگل در مورد آزادی فراتر رفت. هگل معتقد بود که «شرق تنها میدانست یک تن آزاد است.» در مقابل، طباطبایی امپراتوری کوروش را نخستین نظام سیاسی میداند که توانست یک وحدت سیاسی مرکزی (دولت) را در هیئت شاهنشاهی (Reich) برقرار کند. این مفهوم شاهنشاهی نزد طباطبایی، نهصرفاً یک دیکتاتوری گسترده، بلکه یک نظام سیاسی دارای خرد ادارهکننده کثرت است که میتواند «کثرت اقوام و فرهنگها» را مدیریت کند، بدون آنکه متوسل به سرکوب و یکسانسازی خشونتآمیز شود. این «وحدت در کثرت» شاهنشاهی، آن را از استبداد محض دولتهای ماقبل متمایز میکند و لذا کوروش نقطهای است که در آن «آگاهی ملی تاریخی» شکل گرفته و ایران را از «پیشاتاریخ» استبدادی خارج کرده است.
ایرانشهر: خرد سیاسی مدبرانه و تداوم فرهنگی
در بطن نظریه ایرانشهر، کوروش بهعنوان الگوی یک حکومت دگرپذیر و متساهل برجسته میشود. طباطبایی استدلال میکند که سیاستهای کوروش، نظیر آزادی یهودیان از اسارت بابل و احترام به خدایان و معابد اقوام مغلوب، صرفاً حُسن خلق نبود؛ بلکه تجلی یک خرد سیاسی مدبرانه بود که بر مبنای ضرورتهای بقای یک امپراتوری بزرگ کار میکرد. این خرد، بنای قدرت را نه بر سرکوب، بلکه بر تداوم فرهنگها ذیل وحدت سیاسی مینهاد. این سیاست تساهل، نشاندهنده آن است که قدرت کوروش بر پذیرش ساختاری کثرت استوار بوده و تفاوت بنیادین ایران را با «انیران» (غیر ایران) نشان میدهد. طباطبایی با این تحلیل، اثبات میکند که «ملت ایران» صرفاً ساخته مدرنیته نیست، بلکه یک هویت تمدنی پیوسته است که از زمان کوروش آغاز شده و در دوره ساسانی تئوریزه شده، سپس از طریق متنهایی مانند «سیاستنامهها» و «خداینامهها» به دوران اسلامی منتقل شده است. هدف از برجستهسازی این «تداوم فرهنگی»، مقابله با آن دسته از روشنفکرانی بود که ایران را فاقد سابقه تاریخی دولت و اندیشه سیاسی میدانستند و ناچاراً ایران را تا زمان مشروطه محکوم به استبداد مطلق قلمداد میکردند.
جدال بر سر «امر ملی»
رویکرد طباطبایی به کوروش، بحثهای جدی و آکادمیک بسیاری برانگیخت. منتقدان او را متهم میکردند که با فرافکنی مفاهیم مدرن (مانند حقوق و ملت) به دوران باستان، کوروش را به ابزار یک ناسیونالیسم ایدئولوژیک تبدیل کرده است؛ ایدئولوژیای که میتواند پتانسیل سرکوب کثرتهای قومی امروز را در خود داشته باشد. برخی دیگر او را متهم به یک نگاه «بازتولیدی» (Wiederholte) از تاریخ میکردند که با واقعیات پیچیده آن دوران همخوانی ندارد. بااینحال اهمیت نگاه طباطبایی در این است که او این شخصیت تاریخی را از چنگال صرفاً ایدئولوژیک خارج کرده و آن را در قالب یک چارچوب فلسفی-تاریخی برای «پرسش از ایران» قرار داد. کوروش در اندیشه طباطبایی، شاهدی بر امکان تأسیس یک دولت عقلانی و روادار در گذشته است.
این امکانسنجی تاریخی برای طباطبایی، کلید بازگشت به خودآگاهی و غلبه بر «انحطاط» (Verfall) در زمانه ما بود. درنهایت کوروش کبیر در روایت طباطبایی، نهتنها یک قهرمان تاریخی، بلکه «مفهومی بنیادین» (Grundbegriff) برای پیوند تداوم تاریخی ایران با ضرورت تجدد باقی میماند. او با ارجاع به کوروش، میکوشید تا جایگاه ایران را در «تاریخ تفکر» (Geistesgeschichte) تثبیت کند و نشان دهد که اگر ایران توانسته است در ۲۵۰۰ سال پیش بنیانهای یک دولت فراقومی را بگذارد، پس ظرفیت خروج از بحرانهای امروز را نیز دارد. این، میراث اصلی فیلسوفی است که دغدغهاش، نه گذشتهپرستی، بلکه بازیابی «امر ملی» و نجات وطن بود.